فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 143

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

واکنش هردوشون جدی شد.

انگشت چن‌شینگیه کمی فشار آورد و ماوس کلیک خورد.

عکسی از مردی میانسال با ظاهری سرزنده روی صفحه‌ی نمایش ظاهر شد. اون بسیار معمولی به نظر می‌رسید، با یه جفت چشم قهوه‌‌ای روشن و مشکی که در حالی که به صفحه لبخند می‌زد، کمی باریک شده بودن.

اما انفجار ناگهان نفس‌نفس زد.

دستش رو بلند کرد و انگشت لرزانش رو به‌سمت اسم اون مرد گرفت: «ای-این.... این مدیر بوریای مدیریت و پژوهش رویدادهای ماوراءالطبیعه نیست؟!»

چن‌شینگیه آهسته آهی کشید.

دقیقا خودشه.

‏ انفجار مات و مبهوت شده بود. در حالی که هنوز نتونسته بود از این افشاگری تکون دهنده که رئیس در واقع یکی از اقوام دور خانواده‌ی جی هست، خلاص بشه گفت: «چطور ممکنه؟»

چن‌شینگیه انگشتش رو به میز زد.

«پس به همین دلیله که بوریاو در پاسخگویی از ابتدا خیلی کُند بود.»

رئیس سابق که در زیر بوریاک محبوس شده بود می‌دونست که درب در آینده باز خواهد شد و همچنین به خوبی می‌دونست شرایط وحشتناکی برای شکل‌گیری پلیدی وجود داره.

در این صورت، در طول این سال‌ها، اون قطعاً سعی می‌کرد هشدارهایی رو به جهان خارج ارسال کنه.

اما حتی پس از وقوع حوادث مختلف، بوریاو همچنان بی‌تفاوت بود و حتی پس از وقوع هجوم اشباج در شهر ام که وجود موجودات ماوراءالطبیعه و وجود بوریاو رو فاش کرد، باز هم تصمیم گرفتن حقیقت وجود بازی رو دفن کنن.

چن‌شینگیه پس از اطلاع از این موضوع متوجه شده بود که یه چیزی عجیبه اما پاسخی که به اون داده شد این بود که نمی‌خوان باعث وحشت شهروندان بشن.

اگرچه این قابل درک بود، اما شی‌شنگزه در اون زمان هنوز در بوریاو بود.

حتی اگر فکر می‌کردن که این فقط یه پیرمرد دیوانه در اون سال‌های حبس بود، باید بعد از وقوع همه‌ی اون وقایع، حرف‌های اون رو جدی می‌گرفتن، اما بوریاو همچنان طبق معمول به کارش ادامه ‌داد و حتی به‌طور غیرمستقیم به اون‌ها اجازه می‌داد که بدون هیچگونه تغییری به نابودی ارواح ادامه بدن....

یه چیزی خیلی مشکوک بود.

چن‌شینگیه به انفجار نگاه کرد: «یادت میاد که برادر یه بهت چی گفت؟»

انفجار: «هاه؟»

چن‌شینگیه: «دلیل اینی که پدربزرگش دفترچه‌ی یادداشت رو در بدن خودش پنهون کرد و از رمزگذاری استفاده کرد این بود که هیچ کسی به‌جز اون قادر به پی بردن بهش نباشه، احتمالاً به این دلیل که اون می‌خواست ازش در برابر انسان‌ها محافظت کنه، نه اشباح.»

انفجار به‌طور احمقانه‌ای سری تکون داد و گفت: «آره، این چیزی بود که برادر یه به من گفت.»

چن‌شینگیه: «اون در تموم این سال‌ها زیر نظر بوریاو زندانی شده و با افراد بسیار کمی در ارتباط بود. افرادی که اون تلاش می‌کرد ازشون محافظت کنه، به احتمال زیاد کسانی هستن که می‌تونن هر لحظه به اون فرد نزدیک بشن. من معتقدم که رئیس به‌محض اینکه یه‌جیا رو شناخت، اون رو آورد تا پدربزرگش رو ملاقات کنه چون که می‌خواست از نوه‌ش استفاده کنه تا محل نگهداری دفترچه‌ی یادداشت رو از زیر زبون پیرمرد بیرون بکشه.»

انفجار فوراً فهمید.

دندون‌هاش رو به هم فشار داد و گفت: «لعنت به اون روباه پیر. پوستش رو از تنش جدا می‌کنم!»

چن‌شینگیه بلند شد: «پس در این صورت، بیا بریم.»

انفجار گیج شد: «هاه؟»

چن‌شینگیه بیرون رفت و گفت: «بیا به پایتخت بریم.»

انفجار که هنوز نمی‌تونست بهش برسه گفت: «صبر کن، صبر کن، صبر کن! برای چی؟»

چن‌شینگیه نگاهی انداخت: «مگه نگفتی می‌خوای پوست رئیس رو جدا کنی؟»

انفجار که آشفته به نظر می‌رسید گفت: «اما اگر ما بریم، احیانا برنامه‌های ایس رو مختل نمی‌کنیم؟»

چن‌شینگیه: «نه.»

انفجار که اون حرف رو باور نکرد گفت: «چرا اینطور فکر می‌کنی؟»

چن‌شینگیه: «پس چرا فکر کردی رئیس می‌خواد این اطلاعات رو از شی‌شنگزه به دست بیاره؟»

سپس ادامه داد: «البته به این دلیله که اطلاعاتی در اختیار داره که حتی رئیس هم ازش بی‌خبره، من معتقدم کلید تغییر این وضعیت و بستن اون درب در اون دفترچه‌س.»

چن‌شینگیه برای لحظه‌‌ای فکر کرد: «البته بهتره که رئیس رو مجبور کنیم خودش این رو اعتراف کنه.»

چشم‌های انفجار روشن شدن: «راست می‌گی!»

شعله‌های آتیش در تاریکی ظاهر شدن و نیت مبارزه از عمق چشم‌هاش برخاست.

چن‌شینگیه دستش رو در آستینش فرو برد سر آچانگِ هیجان زده رو نوا*زش کرد. چشم‌هاش کمی پشت عینکش باریک شدن.

«پس در این صورت، بیا بریم.»

.

ورق‌های کاغذی روی زمین پخش شده بودن. صفحات پر از کلماتی بودن که در تاریکی چندان واضح نبودن.

اتاق در سکوت مرگباری فرو رفته بود.

یه‌جیا چشم‌هاش رو کمی پایین انداخت، مژه‌های بلندش نگاه چشم‌هاش رو پوشونده بودن. نیمی از صورت رنگ پریده‌ش در تاریکی پنهون شده بود. حالت اون آروم و با تغییرات احساسی کمی بود.

پس از شنیدن چنین داستان عجیب و غریب و پیچیده‌ای، درست نیست بگیم که اون جانخورده بود.

اما.... چجور جا خورده بود؟

یه‌جیا براش سخت بود که اون رو در قالب کلمات بیان کنه.

انگشت‌های سرد یخی متعلق به مردی دور مچ دستش پیچیده شده بود. جی‌شوان چونه‌ش رو روی شونه‌ی یه‌جیا گذاشت و با عشوه پرسید: «پس، پاداش من کجاس؟»

یه‌جیا توسط طرف مقابل از افکارش بیرون اومد.

برگشت و به جی‌شوان نگاه کرد و ناگهان پرسید: «چه حسی داشتی که بستگان خونی خودت رو خوردی؟»

جی‌شوان در حالی که می‌اندیشید، سرش رو کج کرد و گفت: «خیلی خوب.»

خیلی... راضی کننده.

و هیجان انگیز.

لبخند ملایمی زد و چشم‌های قرمزش رو بالا برد. همونطور که نگاهش به‌سمت چهره‌ی پاک طرف مقابل رفت، صداش خشن بود و گفت: «وقتی من توسط گه‌گه کشته شدم هم همین حس رو داشتم.»

با گرفتن دست یه‌جیا، دست طرف مقابل رو به سینه‌ش رسوند.

با یادآوری اون مورد، چشم‌هاش رو کمی باریک کرد.

«دندون‌های تو در گوشت من فرو رفتن و سینه‌م رو پاره کردن. خون و گوشتم در حال مصرف شدن بود.»

صدای جی‌شوان خیلی آروم اما حاوی عطش و اشتیاق آشکار بود.

«توسط تو خورده شدم و از اون به بعد پاره‌‌ای از تو شدم، خون و گوشت ما به هم گره خوردن، استخون‌هامون همدیگه رو در آغو*ش کشیدن. تا ابد هرگز از هم جدا نخواهیم شد...»

سپس قهقهه‌‌ای آروم زد در حالی که صداش از هیجان می‌لرزید.

انگشت‌های رنگ پریده‌ی مرد جوان که روی سینه‌ی طرف مقابل قرار گرفته بودن، کمی تکون خوردن.

جی‌شوان آهی کشید و بو*سه‌‌ای روی شونه‌ی طرف مقابل زد و گفت: «متاسفانه، تو من رو کامل نخوردی.»

صدای یه‌جیا سرکوب شده و ثابت بود: «واقعا؟»

جی‌شوان لبخند شیرینی زد و گفت: «بله. برای همین بقیه‌ی من اومد که پیدات کنه.»

یه‌جیا به طرف مقابل نگاه کرد:

«حالا چطور؟ هنوزم می‌خوای من بخورمت یا می‌خوای منو بخوری؟»

جی‌شوان در حالی که زبون قرمز رنگش بیرون اومده بود و به آرومی لب‌هاش رو لیس می‌زد، چشم‌هاش رو باریک کرده بود. جنون و وسواس از چشم‌هاش بیرون می‌زد و میلِ به کشتن و عشق غلیظی داشت. اون همچون جانوری به نظر می‌رسید که بین دو تصمیم گیر کرده بود.

«درسته.»

قصد قتل تیزی از چشم‌هاش گذشت: «این میلِ من هرگز متوقف نشد.»

جی‌شوان خم شد و انگشت‌های مرد جوان رو بوسید.

چشم‌هاش رو بالا برد. قیافه‌ش کمی از محدود شدن تغییر شکل داده بود، درست همچون جانوری که همه‌ی تلاشش رو می‌کنه تا غرایز طبیعیش رو مهار کنه و از بیرون کشیدن دندون‌های نیشش اجتناب می‌کنه. سینه‌ش که دیگه نفس نمی‌کشید می‌لرزید و صداش ناپایدار بود:

«ولی.....»

یه‌جیا دستش رو نکِشید. بلکه حتی به طرف مقابل نگاه هم کرد و تکرار کرد: «ولی؟»

جی‌شوان به زور چشم‌هاش رو بست.

صداش انگار از گلوش بیرون می‌اومد و همچنین خیلی خشن بود:

«....کافی نیست»

مردمک‌های مرد جوان منقبض شدن.

جی‌شوان یه بار دیگه بهش تکیه داد، دست‌هاش رو دور کمر طرف مقابل حلقه و صورتش رو در شونه‌ش فرو کرد.

تاریکی اون‌ها رو فراگرفته بود، درست شبیه ساختمون تاریک مدرسه‌ای در اون دوران.

به نظر می‌رسید که اون همچنان می‌تونه اون چشم‌های کهربایی که به نظر می‌رسید می‌تونن در تاریکی بدرخشن رو ببینه. به‌طور غریزی حس ناخوشایندی بابتش بهش دست داد، همچون کسی که برای مدت طولانی در تاریکی بوده و از خورشید می‌ترسه.

...خیلی گشنمه....

اون گرسنگی روز به روز در تموم این مدت زیر پوستش می‌پیچید و می‌سوخت. بی‌صدا بهش اصرار و اون رو وسوسه می‌کرد.

اون فکر می‌کرد که فقط خوردن یا خورده شدن کافیه.

اما... کافی نبود.

مشت جی‌شوان سفت شد.

کافی نیست.

فقط خوردن... کافی نبود.

مرد جوان ناخواسته لبخندی زد، وقتی یه فنجون شیرچایی بهش داده شده بود، حیرت زدگیش در نگاهش وقتی در ملاء عام بو*سیده شده بود.

اون بیش از حد حریص بود. اون همه چی رو می‌خواست.

جی‌شوان چشم‌هاش رو بالا برد، مردمک‌های چشم‌های قرمزش به شکل شکاف باریکی دراومده بودن. هر کلمه رو به‌وضوح بیان می‌کرد، گویی از خودش داشت سوءاستفاده می‌کرد، به زور خودش رو از غرایزش رها و خودِ غرقِ در خون و بر*هنه‌ش رو آشکار کرد[1]. سپس لبخندش کمی مخدوش شد و گفت:

«من از انجام این کار هیچ ابایی ندارم.»

یه‌جیا چشم‌‌هاش رو باریک کرد.

مدتی بعد دستش رو بالا برد و با انگشت‌های سردش چونه‌ی طرف مقابل رو نیشگون گرفت.

جی‌شوان مات و مبهوت شد.

یه‌جیا چونه‌ی طرف مقابل رو گرفت و اون رو مجبور کرد سرش رو بالا بیاره.

از چشم‌های مایل به قرمز مرد جوان نوری بی‌رحمانه و متکبرانه می‌درخشید. سپس سرش رو پایین برد و بو*سه‌‌ای سرد روی لب‌های اون مرد زد و گفت:

«یه پاداش.»

[1] - گویا منظور اینه که روی دیگه‌ای از خودش رو نشون داد.

کتاب‌های تصادفی