فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 136

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۳۶:

یه‌جیا دفترچه‌ی یادداشت رو باز کرد.

خیلی قدیمی به نظر می‌رسید. کاغذی که بطور مخصوصی ازش نگهداری شده بود، درخشش آبی‌رنگ عجیبی داشت و رمزگشایی نوشته رو آسون‌تر می‌کرد.

در صفحه‌ی اول خطی از کلمات به شکل کج نوشته شده بودن که به مرور زمان مات شده بود.

"روز پدر مبارک"

دستخط کودکانه بود، اما هر خط به وضوح بسیار جدی نوشته شده بود.

نگاه یه‌جیا برای لحظه‌ای روی اون کلمات موند و حرکاتش پیش از اینکه ورق رو ورق بزنه، برای مدت کوتاهی مکث کرد.

جی‌شوان با چشم‌های مایل به قرمزِ نیمه باریکش کنارش نشسته بود. اون متفکرانه به مرد جوان روبروش نگاه کرد.

یه‌جیا با دقت محتویات دفترچه‌ی یادداشت رو ورق زد.

انگار یه دفترِ خاطرات بود. تاریخ‌ها متوالی نبودن و طول هر ورودی یکسان نبود، اما مطالب خیلی مشابه بودن و بیشتر موارد بی‌اهمیت روزانه رو ثبت کرده بودن. به نظر می‌رسید این چیزی که پیرمرد ازش استفاده کرده بود تا هر زمان که دوست داشت افکار خودش رو یادداشت کنه.

حتی پس از اینکه یه‌جیا بررسی دفترچه‌ی یادداشت رو تموم کرد، چیز مفیدی پیدا نکرد.

جی‌شوان پرسید: «چطور بود؟»

یه‌جیا سرش رو تکون داد و اخم کرد: «اصلا هیچی نداشت.»

امکان نداره.

اون دفترچه‌ی یادداشت به طور ویژه‌ای تحت مراقبت قرار گرفته بود تا دچار خوردگی نشه و حتی به طور ویژه‌ای در بدن رئیس سابق پنهون شده بود. امکان نداره که هیچ اطلاعاتی در رابطه با درب وجود نداشته باشه اگر از چیزی به این دقت محافظت و نگهداری شده باشه.

یعنی فقط به این دلیل بود که این هدیه‌ی دخترش بوده؟

یه‌جیا دوباره نگاهی به دفترچه‌ی یادداشت انداخت. با هر چرخش صفحات، صفحات خش‌خش می‌کردن. جای خالی و جاهای خالی، کلمات و کلمات، به سرعت از جلوی چشم‌هاش رد می‌شدن.

یه دقیقه صبر کن ببینم.

چشم‌های یه‌جیا گشاد شدن.

اینطور نبود که هیچ اطلاعاتی در اینجا وجود نداشته باشه. در عوض ... رمزگذاری شده بود.

پشت یه‌جیا بی‌اختیار صاف شد. چشم‌هاش در حالی که خیلی سخت تمرکز کرده بود، به کتاب سیاه کوچیکی که جلوش بود خیره شده بودن.

پس از اون همه سال در مراحل بازی، یه‌جیا با این نوع رمزگذاری بیگانه نبود. به طور کلی، برای رمزگشایی اون، باید یه رشته از کاراکترها، یعنی کلید رو کشف کرد. اگر کسی سعی کنه اون رو بدون اون کلید رمزگشایی کنه، مثل تلاش برای پیدا کردن سوزنی در انبار کاهه. تقریبا غیرممکنه.

یه‌جیا که به نظر می‌رسید ناگهان به چیزی فکر کرده بود، کمی تعجب کرد. به آرومی به صفحه‌ی اول دفترچه‌ی یادداشت برگشت.

...روز پدر مبارک.

روی کاغذ آبی روشن، اون حروف کج به طور خاصی چشم نواز بودن.

رئیس سابق... پدربزرگ مادریش.....بیشتر از چی پشیمون بود؟ اون به خاطر جاه‌طلبی درب رو باز کرده بود و باعث مرگ دخترش شده بود.

اگر اینطور بود......کلید رمزگشایی رمزگذاری چی می‌تونه باشه؟

انگشت‌های یه‌جیا به آرومی لبه‌های صفحه رو نوازش کردن و یه نگاه غیرقابل کشف در عمق چشم‌هاش ظاهر شد.

برگشت و به جی‌شوان نگاه کرد: «خودکار و کاغذ داری؟»

جی‌شوان سری تکون داد. انگشت رنگ پریده‌ش رو کمی قلاب کرد و خودکار و کاغذی از یکی از اتاق‌های نه چندان دور پرواز و جلوی یه‌جیا توقف کردن.

یه‌جیا تشکر کرد و بعد شروع به نوشتن چیزی پشت میزش کرد. سپس اقدام به بررسی اون یکی پس از دیگه‌ای کرد.

--- اسم مادر.

نه.

------تولد مادر.

نه.

-----سالگرد مرگ مادر.

اینم نه.

یه‌جیا کمی گیر کرده بود. سرش رو بلند کرد و در حالی که اخم کرده بود به چهار یا پنج تیکه کاغذی که در جلوش بودن نگاه کرد.

اگر هیچ کدوم از این موارد درست نبودن، چه چیز دیگه‌ای می‌تونه باشه؟

جی‌شوان که هنوز ظاهر کودکانه‌ای رو داشت کنارش خم شد و با دیدن خط خطی‌ها اخم کرد و گفت: «این چیه؟»

یه‌جیا تیکه کاغذی رو از دستش گرفت و گفت: «رمزگشایی.»

سپس به دفترچه‌ی یادداشت کوچیک اشاره کرد و گفت: «من باور دارم رئیس سابق اطلاعات رو در دفترچه‌ی یادداشتش رمزگذاری کرده. دلیلش اینه که...»

یه‌جیا ناگهان توقف کرد.

دلیلش.

دلیلش چی بود؟ برای پنهون کردنش از مادر؟

این دفترچه‌ی کوچیک تموم مدت در درون بدن اون پنهون شده بود. اگر حاوی اطلاعاتی در مورد بستن درب بود، زمانی که مادر از وجود دفترچه‌ی یادداشت مطلع بشه، مادر سعی نمی‌کرد اون رو رمزگشایی کنه و مستقیماً اون رو نابود می‌کرد.

در اون صورت، محتویات بر ضد انسان‌ها رمزگذاری شده بودن، نه اشباح.

که اینطور...

اگر شی‌شنگزه تا حالا متوجه شده بود که چجوری درب رو ببنده، به جای صرف وقت برای نوشتنش، احیانا بهتر نبود که مستقیماً به بوریاو می‌گفت؟

اما اون ترجیح داده بود اون رو رمزگذاری کنه و در دفترچه‌ی خودش نگهش داره، حتی تا اونجایی پیش رفت که اون رو در بدن خودش پنهون کرد - همونطور که می‌دونید، درب در اون زمان باز نشده بود و حتی بازی‌ای هم وجود نداشت.

انگشت‌های یه‌جیا دور دفترچه سفت شدن، نوک انگشت‌هاش به دلیل زور سفید شدن.

----- به نظر می‌رسه همه چیز به اون سادگی هم که در بوریاو به نظر می‌رسه نیست.

اما، در اون صورت، حداقل دامنه‌ی رمزگشاییِ رمزگذاری، محدود شده.

این اطلاعات عمومی نخواهد بود. چیزهایی همچون نام‌ها، سالگرد مرگ و تولدها خیلی واضح بودن. اگر اون سعی می‌کرد اون رو در برابر مردمِ بوریاو محافظت کنه، استفاده از اون‌ها به عنوان کلید رمزگشایی کاملاً بی‌معنی بود.

چه چیز دیگه‌ای می‌تونه باشه؟

یه‌جیا چشم‌هاش رو پایین انداخت و نگاهش به صفحه‌ی اول دفترچه افتاد. سپس دستش رو دراز کرد و به آرومی سطح کاغذ صاف رو با انگشت‌هاش نوازش کرد.

در یه لحظه، همچون نور روشنی که ناگهان شب تاریک رو درنوردید، خاطره‌ای که مدت‌ها فراموش کرده بود در ذهنش جرقه زد ----

کمی تعجب کرده بود. نوک انگشت‌هاش روی عبارت "روز پدر" برای لحظه‌ای ایستادن.

در خاطرات یه‌جیا، به نظر می‌رسید که مادرش و پدرش خیلی با هم خوب نبودن. اون قبلا هرگز پدربزرگش رو ندیده بود و همچنین به ندرت شنیده بود که مادرش درباره‌ش صحبت کنه.

تنها باری که با اون در مورد پدرش صحبت کرد در یه شب خاص بود.

یه‌جیا دیگه دلیلش رو به خاطر نمی‌آورد. اون فقط یه قطعه‌ی کوچیک از اون روز رو به یاد می‌آورد.

زنی با ظاهری برازنده سرش رو کمی پایین انداخته بود و به نظر می‌رسید که غرق در خاطراتشه. صداش ملایم بود، در حالی که در شب تاریک صحبت می‌کرد: «پدرم مرد خیلی پرمشغله‌ایه، تقریباً هیچوقت به خونه نمیاد. وقتی کوچیک بودم همیشه دلم براش تنگ می‌شد و هر روز هدیه‌ای آماده می‌کردم که روز پدر براش بیارم ولی هیچکدومشون نتونستن به موقع برسن...هیچوقت به من زنگ نزد و خودش رو نشون نداد. این قضیه دو سه سال ادامه داشت. در نهایت تسلیم شدم. بعد که بزرگ شدم فهمیدم...»

سپس خندید:

«معلوم شد که روز پدر هر سال تغییر می‌کنه و من فقط تاریخ زمانی که چهار سالم بود رو به یاد می‌آوردم. این باعث شد که تموم هدایای من به عنوان یه شوخی برداشت بشن و حتی پیش از اینکه به دستش برسن، رد بشن.»

در اون زمان، یه‌جیای جوان فقط سرش رو بلند کرد و با نادانی به مادرش نگاه کرد. چهره‌ی اون زن هیچ حالت خاصی نداشت، اما هنوز هم حالت غمگینی از خودش بروز می‌داد - این غم تأثیر عمیقی روی یه‌جیا گذاشت.

همراه با تأثیر مرگ مادرش در مقابلش، هر خاطره‌ای که یه‌جیا از مادرش داشت بسیار ارزشمند بود.

بنابراین، اگرچه زمان زیادی گذشته بود، اون هنوز می‌تونست اون رو به وضوح به یاد بیاره.

مادر ... چهار ساله، روز پدر. یه‌جیا یه لحظه تعجب کرد. گوشیش رو در آورد و تقویم رو بررسی کرد.

اون با استفاده از سال، ماه و روز به عنوان کلید، شروع به رمزگشاییِ دفترچه‌ی یادداشت روبروش کرد.

ده دقیقه بعد.

یه‌جیا به آرومی کمرش رو صاف کرد. نگاهش به کاغذ پر از کلماتی که جلوش بود افتاد در حالی که نور عجیبی در چشم‌هاش بود.

...جواب داد.

محتویات چند جمله‌ی اول در دفترچه با موفقیت رمزگشایی شده‌ بودن.

این به این معنی بود که کلید درست بود.

در واقع خوده رمزگشایی ... اطلاعات زیادی بهش داد.

هدف از پنهون کردن اطلاعات از این طریق دو جنبه بود. این کار نه تنها برای جلوگیری از دونستن مطالب توسط افراد انجام شده بود، بلکه برای این هم بود که شخص مناسب اون رو رمزگشایی کنه.

این تاریخ رو فقط خوده مادر می‌دونه.

در زمان نوشتن این خاطرات، مرگ اون و همسرش تایید شده بودن.

و تنها خویشاوندی که باقی مونده بود ...خوده یه‌جیا بود.

یه‌جیا لب‌هاش رو محکم به هم فشار داد. مردمک‌هاش منقبض شدن.

اگر اون نبود، رمزگشایی این دفترچه‌ی خاطرات غیرممکن بود. این بدین معنی بود که از همون لحظه‌ای که پدربزرگش در حبس قرار گرفت، به خوبی می‌دونست که یه‌جیا، که در اون زمان هنوز جوان بود، نقش بسیار مهمی در آینده ایفا خواهد کرد.

اون می‌دونست که یه‌جیا قطعا تا این لحظه زنده خواهد موند و این دفترچه‌ی خاطرات رو خواهد دید.

این ... بطور مخصوصی برای اون نوشته شده بود. به نظر می‌رسید که حقیقت موضوع به آرومی در برابر یه‌جیا آشکار شد.

نوک انگشت‌های یه‌جیا کمی می‌لرزید. نمی‌تونست تشخیص بده که این به خاطر هیجانه یا ترس یا هر دو.

سپس نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو پایین انداخت و به رمزگشایی ادامه داد.

****

انفجار حضور خودش رو پنهون کرد و از نزدیک از طریق تونل زیرزمینی، شبح درنده‌ی تنومند رو دنبال کرد.

گذرگاه‌های زیرزمینی در همه جهات حرکت می‌کردن، دیوارها همه حاوی آثاری بودن که نشون می‌داد اخیراً حفاری شدن.

هر چی انفجار بیشتر دنبالش می‌کرد، نگران‌تر می‌شد. اون احساس کرد که تقریباً کل شهر ام در زیرِ زمین خالی شده.

نور ضعیفی در زمین نه چندان دور به چشم می‌خورد.

صدای سقوط اجسام سنگین ممکنه از بالای سر باشن. خاک و شن روی زمین پراکنده شدن.

انفجار کمی بدنش رو پایین آورد و از نور ضعیفی برای نگاه کردن به جلو استفاده کرد.

اندام‌های رنگ پریده‌ی بی‌شماری در میدون دیدش ظاهر شدن. اجساد بصورت لایه‌ای روی لایه‌ای دیگه بر روی هم چیده شده بودن و تقریباً هیچ پایانی درش دیده نمی‌شد. تعداد اون‌ها بسیار زیاد بود، تقریباً غیرممکن بود که انفجار بتونه بگه که تعدادشون چقدره.

صدای زنگ زنجیر به گوش رسید.

ارواح بی‌شماری از اجساد بیرون کشیده شدن.

در زیر کفنِ انرژی بسیار غلیظ یین، اون ارواح که در اصل نازک و شفاف بودن به رنگ تیره در اومده و به زور به اشباح تبدیل شدن.

یکی یکی به داخل گذرگاه زیرزمینی انداخته می‌شدن. اون‌ها فریادهای رقت باری سر می‌دادن و کمک می‌خواستن، اما شلاق خاری شبح درنده اون‌ها رو شلاق زد جوری که مجبور به راه رفتن شدن.

به دنبال تهدید شبح درنده، اون اشباح جدید فقط می‌تونستن به حفاری ادامه بدن. اون‌ها احتمالاً سعی داشتن اون مایع سیاه پر از پلیدی رو حفاری کنن.

انفجار بطور ثابتی به روح‌های ناامید روبروش خیره شده بود و دندون‌هاش رو با عصبانیت روی هم فشار داد. از شدت زور انگشت‌هاش صدای چرق دادن.

با اینکه خیلی دوست داشت کاری بکنه اما.....

اگرچه انفجار ممکنه که به اندازه‌ی کافی مدبر نباشه، اما همچنان در مورد مبارزه خیلی باهوش بود. اون کاملاً آگاه بود که در حال حاضر در اردوگاه دشمنه و در صورتی که خیلی عجولانه عمل کنه فقط به خودش آسیب می‌رسونه.

در این لحظه صداهای ضعیفی از مسیر بالای سرش به گوش می‌رسید. بیشتر مطالب به وضوح شنیده نمی‌شدن اما ‏انفجار تونست چند کلمه‌ی کلیدی رو به بشنوه:

«....نسل مستقیم، ایس...»

کمی تعجب کرد. به سمتی که صداها ازش می‌اومدن، نگاه کرد.

اون اشباح داشتن در مورد ایس صحبت می‌کردن؟ انفجار چرخید تا پیش از اینکه بچرخه و قاطعانه از غار بپره، آخرین نگاه رو به ارواح رنج‌دیده بندازه.

حرکاتش سبک و تکون خوردن‌هاش چالاک بودن. وقتی فرود اومد، به سختی صدایی بوجود اومد.

اینجا قبلاً مرکز شهر ام ‏ بود. آسمون اینجا حتی تاریک‌تر از حومه‌ی شهر بود. همه چیز رو رنگ‌های قرمز و سیاه پوشونده بودن، احساسی ظالمانه، نفس کشیدن رو برای آدم سخت می‌کرد.

ساختمون‌های اطراف کاملاً ویرانه بودن. انبوهی از بقایای ساختمون در مقابل پس‌زمینه‌ی غم‌انگیز ایستاده و شبیه هیولاهای غول‌پیکر بودن.

کتاب‌های تصادفی