NovelEast

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 137

تنظیمات

چپتر ۱۳۷:

انفجار به سمت صداها نگاه کرد و دو شبح درنده رو دید که یکی پس از دیگری به سمت مرکز شهر می‌رفتن. مخفیانه پشت سرشون تعقیبشون می‌کرد و با دقت گوش می‌داد.

به نظر می‌رسید که اون دوتا در مورد تونل‌های زیرزمینیِ در حال حفر و همچنین انسان‌هایی که به اونجا فرستاده شده بودن، صحبت می‌کردن.

«...هزار و دویست نفر از شرق اومدن. اون‌ها تا حالا به داخل پرتاب شدن.»

«چندتا دیگه لازمه تا همه‌ی چشمه‌ها حفر بشن؟»

«نمی‌دونم. شاید ده‌ها هزارتا.»

اون شبح درنده با بی‌تفاوتی پاسخ داد: «این‌ها چیزهایی نیستن که ما باید نگرانشون باشیم. فقط کاری که باید انجام بدی رو انجام بده.»

شبح درنده‌ای که بدنش مثل ژله بود و چهار یا پنج صورت روی سرش بود، به حالت ترسویی به عقب منقبض شد:

«ا-اما...»

«اما چی؟»

سپس در حالی که با چشم غیرمسلح به وضوح می‌لرزید و همه‌ی چهره‌هاش اخم کردن، گفت: «نسل‌های مستقیم خیلی ترسناک هستن...من واقعاً فکر می‌کنم که کشته می‌شم...»

برخورد شبح درنده‌ی دیگه خیلی بی‌تفاوت بود، انگار اصلاً به همراهش اهمیت نمی‌ده: «پس سعی کن خودت رو به کشتن ندی. به هر حال، تو فقط باید در این ماه زنده بمونی.»

هیولای ژله‌مانند در حالی که با عجله سعی می‌کرد بهش برسه، تکون خورد و گفت: «این ماه؟ دیگه نیازی ندارم که بعد از یه ماه به اون‌ها پیام انتقال بدم؟»

اون شبح درنده با پوزخندی تاریک گفت: «هه‌هه‌هه. درسته.»

«بعد از یه ماه... مادر دیگه به اون‌ها نیازی نداره.»

....دیگه بهشون نیاز نداره؟

یعنی چی؟

چشم‌های انفجار از شوک گشاد شدن. پنهون کاریش کمی ضعیف شد. پیش از اینکه بتونه وضعیت رو بفهمه، به نظر می‌رسید که اشباح درنده‌ی روبروش ناگهان چیزی رو احساس کردن. هر دو برگشتن، و در حالی که چشم‌هاشون نور پلیدی به همراه داشتن پرسیدن: «کی اونجاس؟!»

لعنتی.

تموم بدن انفجار خشکش زد. تواناییش برای پنهون کردن خودش خیلی خوب نبود. برای فریب دادن اشباح کُندتر کافی بود اما به محض اینکه اون با اشباح سطح بالاتر و با حساسیت بالا روبرو بشه، احتمال کشفش بسیار زیاد خواهد بود.

انفجار با عجله عقب نشینی کرد و تونست از یکی از پنجه‌های تیزی که بهش حمله کرده بود جلوگیری کنه و برگشت و به سمت خرابه‌های ساختمون گریخت.

عرق از پیشونیش می‌چکید.

----باید سریع از اینجا بیرون برم.

****

بیرون غوغای نسبتاً شدیدی بود.

یه‌جیا به دلیل این هیاهو از حالت بسیار متمرکزش بیرون کشیده شد. ابروهاش رو کمی در هم گره کرد و برگشت تا به سمت صداها نگاه کنه.

«چه اتفاقی افتاده؟»

جی‌شوان به سمت پنجره رفت و چشم‌هاش رو باریک کرد. سپس با صدایی که مال بچه‌ای بود گفت:

«به نظر می‌رسه یه مزاحم وارد شده.»

مزاحم؟

یه‌جیا تعجب کرد.

چندتا چهره‌ی آشنا در ذهنش ظاهر شدن.

کسی که توانایی این رو داره که تا این حد بیاد و اینقدر بی‌پروا باشه ... احتمالا فقط اون شخص بوده.

یه‌جیا بلافاصله بلند شد و باعث شد چند برگه‌ی کاغذی که هنوز پر نشده بودن روی زمین بیفتن. اخمی کرد و گفت: «من یه نگاهی می‌ندازم.»

جی‌شوان برگشت و درست روبروش ایستاد و گفت: «نه.»

یه‌جیا تعجب کرد: «ها؟»

جی‌شوان به یه‌جیا نگاه کرد: «اگر تو پا پیش بذاری، توجه اشباح دیگه رو به خودت جلب می‌کنی و ممکنه که مادر رو مشکوک کنه.»

سپس دست یه‌جیا رو گرفت و وادارش کرد روی مبل بشینه و گفت: «من میرم.»

ابروهای یه‌جیا عمیق‌تر در هم تابیده شدن: «اما...»

جی‌شوان: «نگران نباش، مادر در حال حاضر توی شهر نیست و اگر اتفاقی بیفته، زیردست‌هایی که برای مادر قرار دادم به درد خواهند خورد.»

یه‌جیا پیش از اینکه آهی بکشه، چند ثانیه فکر کرد و گفت: «... باشه.»

جی‌شوان سپس افزود: «اما...»

سپس چشم‌های قرمز رنگ و خونی مانندش رو باریک کرد، چشم‌هاش نوری حیله‌گرانه رو می‌تابوندن: «باز هم خیلی خطرناکه.»

یه‌جیا اخم کرد و گفت: «البته. وگرنه...»

پیش از اینکه حرفش تموم بشه، پسر جوانی که جلوش بود حرفش رو قطع کرد.

طرف مقابل صورت کوچیکش رو بلند کرد و با ترحم به یه‌جیا نگاه کرد.

انگشتش رو بالا آورد و به گونه‌ش اشاره کرد و با صدای لطیفی که متعلق به یه بچه بود گفت ««یه بوسه‌ی آرزوی موفقیت لطفا؟»

یه‌جیا: «...»

همونطور که از تو انتظار می‌ره.

جی‌شوان: «گه‌گه، تو هنوز یه شب به من بدهکاری، یادته؟»

یه‌جیا:«...»

به نظر می‌رسه انگار واقعا چنین موردی وجود داشته بود.

توی پایتخت، پیش از اینکه بتونه زمانی که بدهکار بود رو به پایان برسونه، بخاطر اطلاعاتی که توسط عروسک‌گردان فاش شد، در کارش مزاحمت ایجاد شد[1].

جی‌شوان: «و یه بوسه‌ی شب بخیر...»

یه‌جیا: «من اصلا با یه بوسه‌ی شب بخیر موافقت نکردم!»

جی‌شوان دوباره به گونه‌ش ضربه زد و با اطاعت گفت: «اگر این بار تو منو ببوسی، ازت بوس شب بخیر نمی‌خوام.»

یه‌جیا: «................................»

سپس نفس عمیقی کشید و پل بینیش رو بی‌اختیار فشار داد. سپس خم شد و خیلی سریع با لب‌هاش گونه‌ی طرف مقابل رو لمس کرد.

لحظه‌ای که لب‌هاش می‌خواستن گونه‌ی طرف مقابل رو لمس کنن، طرف مقابل صورتش رو برگردوند.

یه‌جیا قادر به واکنش به موقع نبود و احساس نرمی و سردی روی لب‌هاش حس کرد.

لرزید و به عقب برگشت.

اون اقدام ناگهانی باعث شد تعادلش رو از دست بده. یه لحظه بعد، یه جفت دست محکم دور کمرش حلقه شدن.

مردی که به شدت نزدیک بود، لب‌هایی که کمی خمیده شده بودن رو بهمراه داشت. صداش آهسته و شیطنت‌آمیز بود:

«مواظب باش گه‌گه.»

حتی با وجود تبدیل شدن به یه شبح بدون دمای بدن، یه‌جیا همچنان می‌تونست پخش شدن حس گرما و عجیبی رو روی لب‌هاش حس کنه که اون رو خیلی ناراحت کرد.

جی‌شوان اوضاع رو زیاد پیش نبرد.

برای فرار از خشم طرف مقابل، فقط چند قدمی به سمت درب رفت و پیش از رفتن، برگشت و به یه‌جیا لبخندی زد و گفت:

«من زود برمی گردم.»

وقتی یه‌جیا به خودش برگشت، طرف مقابل دیگه رفته بود.

یه‌جیا: «....»

بازم این ترفند!!

لعنتی!

سپس با حالت چهره‌ای گرفته و تاریک دوباره نشست و کاغذهای پراکنده رو از روی زمین برداشت و به رمزگشایی ادامه داد.

اما صدای نوشتن خودکار خیلی ادامه پیدا نکرد.

به محض اینکه این صدا قطع شد، اتاق ساکت شد.

مدتی طولانی بعدش، یه‌جیا بی‌حال دستش رو بالا برد و با پشت دست لب‌هاش رو پاک کرد. چشم‌های قرمز رنگش نور بدی رو تابوندن.

وقتی جی‌شوان بعداً برگرده، حالش رو جا میارم.

*****

انفجار به شدت نفس‌نفس می‌زد.

پشت سرش کوچه‌ای پر از ویرانه و نه چندان دور یه ساختمون بلند فروریخته بود. راه خروجی نیست.

انفجار دندون‌هاش رو به هم فشار داد و از جاش پرید، اما پیش از اینکه بتونه بیش از چند قدم برداره، پدیدار شدن چندین شبح رو هم در بالا مشاهده کرد.

انفجار بطور واکنشی حمله کرد.

شعله‌های سوزان هوا رو پر کرده بودن و زیر آسمون تاریک می‌درخشیدن.

همه‌ی اشباحی که با آتیش در تماس بودن، ناله می‌کردن. انگار زنده بودن، آتیش به دور اشباح پیچید و در یه لحظه اون‌ها رو به خاکستر تبدیل کرد.

اما اشباح درنده‌ همچنان ظاهر می‌شدن و دندون‌ها و چنگال‌های تیزشون در حالی که به سمت انفجار حرکت می‌کردن رو تکون می‌دادن.

انفجار رو مجبور به عقب نشینی کردن.

صدای غرش وحشیانه‌ای از پشت به گوش رسید.

انفجار تعجب کرد. برگشت تا پشت سرش رو نگاه کنه ... کاملاً محاصره شده بود. مطلقاً هیچ راهی براش وجود نداشت که بتونه از این محاصره خارج بشه.

خب پس ...

اون فقط می‌تونه مبارزه کنه.

چشم‌های انفجار در آتیش می‌سوختن. لب‌هاش کمی پیچ خورده بودن جوری که لبخندی تمسخر آمیز نشون می‌دادن. گلوله‌ی بزرگی از شعله از کف دستش بلند شد.

اشباح بیشتری به سمتش هجوم بردن.

در این لحظه صدای تنبلی که متعلق به مردی بود نه چندان دور به گوش رسید: «کنجکاو بودم که سر چه چیزی اینجوری دارید شلوغش می‌کنید؟»

اشباح درنده و اقدامات انفجار متوقف شدن. همه به اون سمت نگاه کردن.

مردی قد بلند و لاغر اندام بر فراز ویرانه‌ها ایستاده بود. اون جفت چشم‌های مایل به قرمز شیطانیش کمی باریک شده در حالی که لب‌های باریکش به پوزخندی دراومده بودن:

«در برابر یه حشره‌ی به این ریزمیزگی، کار همتون خیلی طول کشیده[2]...»

مردمک‌های انفجار منقبض شدن.

جی‌شوان!

دندون‌هاش رو با عصبانیت به هم فشار داد، دندون‌هاش از شدت فشار روی هم می‌خوردن. چشم‌هاش روی مرد جلوش خیره مونده بودن، انگار می‌خواست پوست طرف مقابل رو بکنه.

اون مرد از بالا بهشون نگاه کرد و گفت: «شرم آوره.»

اون چشم‌های سرد و تیره به وضوح متعلق به یه انسان نبودن. طوری به اون‌هه نگاه می‌کردن که انگار به یه ذره غبار ناچیز نگاه می‌کردن.

‏انفجار فریاد خون‌آلودی از اعماق گلوش سر داد : «آآآآآآ....» آتیش در کف دستش بیشتر شعله‌ور شد. اون با عصبانیت شدید مستقیم به جی‌شوان حمله کرد. در یه لحظه بعد، موج قرمزی از خون بلند شد. شبیه هیولایی بود که انگار هر لحظه حاضره طرف مقابل رو ببلعه.

برای یه لحظه، تموم مکان در سکوت مرگباری فرو رفت.

همه‌ی اشباح درنده فقط می‌تونستن مات و مبهوت به جی‌شوان خیره بشن.

جی‌شوان لبخندی زد: «تو برای گه‌گه خیلی پر سر و صدا بودی.»

در یه لحظه بعد، انبوهی از امواج خونین از همه جهات فرو ریختن و تموم اشباح درنده‌ی حاضر رو در یه لحظه بلعیدن. اون مرد پیش از اینکه بچرخه و در هوا ناپدید بشه، نگاهی بی‌تفاوت به فضای خالی جلوش انداخت.

******

درد داره...درد داره.

احساس می‌کرد تموم بدنش از هم جدا شده و دوباره سرهم شده. احساس خفگی سنگینی روی سینه‌ش فشار می‌آورد و نفس کشیدن رو براش سخت می‌کرد.

فضا خیلی تاریک بود.

یعنی من مُرده‌م؟

سنگینی روی سینه‌ش ناگهان ناپدید شد و هوای سرد و خشک به گلوش هجوم آورد و همچون چاقو روی نای و ریه‌هاش رو خراشید. بوی غلیظ خون بینی و دهنش رو پر کرده بود. اونقدر حالت سرگیجه داشت که احساس می‌کرد زیر انبوهی از خرابه‌ها گیر افتاده.

انفجار به شدت سرفه کرد و گفت: «هی؟...سلام؟!»

صدای آشنایی از دور به گوش رسید. صدای اون‌ها خیلی مضطرب بود.

دست‌های گرمی به پشتش ضربه زدن و اون رو تشویق کردن که آروم‌آروم نفس بکشه.

انفجار به سختی چشم‌هاش رو باز کرد. از طریق دید تارش، زن جوانی رو دید که با نگاهی نگران بهش نگاه می‌کنه:

«هی، تو خوبی؟»

اون ... وی‌یوییچو بود.

وی‌یوییچو که داس ایس به سینه‌ش اصابت کرده بود و به پرتگاه تاریک و بی‌انتهایی سقوط کرد.

اون زن جوان دستی به گونه‌ی انفجار زد و پرسید: «بیداری؟»

انفجار کمی گیج شده بود.

لب‌هاش بی‌کلام تکون خوردن پیش از اینکه بالاخره با گیجی بپرسه: «احیانا من ...... به بهشت ​​رفتم؟»

وگرنه چرا اون اینجا باید یه روح ببینه؟

وی‌یوییچو: «...»

گوشه‌های لبش تکون خوردن. نفس عمیقی کشید و به آرومی دستش رو دراز کرد تا کتاب ضخیمی که در همون نزدیکی بود رو بگیره که به نظر می‌رسید اگر کسی باهاش کتک بخوره، درد می‌کشه.

بهشت و مرض!

[1] -وقفه ایجاد شد.

[2] -یعنی خیلی طول کشیده تا کلک انفجار رو بکنن.

کتاب‌های تصادفی