بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 138
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۳۸:
«آخ آخ آخ!»
انفجار در حالی که پیشونی متورمش را پوشانده بود، اشک توی چشمهاش جمع شده بود.
وییوییچو اون کتاب مرجع ضخیم رو دور انداخت و باعث شد گرد و غبار روی زمین پخش بشه و سپس با سردی گفت:»حالا بیدار شدی؟«
انفجار برای یه لحظه مات و مبهوت موند.
اون به وییوییچو که جلوش ایستاده بود و سپس برگشت و به عروسکگردانی که از بدبختیش غمگین بود نگاه کرد. در حالی که گیج شده بود چند باری پلک زد.
وییوییچو صبورانه منتظر موند.
چند ثانیه بعد.
چشمهای انفجار گشاد و دهانش باز شد:»ت..تو...«
وییوییچو عدای واکنش طرف مقابل که مدام در حال تغییر بود رو درآورد و بدون واکنش خاصی گفتگو رو در دست گرفت:»من.. من........خب من چی؟«
انفجار دستش رو بالا برد، پشت دست وییوییچو رو فشار داد و زمزمه کرد:»...گرمه.«
سپس سرش رو بالا گرفت.
»شبح نیستی.«
وییوییچو:»....«
ناگهان هوس کرد اون رو بزنه.
دستش رو بلند کرد و یه بار دیگه زدش.
انفجار در حالی که به اندازهی سه فوت به ارتفاع پرید، از درد فریاد زد و سرش رو نگه داشت. حالت تعجبی در صورتش بود.
»تو واقعا نمُردی!!!«
وییوییچو چشمهاش رو چرخوند و خرخر کرد:»......مطمئناً مغزت سریع کار میکنه.«
انفجار از شوک دیدن همگروهیش که هنوز زندهس بهبود پیدا کرد و ناگهان به چیزی فکر کرد و شروع به خندیدن کرد:»هاهاهاهاهاها!!!!«
وییوییچو:».........«
مرد جوان مو قرمزِ روبروش با غرور خاصی خندید، جوری که به نظر میرسید تنش میخاره:»انگار این بار من واقعاً درست حدس زدم! چنشینگیه، ووسو...واقعا باید این رو ببینن. کی گفته سر من فقط برای نمایشه؟!«
وییوییچو:».....«
اینجور که بوش میاد انگار اونجوری که میگن هستی.
انفجار با روحیه ادامه داد:»من میدونستم! اون ایس دروغگو، چطور ممکنه اینقدر ناگهانی تغییر کنه! اما انرژی شبحی که ازش ساتع میشد خیلی واقعی بنظر میرسید. اگر من اون رو خیلی خوب نمیشناختم، گولش رو میخوردم.....«
پیش از اینکه حرفش تموم بشه، وییوییچو کنارش به آرومی حرفش رو قطع کرد.
»اوه در اون مورد.«
سپس گوشههای لبش رو به نشونهی سرگرمی قلاب کرد و گفت:»اون واقعاً تبدیل به یه شبح شده.«
انفجار خشکش زد.
برگشت و به وییوییچو نگاه کرد. حالت صورتش بسیار احمقانه بود. کمی طول کشید تا یه صدا رو از اعماق گلوش بیرون بیاره:»......هااا؟«
.
آسمون تاریک بیرون با رنگ ضعیفی از خون سوسو میزد.
در مرکز شهر ام، عملاً تموم آسمون پنهان بود. به جز تغییرات ضعیفی در روشنایی، تقریباً تشخیص شب یا روز غیر ممکن بود.
.
خوشبختانه، پس از تبدیل شدن به یه شبح درنده، یهجیا قادر به دیدن در تاریکی بود.
سرش رو پایین انداخته بود و به صفحات پراکندهی روبروش نگاه میکرد. نور سردی از اعماق چشمهای سرخش درخشید. یهجیا بیشتر تونسته بود قسمت اول رو رمزگشایی کنه.
دفترچهی یادداشت میگفت که مادر انباشتهای از تاریکترین قسمت جهانه و هستهش از پلیدی تشکیل شده.
پلیدی و انرژی یین دو مفهوم کاملا متفاوت بودن. انرژی یین بیشتر شبیه به نوعی منبع انرژی بود. اگرچه اونها میتونن یه فرد زنده رو از بین ببرن، اما برعکس میشه اون رو دستکاری و ازش سوءاستفاده کرد. زمانی که کسی بتونه بر تعداد کمی از این مهارتها مسلط بشه، حتی یه فرد معمولی هم میتونه توانایی کنترل این قدرت خارقالعاده رو بدست بگیره.
در مورد پلیدی، این تاریکیِ محض بود. وقتی بوجود میاد که یه زندگی به زور گرفته بشه. اما مقدارش بسیار ناچیزه. حتی اگر از یه گناهکارِ فجیع باشه، مقدار قابل استخراجش بسیار محدوده. با این وجود، زمانی که یه انسان حتی به کوچکترین اندازهای از پلیدی آلوده بشه، حتی یه فرد عادی و مهربون هم تبدیل به یه فردی میشه که میتونه عزیزانش رو بدون پشیمونی بکشه. اگر روحی تحت تأثیر قرار میگرفت، اونها تبدیل به یه شبح بدون عقلانیت میشدن که بیرویه به همه چیز حمله میکنه.
اگرچه وحشتناکه، ولی وجود پلیدی هم بخشی ضروری از چرخهی طبیعی جهانه.
مادر تنها زمانی رها میشه که پلیدی در دنیای واقعی به آستانهی خاصی برسه.
به همین دلیل بود که درب سی سال پیش باز شد. در اون زمان مقدار زیادی نیروی پلیدی به طور مصنوعی براش ایجاد شده بود و همچنین این اتفاقاً زمانی بود که بوریاو در برابر اشباح درنده ناتوانتر شده بود. شیشنگزه فقط چاقویی بود که مورد سوءاستفاده قرار گرفته شده بود.
و کسی که پشت همهی اینها بود اون نبود، بلکه کسی بود که بهش گفت چجوری درب رو باز کنه.
مایع تاریک و غلیظی که در اعماق زمین مدفون شده بود از ذهن یهجیا گذشت.
انگشتهاش سفت شدن. انگشتهای رنگ پریدهش بر روی کاغذها چین خوردگی بوجود آوردن.
دفترچه گفت ......
درب باید دوباره باز بشه ، چونکه سی سال پیش به طور کامل بسته نشده بود.
دلیلش هم این بود که در تموم این سالها تولید پلیدی هرگز متوقف نشده بود.
تنها یه راه برای تولید مصنوعی پلیدی با غلظت بالا وجود داشت و اون قتل عام جمعیت زیادی از انسانها بود.
هنگامی که یه انسان میمیره، روحش به آرومی با پوسیدگی بدنش متلاشی میشه. حتی یه روح با درگیریهای طولانی فقط مدت کمی بیشتر میتونه در جهان باقی بمونه.
وقتی ارواحی که هرگز بدی نکردن، در حال نابودی هستن و ناگهان به طرز وحشیانهای سلاخی میشن، بهطور مصنوعی پلیدی ایجاد میکنن که در ابتداش پدیدار نمیشه.
و هنگامی که همهی این پلیدیها با هم ترکیب بشن، تأثیر زیادی بر جهان خواهند داشت....... یهجیا ناگهان به یاد قانون آهنین بوریاو افتاد.
...روح چه بد باشه چه نباشه، باید از بین بره.
معلوم شد که انگار حتی اون موقع هم شروع شده بود.
یهجیا ناگهان احساس کرد چیزی سرد پشت دستش رو لمس کرد.
غافلگیر شد. بلافاصله از افکارش بیرون اومد و به اون سمت نگاهی انداخت.
در اتاق کمنور، یه ماهی بزرگ خونین گو در حالی که سرش کج شده بود و دمبش رو با احتیاط تکون میداد، به یهجیا نگاه میکرد.
کمی مردد به نظر میرسید.
این شبح درندهی روبروش جوِّ بسیار مشابهي به انسان مورد علاقهش رو منتشر میکرد، اما دقیقاً شبیه بهش هم نبود. مطمئن نبود که آیا این فرد خودشه یا نه.
»اوه، تویی.«
یهجیا نفس راحتی کشید.
به زور لبخندی زد و به آرومی روی سر ماهی رو نوازش کرد.
این عمل آشنا بلافاصله منجر به برق زدن چشمهای روی سر جمجمهی ماهی خونین گو شد. دمبش رو با هیجان تکون داد و سپس با محبت سرش رو در آغوش یهجیا فرو برد.
یهجیا تلاش کرد تا خودش رو ثابت نگه داره و دستش رو روی سر طرف مقابل گذاشت تا جلوی افتادن خودش رو بگیره و گفت:»بسه... بسه...«
سپس به ماهی بسیار هیجان زده شدهی خونین گوی روبروش نگاه کرد و گفت:»تو دیگه از کجا پیدات شد؟«
در این لحظه صدای جیشوان از سمت درب بلند شد:
»من آوردمش.«
یهجیا در حالی که ماهی خونین گو در آغوشش بود، به سمت صدا نگاهی انداخت.
طرف مقابل در حالی که چشمهاش کمی به سمت پایین به یهجیا نگاه میکردن، ایستاده و به درب تکیه داده بود. معلوم نبود چه مدتی اونجا ایستاده بود.
جیشوان با کمی صداقت گفت:»این اواخر کمی افسرده شده بود. فکر کنم از آخرین باری که تو رو دیده بود، خیلی وقت گذشته بود.«
یهجیا لبخندی زد و در حالی که واکنشش کمی لطیف شده بود گفت:»واقعا؟«
چهرهی جیشوان تغییری نکرد:»البته.«
در واقع، جیشوان مدتی بود که برگشته بود، اما به نظر میرسید که یهجیا در فکر فرو رفته و متوجه ورودش نشده بود. در تموم مدت اون کنار درب ایستاده بود و با دقت اون رو تماشا میکرد.
سپس دید که حالت چهرهی مرد جوان به طور فزایندهای جدی شده، بنابراین تصمیم گرفت ماهی خونین گو که در تموم این مدت مشغول انجام کار با شبح سایهای بود رو صدا بزنه که بیاد اونجا.
جیشوان جلو رفت.
وقتی حالت آروم طرف مقابل رو دید، چشمهاش رو کمی باریک کرد. لبهاش حالت قوس نرمی رو تشکیل دادن.
-انگار این روش هنوز هم جواب میده.
پس از آروم کردن ماهی خونین گو، یهجیا سرش رو بلند و به جیشوان نگاه کرد:»اون نجات پیدا کرد؟«
جیشوان سری تکون داد و گفت:»بله.«
»انفجار بود، مگه نه؟«لحن یهجیا آروم بود، انگار قبلاً این اتفاق رو حدس زده بود.
جیشوان خندید و گفت:»بله.«
البته که اون بود.
یهجیا آهی کشید و دستش رو بالا برد و پل بینیش رو نیشگون گرفت. چند تیکه کاغذ از آغوشش افتادن و روی زمین پخش شدن.
سپس چشمهاش رو باز کرد و نگاهش بطور متفکرانهای روی تیکههای کاغذ افتاد.
اما زمان رسیدن مهمونی ممکنه چیز خوبی براشون باشه.
یهجیا به جیشوان نگاه کرد و پرسید:»و شاهدان؟«
جیشوان:»کشته شدن.«
یهجیا لبخندی زد و از جاش بلند شد.
»بریم، بیا بریم ببینیمش.«
.
با ورودش به انبار، یهجیا یه چهرهی تیره رو دید که داره به سمتش حرکت میکنه. اون که کمی تعجب کرده بود، دید که طرف مقابل از یقهش گرفتهش.
چشمهای انفجار از آتیشی که به روشنی موهای قرمز آتشینش بود، میسوختن. در حالی که خشمش رو کنترل کرده بود، قیافهش کمی پیچیده بود:»تو.....تو.......«
یهجیا سرفه کرد و گفت:»اول به من گوش کن...«
پیش از اینکه حرفش رو تموم کنه، تغییر ناگهانی واکنش انفجار حرفش رو قطع کرد.
اشک در چشمهای طرف مقابل دیده میشد.
»تو.....واقعا خیلی فداکاری کردی برای ما!«
انفجار در حالی که ناله میکرد سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه:»از این به بعد، قسم میخورم که دیگه هرگز بهت شک نکنم!«
سپس دماغش رو بالا کشید و گفت:»تو زجر کشیدی!«
یهجیا:»؟؟؟«
اینجا چه خبره؟
سپس به آرومی سرش رو برگردوند و مشکوکانه به وییوییچو نگاه کرد.
وییوییچو نتونست جلوی برگردوندن نگاهش رو بگیره.
در واقع، اون فقط اونچه رو که میدونست به طرف مقابل گفته بود.
کی میدونست که انفجار اطلاعات رو اینجوری پردازش میکنه.....
خیلی....خجالت آوره...
پشت سرش، واکنش جیشوان کمی تیره شد.
خط دیدش روی بازویی که دور شونهی یهجیا پیچیده شده بود افتاد در حالی که چشمهای خونین قرمز رنگش از ناخشنودی برق میزدن.
انفجار که هنوز درگیر احساساتش بود، لرزید.
اینجا چه خبره؟
چرا یه دفعه آب کمی سرد شد؟
یهجیا که بالاخره تونست از آغوش پرشور طرف مقابل رهایی پیدا کنه، گفت:»پس همه چیز رو از وییوییچو شنیدی؟«
انفجار سری تکون داد. اون همچنان با چشمهایی اشک آلود به یهجیا نگاه میکرد و انگار میخواست دوباره در آغوش بگیرهش.
یهجیا سریع کنار رفت و گفت:»خیله خب، خیله خب، بسه دیگه.«
وییوییچو حرف اون رو قطع کرد و وضعیت پرتنش روبروش رو از بین برد و گفت:»خب.«
سپس به یهجیا نگاه کرد:»موفق شدید راهی برای برگردوندن مادر به داخل درب پیدا کنید؟«
با شنیدن این حرف، توجه انفجار هم جلب شد. با دقت به یهجیا نگاه کرد.
یهجیا لبهاش رو روی هم فشار داد و چند ثانیه پیش از اینکه صحبت کنه، فکر کرد و گفت:
»در این زمینه من چند تا نکته رو کشف کردم.«
بیست دقیقه بعد.
هم انفجار و هم وییوییچو واکنش مات و مبهوتی داشتن. هوا بطور مرگباری ساکت بود.
وییوییچو به آرومی پرسید:»پس.......رئیس سابق بوریای مدیریت و پژوهش رویدادهای ماوراءالطبیعه پدربزرگ شما بوده؟«
یهجیا:»بله.«
»ایشون سی سال پیش درب رو باز کردن و بعد در تموم این مدت در زیر مقر اصلی محبوس بودن؟«
»بله.«
وییوییچو در حالی که دیدش از جهان کاملاً از بین رفته بود، سرش رو گرفت.
»خب پس ..... این وضعیت کنونی، همه ناشی از کشتار بیرویهی بوریاو بوده؟«
یهجیا برای لحظهای فکر کرد و گفت:»یه همچین چیزی.«
انفجار مدتی اندیشید و به آرومی گفت:»پس در یک کلام، تو هم یه مقام نسل دوم محسوب میشی؟«
یهجیا:»....«
وییوییچو:».....«
وییوییچو به آرومی نفس عمیقی کشید و یه بار دیگه کتاب قطوری رو روی سر طرف مقابل کوبید:
»الان تمرکزت روی چه کوفتیه؟!«
انفجار سرش رو گرفت و شکایت کرد:»م..من فقط کنجکاو بودم...«
یهجیا دستی به صورتش کشید و آهی کشید.
«لعنتی. خیلی خستهم.»
عروسکگردان از کنارهها تشویق کرد:»دعوا، دعوا، دعوا!«
یهجیا در حالی که چشمهاش رو باریک کرده بود، سرش رو بالا گرفت.
عروسکگردان لرزید و فوراً همچون بادمجونی که یخ زده بود چروکیده شد.
لعنتی. این مرد حتی پس از تبدیل شدن به یه شبح هنوزم خیلی کسل کنندهس.
کتابهای تصادفی

