بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 140
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۴۰:
بطور منطقی......
یهجیا به مردی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
چشمهاش رو کمی باریک کرد، چشمهای قرمز رنگش ظاهری از عدم درک رو به همراه داشتن.
اگر فرزند مستقیمی که باید درب رو باز میکرد، اون بود، پس فرزند مستقیمی که درب رو ایجاد کرده بود فقط میتونست ....
«...... جیشوان.»
«جیشوان!»
صدای آهسته و خشن مرد میانسالی از پشت درب بلند شد.
درب تا حدودی باز شد. از بین فضای خالی دربِ باز شده، نور کم رنگی وارد شد و روی صورت رنگ پریدهی پسر جوان افتاد و چشمهای کدرش رو روشن کرد.
پسر جوان برگشت و به سمت صدا نگاه کرد. چشمهای تیره و براقش که زیر مژههای بلندش پنهون شده بودن انگار در تاریکی برق میزدن. صداش لطیف و جوان بود:«پدر.»
«امروز تکالیفت چطور بودن؟»
پسر جوان با خونسردی پاسخ داد:«همه رو انجام دادم.»
«همشون رو تمام کردی؟»
«همه رو.»
«خیلی خوبه.»مردی که دم درب ایستاده بود با رضایت لبخندی زد، برگشت و به پشت سرش اشاره کرد.
سینی غذا به داخل هل داده شد.
پسر جوانِ چشمتیره سرش رو پایین انداخت و گفت:«ممنونم پدر.»
درب دوباره بسته و اتاق دوباره کاملا تاریک شد.
پسرک بلند شد، قدم به قدم به سمت درب رفت و سینی رو برداشت.
پابرهنه و کف پاهاش خون آلود بودن.
اندامهای بریده شده و تیکههای گوشت در زمین تاریک و مرطوب پراکنده شده بودن. اون اندامها همگی رنگ پریده و کج و کوله شده بودن و به نظر میرسیدن که با سرعتی که با چشم غیرمسلح قابل مشاهدهس، به غبار تیره تبدیل و در هوا پخش شدن.
هوا پر شده بود از بوی بد خون.
چند قطره خون روی گونههای رنگ پریدهی پسر جوان پاشیده شد. اونها به آرومی از کنار صورتش غلتیدن و همچون زخمهای عمیقی در تاریکی به نظر میرسیدن.
اون در بین اعضای بریده شدهی متعلق به ارواح شیطانی روی زمین نشست و بدون تغییری در حالت چهرهش، شروع به خوردن کرد.
.....
انفجار در بین انبوه اسناد به هم ریخته با ابروهای محکم به هم گره خورده نشسته بود، کمی آشفته به نظر میرسید.
در حالی که گوشیش رو در دست داشت سرش رو پایین انداخت و در حالی که جستجو میکرد گفت:
«من همین الان جستجو کردم. خانوادهی جی که در بوریاو سرمایه گذاری کرده بودن، به نظر میرسید چهل یا پنجاه سال پیش نیروی بسیار قدرتمندی بودن.»
چنشینگیه خم شد و به صفحهی گوشی که به شدت پر از کلمات بود نگاه کرد و پرسید:«چرا این رو میگی؟»
انفجار سرش رو خاروند و گفت:«اوه، در هر حال، انگار که اونها کاملاً ثروتمند هستن.»
انگشتهاش به پایین سر خوردن و متن سیاه روی صفحه به سرعت چشمک زد. همه چیز مربوط به صنایعی بود که اون خانواده قبلاً درش مشغول بودن و به نظر میرسید که همهی اونها خوب انجام شده بودن.
انفجار گفت:«به نظر میرسه که اجدادشون در شهر ام به مدتها قبل برمیگرده. پولِ قدیمی......»
چنشینگیه سری تکون داد و گفت:«درسته...»
سپس کمی اخم کرد:«اما انگار من اسم این خانواده رو نشنیدم. بعدش چه اتفاقی براشون افتاد؟ آیا وضعیتشون تنزل پیدا کرد؟»
انفجار برای یه لحظه مات و مبهوت موند. اون از پیمایش به پایین دست کشید و گفت:«آه...اینجا رو نگاه کن.»
آتیش سوزی، محلِ اقامت اصلی خانواده جی در حومهی شهر ام رو ویران کرده بود و گویا تعداد کمی از مردم زنده موندن.
انفجار سرش رو تکون داد و گفت:«ایش، حیف شد، فکر میکنی پول اون خانواده کجا رفت؟»
چنشینگیه هم چیز زیادی در این مورد نمیدونست، بنابراین فقط یه حدس تصادفی زد:«صندوق اعتماد، احتمالا. و بعد؟ چیز دیگهای هم میگه؟»
انفجار از بقیهی صفحات گذشت و گفت:«آه....هیچی.»
چنشینگیه:«عکسی توش وجود داره؟»
انفجار:«نه.»
ابروهای چنشینگیه به حالتی عمیقتر در هم شدن و گفت:«بیا ببینیم اطلاعات مرتبطی توی آرشیو بوریاو وجود داره یا نه.»
اون دو نفر با دقت همهی اسنادی رو که بوریاو از زمان تأسیسش در اختیار داشت، رو مطالعه کردن، اما به غیر از اسناد اولیه که منابع صندوقهای سرمایه گذاری رو مستند میکردن، هیچ اسم دیگهای از این خانواده برده نشده بود.
انفجار که نگران شده بود پرسید:«خب حالا چیکار کنیم؟»
چنشینگیه قبل از ایستادن مدتی فکر کرد:«شاید بتونیم از یه خودی بپرسیم.»
«هی هی هی.....!» انفجار با عجله آستینش رو گرفت اما به محض شنیدن صداهایی از آستین طرف مقابل، سریع رهاش کرد و گفت:«و..ولی مگه قرار نیست که ما اینو مخفی نگه داریم؟»
چنشینگیه به انفجار نگاه کرد:«ایس یه بار به اون اعتماد کرد. فکر میکنم ما هم میتونیم بهش اعتماد کنیم. مگه تو برنامهی بهتری داری؟»
انفجار:«......خیله خب.»
انفجار آهی عبوس کشید، پشت سر قرمزش رو خاروند و بلند شد.
یه جورایی...انگار واقعا در حفظ اسرار قوی نیست.
.
لیوژائوچنگ تعجب کرد و پرسید:«.....خانوادهی جی؟ چرا اینو میپرسید؟»
چنشینگیه بدون تغییر در حالت چهرهش پاسخ داد:«وقتی داشتم مدارک رو مرتب میکردم باهاش برخورد کردم. از اونجایی که یهجیا قبلاً از شما در مورد بوریای قبل از سازماندهی مجدد سوال کرده بود، فکر کردم شما ممکنه بتونید به رفع برخی از سردرگمیهای ما کمک کنید.»
لیوژائوچنگ ابرویی رو بالا انداخت و گفت:«مرتب کردن مدارک؟ در چنین زمانی، دارید مدارک رو مرتب میکنید؟»
چنشینگیه:«کارهای روزانه....»
انفجار با بیحوصلگی حرفش رو قطع کرد:«هی پیرمرد، میدونی یا نمیدونی...»
چنشینگیه بدون واکنش خاصی، به سر انفجار ضربه زد.
انفجار سرش رو پوشونده بود و با عصبانیت از حرف زدن دست کشید:«آخ. چرا میزنی؟»
چنشینگیه با آرامش پاسخ داد:«چون خودت میخوای که بقیه بزننت.»
سپس به لیوژائوچنگ نگاه کرد:«من همین الان این اسم رو در برخی از اسناد مربوط به تأسیس بوریاو دیدم و سؤالاتی داشتم.»
لیوژائوچنگ سر کچلش رو مالید و گفت:«خب، من فقط سی و چند ساله که با بوریاو کار میکنم، بنابراین وقتی بوریاو برای اولین بار تأسیس شد، چیز زیادی دربارهش نمیدونم...»
انفجار:«میبینی؟ بهت گفتم پرسیدن از این پیرمرد بی فایدهس...»
صدای لیوژائوچنگ شکایات انفجار رو قطع کرد:«اما، من کسی هستم که در شهر ام هم بدنیا اومده و هم بزرگ شده، برای همین هم یه سری شایعات دربارهی این خانواده شنیدم....»
چنشینگیه روحیه گرفت و گفت:«مثلا؟»
لیوژائوچنگ در حالی که به فکر فرو رفته بود، چشمهاش رو باریک کرد و ادامه داد:«اول این که این خانواده خیلی ثروتمند هستن.»
انفجار بیادبانه چشمهاش رو چرخوند و گفت:«ما خودمون این رو میدونیم، پیرمرد. اگر پول نداشتن چجوری میتوتنستن توی بوریاو سرمایه گذاری کنن؟»
لیوژائوچنگ بهش خیره شد و گفت:«میخوای گوش کنی یا نه؟»
چنشینگیه نگاهی به انفجار انداخت و آچانگ سرش رو از داخل آستینش بیرون آورد و پاهاش رو به حالت تهدیدآمیزی برای انفجار تکون داد.
انفجار:«.......»
ناله کردن.
چنشینگیه:«لطفا ادامه بدید.»
لیوژائوچنگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«و همچنین..... اونها خانوادهی دیوانهای هستن.»
«چی؟»
اون دو نفر شوکه شدن.
چنشینگیه اخم کرد و پرسید:«دیوانه؟ منظورتون چیه؟»
لیوژائوچنگ:«منظورم به معنای واقعی کلمهس.»
سپس یه صندلی گرد و خاکی رو بیرون کشید و روش نشست:«در اون خانواده، از هر ده نفر هشت نفر در بیمارستان روانی بستری شدن.»
لیوژائوچنگ لحظهای فکر کرد و گفت:«حالا که بحثش پیش اومد...در اون زمان شایعهای وجود داشت، اما در واقع کاملاً مزخرف بود. گفته میشد این خانواده موفق به جمعآوری این همه ثروت شده به این دلیل که معاملاتی با یه شبح در جریان بوده. همچنین به همین دلیله که دیوانههای زیادی در خانواده وجود دارن.»
چنشینگیه کمی تعجب کرد:«..... معاملات؟»
لیوژائوچنگ دستمالی بیرون آورد و عرق چرب پیشونیش رو پاک کرد:«آره. اینها چیزهایی هستن که مردم همیشه دربارهشون غیبت میکنن. برخی میگن که با روح روباه سروکار داشتن، برخی دیگه میگن اون یه شبح شیطانی بوده. در هر صورت.... چیز خوبی نبود.»
چنشینگیه پرسید:«به نظر شما چرا اونها توی بوریاو سرمایه گذاری کردن؟»
لیوژائوچنگ با صدای بلندی خندید و گفت:«چه دلیل دیگهای ممکنه وجود داشته باشه؟ البته که به خاطر پوله.»
.
مرد قد بلندی که در اتاق ایستاده بود ناگهان صداش رو بلند کرد و گفت:«کی به پول اهمیت میده!»
اون دیگه جوان نبود، اما چهرهش هنوز زیبا بود با ویژگیهای چشمگیر و مشخصی که اون رو کمی پیچیده نشون میداد. چشمهای تاریکش نوری تب آلود از اعماق درونش ساطع میکردن، جوری که باعث میشد دیگران به طور غریزی احساس ترس کنن. سپس مشتش رو گره کرد و با عصبانیت ادامه داد:«اگر واقعاً موفقیتآمیز باشه، میدونید ما میتونیم به چه چیزی برسیم؟»
صدای زنی به گوش رسید:«ولی.....»
«خفه شو!»
صدای سیلی بلندی در اتاق پیچید.
به دنبال اون صدا، هقهق آروم زنی به گوش رسید.
بیرون پنجره.
پسر جوانی در تاریکی در حالی که پشتش به دیوار بود، نشسته بود. چشمهاش رو بالا برد و به آسمون بیستاره و بدون ماه بالای سرش نگاه کرد، چشمهای تیرهش نگاهی غیرقابل کشف داشتن.
اواسط تابستون بود، اما اون شلوار بلند و آستین بلند پوشیده بود.
زیر یقهی گشادش، میشد جاهای جوش رو دید که هنوز ازشون خون میاومد. خیلی تازه به نظر میرسید. زخمهای قدیمی و جدید روی هم قرار گرفتن و بهخصوص روی پوست ظریف و روشن کودک بطور نگرانکنندهای به نظر میرسیدن.
مدتی طولانی بعدش.
مرد در اون طرف دربی رو باز کرد و قدمهاش کمکم از دور محو شدن.
در اتاقی روشن، زنی در حالی که دونههای درشت اشکش روی زمین میریختن، گونهی قرمز و متورمش رو در دستش گرفته بود.
ناگهان انگار متوجه چیزی شد، برگشت و به سمتی نگاه کرد.
پسر جوان در حالی که صورتش در سایهها پنهون شده بود، در خط بین روشنایی و تاریکی ایستاده بود. فقط چشمهای درخشانش رو میشد دید که بطور آرومی به زن مقابلش نگاه میکرد.
زن دستش رو به سمت اون پسر دراز کرد و گفت:«آشوان....بیا پیش مامان.»
پسر جوان تکونی نخورد.
صدای زن بسیار غمگین بود:«میدونم...از بچگیت تو رو تحت سرپرستی پدرت سپردم. تقصیر مامان بود....قدت بلندتر شده.»
پسر جوان پیش از رفتن به سمت نور لحظهای تردید کرد.
در چهرهی رنگ پریده و زیباش هیچ حالت خاصی دیده نمیشد، اما بیتفاوتی و پختگی خاصی که به سنش نمیخورد در صورتشدیده میشد.
زن بلند شد، رفت و پسر رو در آغوش خود کشید:
«وزنت کم شده.»
اشکهای گرم روی شونههای پسر فرود اومد و گرما باعث شد کمی بلرزه.
زن به آرومی گونهی پسر جوان رو بوسید و گفت:«پدرت تو رو هم دوست داره، فقط این رو نشون نمیده... به مامان اعتماد کن و در آینده فرار نکن.»
پسر جوان جوابی نداد.
زن به آرومی اون رو صدا زد:«....آشوان.»
کتابهای تصادفی
