فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 142

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

یه‌جیا تعجب کرد. به جی‌شوان نگاه کرد.

مرد روبروش سرش رو پایین انداخته بود و بینیش رو به اندازه‌‌ای نزدیک کرده بود که بینی اون رو لمس می‌کرد.

نفس طرف مقابل به سردی یخ و با بویِ خونِ خفیفی مخلوط شده بود.

که هیچوقت دروغ نمی‌گی؟

یه‌جیا چشم‌هاش رو باریک کرد.

به آرومی دهانش رو باز کرد و پرسید: «فرزند مستقیمی که درب رو ایجاد کرده بود، تو هستی؟»

مرد جوان به‌طور جدی به چشم‌های فرد مقابلش نگاه کرد، چشم‌های قرمز رنگش، نگاهی از ارزیابی و پژوهش داشتند.

----این درسته؟

چشم‌های جی‌شوان پایین اومدن. نگاهش به آرومی به روی لب‌های طرف مقابل که نزدیک و در دسترس بود، رفت.

لب‌های مرد جوان کمی جمع شده و گوشه‌های لب‌هاش عمداً صاف شده بودن تا از نمایان کردن اطلاعات[1] از روی واکنشش جلوگیری کنه.

لبخندی زد:

«بله، من هستم.»

جی‌شوان سرش رو پایین آورد و نوک بینیش رو با محبت به بینی طرف مقابل مالید. سپس به آرومی زمزمه کرد: «همه چیز رو بهت خواهم گفت.»

«اون وقت، پاداشی وجود خواهد داشت؟»

.

در پناهگاه موقت زیرزمینی بوریاو.

چن‌شینگیه که مدت‌ها در فکر فرو رفته بود به لیوژائوچنگ نگاه کرد و پرسید:

«اجساد از محل سکونت خانواده‌ی جی که سوخته شده بود، برای کالبد شکافی برده شدن؟»

لیوژائوچنگ از این سوال تعجب کرد: «اوه...»

سر طاسش رو مالید و تکون داد:

«من در این مورد خیلی مطمئن نیستم. گذشته از این، من در اون زمان به بوریاو نپیوسته بودم، بنابراین طبیعتاً توجه زیادی به این موضوعات نمی‌کردم.»

چن‌شینگیه پرسید: «پس بعد از آتیش‌سوزی، آیا فرد دیگه‌ای از اون خانواده زنده موند؟»

سپس افزود: «اشکالی نداره حتی اگر اون‌ها فقط از دور با هم مرتبط باشن!»

لیوژائوچنگ مات و مبهوت بود: «اوه... خب، من واقعا نمی‌دونم.»

به نظر می‌رسید که نمی‌تونه اطلاعات بیشتری از لیوژائوچنگ دریافت کنه.

چن‌شینگیه سری تکون داد، بلند شد و برگشت تا بره: «خیله خب پس، ببخشید که مزاحم شما شدیم.»

انفجار آهی کشید و اون رو هم دنبال کرد. با تنبلی برای خداحافظی دستی تکون داد و گفت: «پس همین دیگه.»

لیوژائوچنگ به نظر می‌رسید ناگهان چیزی به یاد آورد. گفت: «اما... اگر واقعاً می‌خواید پاسخ این سوال رو بدونید، ممکنه لازم باشه که به اداره‌ی پلیس برید. احتمالاً باید برخی از سوابق در اونجا نگهداری شده باشه. اگرچه سال‌های زیادی گذشته، اون‌ها باید در جایی از اطلاعات پشتیبان گرفته باشن. اما از زمان حادثه در شهر ام، اشباح و هیولاها در سراسر کشور فعال‌تر شدن و اولین هدف اون‌ها اداره و ایستگاه‌های پلیس خواهد بود. احتمالاً الان رفتن به اون‌جاها خطرناکه.»

چن‌شینگیه سری تکون داد و گفت: «که اینطور. ممنونم.»

انفجار و چن‌شینگیه دفتر لیوژائوچنگ رو ترک کردن.

اون دو یکی پس از دیگری در راهرو قدم زدن.

انفجار برگشت و به چن‌شینگیه که کنارش راه می‌رفت نگاه کرد: «چرا این سوال رو پرسیدی؟»

«تو هم.... فکر کردی که اون‌ها خیلی عجیب مردن؟»

چن‌شینگیه عینکش رو بالا زد و لنزهاش نور درخشانی رو در راهرو منعکس کردن و نگاه چشم‌هاش رو در زیرش پنهون کردن. «اما... این چیزی نبود که من بهش مشکوک بودم.»

«پس چی بود؟»

چن‌شینگیه به آرومی توضیح داد: «برای اینکه اون‌ها تا این حد سوزونده شده باشن، یعنی نه تنها این کار رو برای پنهون کردن علت مرگ، بلکه برای پنهون کردن هویت متوفی انجام دادن؟»

انفجار غافلگیر شد: «منظورت چیه؟»

چن‌شینگیه گفت: «منظورم اینه که ممکنه اون اجساد زغال ‌شده از خانواده‌ی جی نباشن.»

«پس فکر می‌کنی واقعا نمردن؟!»

چن‌شینگیه سرش رو تکون داد و گفت: «این هم نه.»

انفجار گیج شد: «هاه؟ پس چیه؟»

چن‌شینگیه آهسته توضیح داد: «اگر علت مرگ اون‌ها با حدس‌های ما یکی باشه، پس نباید هیچ جسدی در اطراف وجود داشته باشه. وقتی اشباح حمله می‌کنن، معمولاً بدن قربانی رو هدر نمی‌دن.»

اساساً همه‌ی اون‌ها خورده می‌شن.

اما تعداد اجساد پیدا شده در این آتیش اتفاقا با هم مطابقت داشتن.

انفجار لحظه‌‌ای تعجب کرد. اون برای چند ثانیه به فکر فرو رفت و ناگهان متوجه شد: «اگر کسی برای رد گم کنی ساختمون رو به آتیش کشیده باشه، به این معنیه که همه‌ی اعضای اون خانواده نمردن! ممکنه برخی زنده مونده باشن!»

چن‌شینگه: «درسته.»

اون به انفجار نگاه کرد: «این اطلاعات کافیه؟»

انفجار چشم‌هاش رو در حالی که با هیجان روشن شده بودن، باریک کرد و گفت: «البته که کافی نیستن. تو هم به همون چیزی فکر می‌کنی که من دارم فکر می‌کنم؟»

چن‌شینگیه لبخندی زد: «البته.»

از اونجایی که اون‌ها از دیگه کار رو شروع کردن، باید تا زمانی که به همه چیز پی نبردن، ادامه بدن.

.

چهل سال پیش در شهر ام.

شب تاریکی بود.

هیچ اثری از نور در آسمون تاریک وجود نداشت. ابرهای خاکستری در حالی که بوی شومِ خون به همراه داشتن، در هوا به دسته‌های کوچیکی باهمدیگه ترکیب شده بودن. افق به رنگ قرمزی رنگ‌آمیزی شده بود که نشون دهنده‌ی وقوع یه قتل عام مرگبار بود.

زمین نرم و نمناک بود و خون قرمزی حتی با کوچیکترین فشاری بیرون می‌ریخت. انگار همه جا غرق خون شده بود.

در بین خاک آغشته به خون، چندین خط به هم پیوسته‌ی تیره و قرمز به‌طور مبهمی مشخص شده بودن.

یه برآمدگی‌ در زمین در همون نزدیکی بزرگتر شد و بازوی رنگ پریده و سفتی رو نمایان کرد. انگار صاحبش خیلی وقته که مرده.

اندامی از دور ظاهر شد. اون اندام‌ در تاریکی کاملاً قابل مشاهده بود و به نظر می‌رسید چیزی در دست‌هاش وجود داشت.

اطراف رو سکوت مرگباری فرا گرفته بود. مثل یه گودال بی‌انتها بود. حتی اگر سنگی به پایینش پرتاب می‌شد، هیچ صدایی شنیده نمی‌شد.

اون فرد در کنار این سرزمین خونین ایستاد و چمباتمه زد.

با صدای قلع و قمع جاری شدن مایع، بوی تند بنزین فورا پخش شد.

بلافاصله پس از اون، صدای تند صدای کلیک فندکی در سکوت پیچید.

شعله‌ی کوچیکی ظاهر شد که به‌سرعت در سطح مایع روی زمین پخش شد. علف‌های خشک اطراف رو مثل مارهای قرمز بلعید و خیلی سریع از ساختمون چوبی بالا رفت. خونِ توی زمین به دلیل دمای بالای هوا تبخیر شده بود و جریان هوا از گرمای زیاد، به هم می‌پیچید[2].

شعله‌های آتیش به‌طور دیوانه‌واری می‌غُریدن. نیمی از آسمون از آتیش شدید سرخ شده بود.

شعله‌های آتیش چهره‌ی مرد رو روشن کرد در حالی که صحنه‌ی روبروی اون در عمق چشم‌هاش منعکس شد.

اون چشم‌های کهربایی همچون چشم‌های مشکی رنگِ افراد خانواده‌ی جی نبودن، اما همون نگاه رو داشتن ----

متعصب و دیوانه.

.

انفجار و چن‌شینگیه پناهگاه زیرزمینی بوریاو رو ترک کردن.

هیچ کسی در خیابون‌ها نبود.

بیشتر مغازه‌ها درب و پنجره‌هاشون رو بسته بودن جوری که صحنه رو بسیار غمگین کرده بود.

این مکان از شهر ام دور نبود. اگرچه آسمون رو فقط از اینجا می‌شد دید، اما فشار شدیدی در هوا وجود داشت، انگار چیزی تاریک و غلیظ اطراف اون‌ها وجود داشت و نفس کشیدن رو دشوار می‌کرد.

اما انفجار و چن‌شینگیه اون رو خیلی احساس نکردن.

در بازی غلظت انرژی یین در هوا از این هم بیشتر بود. دنیای واقعی داشت به تازگی به دنیایی که اون‌ها در ابتدا باهاش آشنا شده بودن تبدیل می‌شد.

آسمون بیرون ایستگاه پلیس به‌طرز وحشتناکی تاریک بود.

پنجره‌ها کاملاً سیاه بودن و می‌شد سایه‌های مبهم هیولاها رو در داخل دید.

این مکان مدت‌ها بود که توسط اشباح تسخیر شده بود و الان به مکان‌های اطرافشون تبدیل شده بودن[3].

چشم‌های انفجار با قصدِ به نبرد در حال سوختن بودن. کف دستش رو باز کرد و در حالی که گلوله‌‌ای از آتیش ظاهر شد گفت: «ببینم چه کسی بیشتر می‌کُشه؟»

چن‌شینگیه با آرامش عینکش رو بالا زد و گفت: «نه.»

«.....هاه؟»

چن‌شینگیه: «تو بهتره که کاری نکنی.»

انفجار با عصبانیت فریاد زد: «هاه؟!! چرا؟»

چن‌شینگیه با سردی بهش نگاه کرد: «می‌خوای کل این ساختمون رو بسوزونی؟»

انفجار: «...»

گلوله‌ی آتیش در دستش در کنار حال و هوای صاحبش ضعیف شد. حتی موهای قرمزش هم مثل قبل پر زرق و برق به نظر نمی‌رسیدن.

چن‌شینگیه دستش رو پایین آورد.

‏آچانگِ با پوسته‌ی تیره رنگ از آستینش بیرون اومد و بزرگتر شد. در یه چشم به هم زدن، چندین فوت بلند شد.

اگرچه اولین باری نبود که این رو می‌دید. انفجار نتونست جلوی احساس ناراحتیش رو بگیره.

آروم یه قدم عقب رفت و پرسید: «هی...... احیانا نسبت به دفعه‌ی قبل بزرگتر نشده؟»

چن‌شینگیه به ​​آچانگ بزرگی که جلوش بود نگاه کرد و واکنشش لطیف شد. به آرومی روی پوسته‌ی سختش زد و گفت: «آره. به لطف شیائوشیائوبای، سریع‌تر از قبل رشد کرده.»

چن‌شینگیه با لبخندی گرم، آچانگ رو نوازش کرد: «بچه‌ی خوب، بچه‌ی خوب...»

«بچه‌ی خوب کیه؟»

آچانگ سرش رو پایین انداخت و ازش برای لمس کردن صورت چن‌شینگیه استفاده کرد. صدایی از گلوش خارج شد.

چن‌شینگیه با لبخند بزرگی ادامه داد: «این تویی! تو اون بچه‌ی خوب هستی!»

انفجار در حاشیه: «....»

اون در حالی که مور مور شده بود، خودش رو تکون داد و بدون واکنش خاصی چرخید و به‌سمت کلانتری رفت.

لعنت بهش، آدم لعنتی عجیب غریب.

با همکاری دوتاشون، به‌زودی تونستن همه‌ی هیولاهای ایستگاه پلیس رو پاکسازی کنن.

ساختمون در وضعیت بسیار بدی قرار داشت. اگرچه هیچ مشکلی در منبع تغذیه وجود نداشت، چراغ‌های بالای اون‌ها در اثر تخریب شدید، اتصال کوتاه پیدا کرده بودن و باعث انتشار جرقه‌های الکتریکی شده بودن. زمین و دیوارها هم با لکه‌های خون و مایعات تیره و قرمز پوشیده شده بودن و باعث شده بود که طوری به نظر برسه انگار قتل عام وحشتناکی در اونجا اتفاق افتاده بود.

چن‌شینگیه در حالی که نور صفحه‌ی کامپیوتر صورتش رو روشن می‌کرد، روبروی یکی از کامپیوترها نشست. انگشت‌هاش روی صفحه‌کلید می‌رقصیدن.

انفجار از بیرون وارد شد.

اون روی اجساد هیولا که روی زمین انباشته شده بودن قدم گذاشت و به‌سمت چن‌شینگیه رفت و گفت: «هی، کارت تموم شد؟»

چن‌شینگیه به انفجار نگاه کرد و گفت: «فایل رمزگذاری شده بود. کار همه‌ی هیولاهای اطراف تموم شد؟»

انفجار با غرور در حالی که سینه‌ش رو پف کرده بود[4] گفت: «البته!»

«حتی یه دونه‌ هم باقی نموند؟»

انفجار با رضایت پاسخ داد: «معلومه. نمی‌بینی با کی داری صحبت می‌کنی؟»

«پس الان حقیقت رو به من می‌گی؟»

انفجار به‌وضوح سفت شد: «چ-چی؟»

چن‌شینگیه عینکش رو بالا زد و گفت: «وقتی به شهر ام رفتی واقعاً چی دیدی؟»

سپس به محیط خاموش مرگبار اطراف اشاره کرد: «در حال حاضر، همه‌ی موانع اطراف برطرف شده. تقریباً هیچ شانسی برای گوش دادن به حرف‌هامون وجود نداره.»

چن‌شینگیه انگشت‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت: «حالا می‌تونی حرف بزنی؟»

انفجار با ناراحتی سرش رو خاروند: «آههههههه....»

پس از مدت‌ها احساس تعارض، سرانجام به تصمیمی رسید و نفس عمیقی کشید: «احتمالاً تا حالا بیشترش رو حدس زدی، بنابراین فایده‌‌ای نداره که اون رو مخفی نگه دارم...»

انفجار همه‌ی چیزهایی رو که در شهر ام دید بهش گفت.

همه چیز رو از جمله گذرگاه‌های زیرزمینی زیر شهر ام، روح‌های انسانی که توسط اون مایع تاریک بلعیده شدن و وظیفه‌ای که یه‌جیا، جی‌شوان و ‏وی‌یوییچو ازش خواسته بودن انجام بده.

چن‌شینگیه متفکرانه چونه‌ش رو مالید.

چند دقیقه بعد، به عقب نگاه کرد و گفت: «جای تعجبی نیست که ایس نمی‌خواست تو چیزی به کسی بگی.»

انفجار: «هاه؟»

چن‌شینگیه: «اون نه تنها سعی می‌کنه این موضوع رو از مادر پنهون کنه، بلکه سعی می‌کنه اون رو از افراد بوریاو هم پنهون کنه.»

سپس کامپیوتر رو روشن کرد در حالی که انگشت‌هاش روی صفحه‌کلید تکون می‌خوردن گفت: «اجازه بده تموم ثبت نام‌های خانواده‌ی جی رو با کارمندان بوریاو بررسی کنم...»

پس از چند دقیقه، چن‌شینگیه تایپ کردن رو متوقف کرد: «پیداش کردم.»

انفجار خم شد و به صفحه‌ی کامپیوتر نگاه کرد.

در بالای نتایج جستجو، نشون می‌داد که تعداد اطلاعات منطبق....

یه دونه بود.

[1] - احساساتش.

[2] - منظور به حالتی هست که هوا گرمه و هوا شروع به تکون خوردن می‌کنه جوری که باعث تغییر ظاهر اجسام می‌شه.

[3] - دیگه مکان‌های اطرافشون توسط اشباح تسخیر شده بودن.

[4] - همون اصطلاح غب‌غب‌هاش رو باد کرده بود.

کتاب‌های تصادفی