فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 141

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۴۱

«......شوان؟»

لیوژائوچنگ برای لحظه‌ای تعجب کرد:«آخه من از کجا بدونم که کسی با این اسم در اون خانواده وجود داره یا نه؟ شما دیگه باید بدونید که اون‌ها خیلی ثروتمندن. اون‌ها احتمالاً خویشاوند و اقوام دور زیادی دارن.»

چن‌شینگیه از پیگیری این موضوع منصرف شد:«خب پس.»

هر چی نباشه بیش از چهل سال گذشته بود. برای اون‌ها عملاً غیرممکنه که بفهمن کسی به نام جی‌شوان وجود داره یا نه.

سپس تغییر رویکرد داد و پرسید:«شما می‌دونید بعد از اون آتیش‌سوزی چه اتفاقی افتاد؟»

لیوژائوچنگ برای لحظه‌ای فکر کرد:«درباره‌ی اون مورد.....من در اون زمان هنوز به بوریاو نپیوسته بودم. فقط یادم میاد که همه‌ی خونه آتیش گرفته بود و باعث شده بود تا نیمی از آسمون در نصف شب به رنگ قرمز دربیاد.»

انفجار پرسید:«هی، می‌دونی آتیش چجوری بوجود اومد؟»

لیوژائوچنگ:«احتمالا فقط یه حادثه بود....»

سپس آهی کشید:«در هر صورت، خیلی تاسف بار بود. من شنیدم که اجسادی که بیرون کشیده شده بودن، دیگه ظاهری انسانی نداشتن و کاملاً زغالی بودن. هیچ راهی وجود نداشت که بگن کی کیه.»

انفجار دستش رو بلند کرد و در حالی که یه گلوله‌ی آتیش در نوک انگشتش ظاهر شد پرسید:«آیا ممکنه که قتل یا آتیش سوزی یا چیز دیگه‌ای باشه؟»

سپس لبخندی زد و ادامه داد:«مگه توی سریال‌های تلویزیونی اینطور نیست؟»

پس از کشتن یه نفر، برای از بین بردن جسد و تمام آثار باقی مونده، به سادگی می‌شد اون‌ها رو سوزوند.

توپ کوچیک آتیش در نوک انگشت انفجار می‌رقصید.

.....

شعله‌های آتیش در چشم‌های پسر جوان منعکس شدن. گرچه هیچ حالت خاصی در چهره‌ش دیده نمی‌‌شد، اما هنوز کمی سرزنده‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید.

به نظر می‌رسید زن بالاخره تصمیمش رو گرفته. دست پسر جوان رو گرفت و گفت:«خیله خب. بیا با هم بریم. می‌تونیم به شهر دیگه‌ای بریم و در اونجا زندگی کنیم، بیا به جایی بریم که پدرت نتونه ما رو پیدا کنه.»

شعله‌های روشن در اعماق چشم‌های تیره‌ی پسر جوان جرقه زدن.

زیر یقه‌ش، جای جوش‌ها مدت‌ها بود که محو شده و فقط زخم‌های قهوه‌ای روشن باقی مونده بودن. اون قدش بلندتر شده بود و حالا به سینه‌ی زن می‌رسید.

پسرک یه اوهوم کوچیک گفت و گوشه‌های لبش رو کمی بالا برد تا لبخند کمرنگی نمایان کنه.

زن گفت:«پس اندازهای خصوصی مامان در این نزدیکی پنهون شدن. بیا بریم و اون‌ها رو بگیریم.»

پسر جوان سری تکون داد و گفت:«باشه.»

.....

پسر جوان به آرومی عقب رفت:«اینجا کجاس؟»

«شما‌ها کی هستین؟»

بلافاصله پس از اون، کف دست‌های سنگین چند فرد بزرگسال روی شونه‌های باریکش افتادن و اون رو به عقب کشیدن.

پسر جوان محکم به دست مادرش چسبیده بود. از چشم‌های تیره‌ش نور سرد و قاتلانه‌ای می‌درخشید:«.....ولم کنید برم!»

زن دستش رو بلند کرد و مچ پسر رو گرفت.

و بعد کم‌کم دستش رو از چنگ دیگری بیرون کشید.

در حالی که پسر جوان هنوز در حالت مات و مبهوت بود، چند مرد تنومند در کنارش از این فرصت استفاده کردن و هجوم آوردن.

دندون‌های اون بچه تیز و بی‌رحم بودن. در یه لحظه یه تیکه گوشت از دست یکی از اون‌ها کنده شد و جیغ بلندی باهاش همراه شد.

صدای آشنایی متعلق به مردی از بالا به گوش رسید:«این فقط یه بچه‌س، دارید چیکار می‌کنید؟»

پسر جوان به بالا نگاه کرد.

مردی رو دید که دستش رو دراز کرده و شونه‌ی زن رو در آغوش گرفته و زن رو دید که لبخند می‌زنه و به نزدیک‌ترش خم می‌شه.

مردمک‌های تیره‌ش منقبض شدن.

در حالی که اون پسر فقط لحظه‌ای حواسش پرت شده بود، بقیه موفق شدن اون رو مهار کنن. اون‌ها پسرکِ در حال مبارزه رو به مرکز فضای باز کشوندن.

خطوط قرمز و سیاه روی زمین از روی هم عبور می‌کردن و در شب تاریک خیلی شگفت انگیز به نظر می‌رسیدن. خون قرمز رنگی از چندین توده‌ی برآمده‌ی روی زمین جاری شد.

در حالی که صدای پسر جوان بسیار ملایم بود و نوعی ناباوری درش وجود داشت گفت:«....چرا؟»

مرد آهی کشید و به زن کنارش نگاه کرد و گفت:«حالا که اون حروم‌زاده بزرگ شده، کنار اومدن باهاش سخت شده. به خصوص با تواناییش در دریافت سریع اطلاعات و رشد، ما به سختی می‌تونیم پا به پاش ادامه بدیم.»

سپس لبخندی زد و بوسه‌ای روی پیشونی زن گذاشت.

«متشکرم که برگشتی. وگرنه واقعاً نمی‌‌دونستیم چیکار کنیم.»

چشم‌های پسر جوان به زنی که نه چندان دور ایستاده بود خیره موند. در حالی که چشم‌های تیره‌ش از پلیدی برق می‌زدن و صداش سرکوب شده بود پرسید:

«چرا؟»

زن بهش نگاه کرد و لبخندی زد:«تو بچه‌ای هستی که می‌دونی محبت رو جبران کنی.»

در اعماق اون چشم‌های تیره و ملایمش، نگاهی بود که دقیقاً شبیه به اون مردی بود که در کنارش ایستاده بود.

-- تب‌دار، دیوانه، افراطی.

سپس گفت:«تو مطمئناً بزرگ کردنت رو توسط ما جبران خواهی کرد، مگه نه؟»

خون قرمز رنگی به آرومی از زیر زمین بیرون زد. اون‌ها پسر جوان رو همچون شاخک‌هایی گرفتند و به آرومی پایین کشیدنش.

پسر جوان تقلا نکرد. قیافه‌ش آروم بود.

....اون رها شده بود.

سپس چشم‌هاش رو بلند کرد و مردمی رو که دورش ایستاده بودن، رو نگاه کرد. به آرومی به اون چهره‌های شرور ولی آشنا نگاه کرد، چشم‌های تیره‌ش بی‌تفاوتی رو به همراه داشتن. زمزمه‌های آرومی که مدام در گوشش می‌شنید، الان مشخص‌تر شده بودن. انگار یکی کنارش ایستاده بود و در گوشش زمزمه می‌کرد.

نورِ در چشم‌های روشن پسرک محو شد.

همچون شب تاریکِ بدون ستاره و بدون ماه، تاریک و سرد بود.

چیزی جدید از تاریکی تیره بیرون اومد. شبیه نگاه پدر و مادرش بود.

همون وسواس، همون جنون.

لبخندی زد. صداش خیلی آروم بود. انگار داشت با چیزی صحبت می‌کرد که شکل فیزیکی نداشت.

«باشه.»

جعبه‌ی چوبی که در کنار گذاشته شده بود ناگهان به شدت شروع به لرزیدن کرد.

زن و مرد از هیجان می‌لرزیدن.

یه توده‌ی کوچیک و چروکیده از گوشت که به نظر می‌رسید صدها سال در اونجا نگه داشته شده بود بیرون اومد و در خون روی زمین افتاد.

با سرعتی که با چشم غیرمسلح قابل رویت بود رشد کرد و به زودی گرد و چاق شد، گویی دوباره زندگی بهش داده شده بود.

سپس به سمت مرکز فضای باز غلتید.

پسر جوان چشم‌هاش رو پایین انداخت و اون رو در دست گرفت.

صدای تعجبی از دور به گوش رسید. به نظر می‌رسید که اون‌ها سعی داشتن اون رو از انجام مجموعه‌ی اقدامات بعدیش باز دارن. اون‌ها فریاد می‌زدن و فحش می‌دادن اما هیچ کدوم نتونستن به جی‌شوان که عمیقاً در این دریای خون غوطه‌ور شده بود برسن.

پسرک کم‌کم اون توده‌ی گوشت رو خورد.

جوید و قورت داد و خون قرمز رنگی از لب‌هاش چکید و لکه‌های تیره‌ای روی زمین باقی گذاشت.

چشم‌هاش رو بالا برد. چشم‌هاش که در ابتدا تیره بودن الان قرمز شده بودن.

یه لحظه بعد، خون از زمین بلند شد.

گویی زندگی خودش رو داشت، به سوی مردمی که در اون نزدیکی ایستاده بودن، هجوم برد و با حرص می‌خوردشون تا اشتهاش رو سیر کنه.

فریادها و خنده‌های دیوانه‌وار با هم مخلوط شدن و در آسمون تاریک شب‌ طنین‌انداز شدن.

این کار ادامه پیدا کرد تا اینکه همه چیز آروم شد.

همه چیز خورده شده بود.

پسر جوان لبخندی زد.

خیله خب.

حالا اون‌ها می‌تونن برای همیشه با هم باشن.

.

در ساختمون تاریک یه مدرسه.

صداهای دیوانه‌وار متعلق به اشباح و هیولاها در راهروهای سرد یخی در بین فریادهای وحشتناک انسان‌هایی که در طول شب شکار می‌شدن، طنین‌انداز می‌شد.

دوباره همون چیز خسته کننده‌ی معمولی بود.

پسر جوان به آرومی راهروی خالی رو طی کرد.

در تاریکی دوردست، موهای پرپشتی که از دیوار بیرون زده بودن، چندین انسان رو که جلوتر بودن تعقیب می‌کردن.

پسرک برگشت و به سمت صداها نگاه کرد.

یه جوان قد بلند و لاغر اندامی جلوی گروه بود. پیشونیش پر از دونه‌های عرق بود و جفت چشم‌های کهرباییش نوری درخشان در تاریکی، همچون آتیشی در پرتگاه می‌تابوندن.

پسر از اون چشم‌ها متنفر بود.

پسر جوان با خونسردی طرف مقابل رو تماشا کرد که از کنارش دوید.

در حالی که تارهای مو به سمتش می‌رفتن، چشم‌هاش رو باریک کرد.

خواستگاری مرگ.

موهای مارمانند کمی عقب رفتن و سرعتشون کم شد.

یه لحظه بعد پسر جوان احساس کرد کسی مچ دستش رو گرفته. کف دست‌های داغ طرف مقابل محکم دور پوست سردش پیچیده شده بود، اون گرما تقریبا سوزان بود. سپس با حالتی متعجب به اون سمت نگاه کرد.

مرد جوانی که هنوز به شدت عرق می‌کرد با نگاهی خشن به سردی گفت:

«داری چیکار می‌کنی؟ فرار کن!»

پسر جوان مجبور شد باهاش فرار کنه. سرش رو بلند کرد و به پشت سر مرد جوان خیره شد در حالی که برق ضعیفی ناشی از نور قرمز در اعماق چشم‌هاش سوسو زد.

سپس بی‌صدا لب‌هاش رو لیس زد.

گرسنمه.

....

«چرا؟ قلبت لطیف شده؟»

«خوبه که او جوانه. اتفاقاً گروه گوشت مرغ نداره.»

صدای صاف و بی‌تفاوت مرد جوان از دور به گوش می‌رسید.

چهره‌ی پسر جوان در تاریکی پنهون شده بود. وقتی سرش رو بلند کرد و آسمون ابدی شب رو در بازی دید، چشم‌های سرخ‌رنگش ​​کمی باریک شدن در حالی که حالت چهره‌ش به همون اندازه آروم بود.

خوردن یا نخوردن.

مرد جوان با سردی هشدار داد:«دنبال من بیا و سرگردون نباش. اگر به دلیل اینکه بی‌پروا در حال دویدن بودی به خطر بیوفتی، من نمی‌تونم نجاتت بدم.»

اون چشم‌های کهربایی که در تاریکی شبیه همون آتیش سوزانی به نظر می‌رسیدن، به اون پسرک نگاه می‌کردن. چشم‌های شیشه‌ای مانندش خون اطرافشون رو منعکس می‌کردن و باعث می‌شد درخشش زیبایی داشته باشه.

جی‌شوان احساس کرد شکمش سفت و منقبض شده. از گرسنگی فریاد می‌زد. سپس سرش رو مطیعانه تکون داد.

اون واقعاً می‌خواست بدونه که این بازیکنان وقتی بالاخره بفهمن چه چیزی در انتظارشونه چه واکنشی خواهند داشت...

تنها چیزی که حیف بود این بود که خودش نمی‌تونست طرف مقابل رو بخوره.

چه حیف.

جی‌شوان دستش رو بلند کرد و پیش از اینکه لب‌هاش رو به حالت لبخند بیمارگونه‌ای دربیاره، شکمش رو لمس کرد.

چراغ‌های روشن پراکنده شدن.

کف دست گرم متعلق به یه انسان به زیبایی به دور کمرش پیچیده شد.

...زن مچ دست پسرک رو محکم گرفت و دست خودش رو کم‌کم بیرون آورد.

مرد جوان به زور اون رو بیرون کشیده بود.

جی‌شوان چشم‌هاش رو بالا برد.

گرسنگی در درونش موج زد ومیل بی‌پایانی در درون بدنش سوخت. سپس دندون‌هاش رو با زبونش لیس زد.

اون الان دیگه گرسنه‌تر بود.

پسر جوان سرش رو بالا گرفت و لبخندی زد:«اگر من پیش شما بمونم، ما از هم جدا نمی‌شیم، درسته؟»

مرد جوان که بطور واضحی کمی تعجب کرده بود گفت:«...بله.»

«برای همیشه؟»

پسر جوان کمی چشم‌هاش رو باریک کرد در حالی که مژه‌های بلندش نور قرمزِ در اعماق چشم‌هاش رو پوشونده بودن.

حالت چهره‌ی مرد جوان لطیف شد، سری تکون داد و به آرومی سر کودک رو مالید:

«بله.»

....بیا تا ابد با هم باشیم گه‌گه.

.....

جی‌شوان ناگهان صحبت کرد:«گه‌گه.»

یه‌جیا کمی تعجب کرد:«چیه؟»

اون مرد در حالی که لبخندی روی لب‌هاش نشسته بود بهش نزدیکتر شد و گفت:«تو یه مدت طولانیه که به من خیره شدی‌. چیزی هست که بخوای به من بگی؟»

یه‌جیا عقب رفت و گفت:«نه.»

جی‌شوان یکی از دست‌هاش رو بلند کرد و به آرومی روی مچ مرد جوان گذاشت. لبخند روی لبش عمیق‌تر شد و گفت:«چی می‌خوای بپرسی؟»

«من هرگز به گه‌گه دروغ نخواهم گفت.»

مچ دستش باریک و سرد بود و اثری از گرمای انسانی نداشت. مثل یشم سرد و صاف بود.

جی‌شوان چشم‌هاش رو پایین انداخت و دوباره نزدیک‌تر شد.

وقتی نگاهش به صورت مرد جوان افتاد، چشم‌های سرخ‌رنگش، ​​نیمه‌باریک بودن. یه‌جیا می‌تونست حرکتِ نگاه اون رو حس کنه که از روی استخونِ صاف ابروش تا نوک بینیش می‌ره و سپس در نهایت روی لب‌هاش می‌ایسته.

جی‌شوان لب‌هاش رو لیس زد. طمَع در چشم‌هاش موج می‌زد.

برای همیشه.

کتاب‌های تصادفی