فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 144

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:

چپتر ۱۴۴:

مردمک‌های جی‌شوان بلافاصله در لحظه‌ای که اون رو بوسید، منقبض شدن.

به محض اینکه بوسه رو حس کرد، یکمی حس سردی روی لب‌هاش بوجود اومد که نرم و نم‌دار مثل کتان بود.

احساس گرمای سوزاننده‌ای از اعماق قلبش موج ‌زد، درون سینه‌ش غرش می‌کرد و گلوش رو پر کرد. طعم زنگ‌زدگی[1] همراه با احساس سوزشی دهنش رو پر کرد.

این احساس گوشتش رو پاره و خونش رو مشتعل کردن.

«خیلی داغه.«

«خیلی گشنمه.»

جی‌شوان دقیقاً شبیه کوسه‌ای که خون رو در آب بو کرده بود، به تعقیب بوسه پرداخت.

در یه لحظه، مبل پشت سرشون با صدای بلندی به برگشت و باعث شد کاغذهای روی زمین پرواز کنن. اون‌ها همچون دونه‌های برف به دورشون پراکنده شدن.

دست جی‌شوان پشت سر مرد جوان رو گرفت تا سر طرف مقابل به زمین کوبیده نشه.

انگشت‌های رنگ پریده و باریک جی‌شوان در موهای یه‌جیا فرو رفتن و رگ‌های پشت دستش از شدت فشار بیرون زدن. انگار که می‌خواست موهای طرف مقابل رو تقریباً چنگ بزنه، اما به دلیلی تونسته بود این میلش رو مهار کنه. اون در آستانه‌ی جنون و آرامش به مبارزه ادامه داد.

رفتارشان مثل حمله‌ی حیوانات به همدیگه بود تا بوسیدن.

یه‌جیا با یه دست گلوی طرف مقابل رو گرفت.

جی‌شوان رو مجبور کرد که لب‌هاش رو دور کنه.

بندِ انگشت‌های مرد جوان به دلیل زور[2] سفید شده بودن. چشم‌هاش در تاریکی نوری از درخشندگی، سردی و تکبر رو ساتع می‌کردن. در حالی که آتیش در عمق چشم‌هاش شعله‌ور بود، گردن طرف مقابل رو گرفت و با تاکید گفت:

《کافیه.》

...کافیه.

اون باید صبور باشه.

درست مثل هر موقعی قبل از این دفعه، اون باید صبورانه منتظر باشه تا این شخص مقابلش دیوارهای دور خودش رو پایین بیاره و منتظر فرصت بهتری باشه.

اون نباید زیاده روی کنه.

کافیه.

جی‌شوان به سختی چشم‌هاش رو بست. سینه‌ش به طور نامنظم بالا و پایین می‌رفت.

همچون جانوری که حاضره سرش رو به غل و زنجیرش بچسبونه، سرش رو پایین انداخت و در برابر طرف مقابل تسلیم شد.

جی‌شوان دندون‌هاش رو به هم فشار داد و چشم‌هاش تیره شدن.

اون تموم تلاشش رو به کار گرفت تا غرایزش رو مهار کنه. کم‌کم بدنش رو بلند کرد و متواضعانه عقب رفت.

یه‌جیا نشست.

موهاش رو با انگشت‌هاش مرتب کرد و اجزای زیبا و مشخص صورتش رو نمایان کرد به همراه چشم‌های کمی باریک قرمز رنگش که رنگ خطرناکی از خودشون ساتع می‌کردن رو آشکار کرد.

صدای مرد جوان حاوی نشونه‌ای از تنبلی سهوی بود:

《نمی‌تونی درست انجامش بدی؟》

جی‌شوان تعجب کرد.

《تو فقط بلدی از زور استفاده کنی؟》سپس یه‌جیا خم شد و با صدایی آروم گفت:《هوم؟》

انگشت‌های یخیش چونه‌ی طرف مقابل رو نگه داشت و به آرومی اون رو بالا برد. چشم‌های قرمز رنگش در تاریکی می‌درخشیدن.

مرد جوان سرش رو پایین آورد. موهای نامرتبش به سمت جلو ریخته شدن و روی گونه‌های طرف مقابل افتادن و یه احساس غلغلک خفیفی ایجاد کردن. سپس یه‌جیا به آرومی اون رو بوسید:

《چشماتو ببند.》

《بذار من بهت یاد بدم.》

.

انفجار در حالی که به ساختمون روبروش نگاه می‌کرد با تردید پرسید:《مطمئنی اینجاس؟》

چن‌شینگیه:《بله.》

سپس دستش رو بلند کرد و دسته‌ای از حشرات کوچیک مهتابی‌مانند از آستین‌هاش بیرون زدن. الگوهای پشت اون‌ها با پرواز کمی تغییر می‌کردن و زود سیاه و در شب تاریک آمیخته شدن.

یه دقیقه گذشت.

پنج دقیقه گذشت.

ده دقیقه گذشت.

انفجار به چن‌شینگیه نگاه کرد:《چقدر دیگه مونده؟》

چن‌شینگیه چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:《یه چیزی درست نیست. اون‌ها باید تا الان برمی‌گشتن.》

انفجار تعجب کرد:《این خوب نیست!》

سپس بلافاصله چن‌شینگیه رو گرفت و اون رو به عقب کشید. رگبار گلوله به محلی که قبلش ایستاده بودن اصابت کرد. اون‌ها می‌تونستن صداهایی رو از داخل ساختمون بشنون. به نظر می‌رسید که بوریاو در حال آماده‌سازی یه ضد حمله بود.

انفجار غافلگیر شد.

چرا امنیت اینجا اینقدر شدید بود؟

چن‌شینگیه آهی کشید و یقه‌ش رو از مشت انفجار بیرون آورد و گفت:«《حیف شد. فکر می‌کردم می‌تونیم بدون اینکه مطلع بشن، دزدکی وارد بشیم.»

انفجار پوزخندی زد و نیش‌های تیزش رو آشکار کرد:

《از اونجایی که شرایط دیگه اینجوری شده، پس چرا ما یه صحنه‌سازی نکنیم؟》

سپس یه گلوله‌ی آتیش از کف دستش بلند شد.

انفجار گردن و شونه‌هاش رو تَرَک داد و درست زمانی که می‌خواست به سمت اونجا بپره، چن‌شینگیه اون رو گرفت و گفت:

《صبر کن.》

انفجار غافلگیر شد:《چیه؟》

آچانگ از داخل آستین چن‌شینگیه بیرون خزید. به آرومی روی علف‌های خشکیده خزید و چند دقیقه‌ی بعد برگشت و بازوش رو تکون داد، انگار می‌خواست چیزی رو منتقل کنه.

چن‌شینگیه در حالی که در فکر فرو رفته بود، چشم‌هاش رو پایین انداخت.

چند ثانیه بعد سرش رو بلند و به انفجار نگاه کرد و گفت:《اون چیزهایی که الان به سمتمون پرتاب شدن، گلوله نبودن.》

انفجار کمی غافلگیر شد:《چی؟》

‏چن‌شینگیه:《آچانگ بوی وسایل توی بازی رو ازشون حس کرد.》

انفجار با خودش زمزمه کرد:《چطور ممکنه؟》

ناگهان، انگار که چیزی رو فهمیده باشه، چشم‌هاش گرد شدن و به چن‌شینگیه نگاه کرد:

《آههههه! حالا فهمیدم!》

چن‌شینگیه از این واکنشش متعجب شد:《چی رو فهمیدی؟》

انفجار:《احتمالاً فراموش کردم دفعه‌ی قبل بهش اشاره کنم، اما من و ایس یه بار رفتیم و همه‌ی چیزهای انبار رو دزدیدیم. بازیکنان و همچنین اشباح و هیولاهای زیادی در اون انبار وجود داشتن. اون انبار پر از اقلام قاچاق شده از بازی بود.»

چن‌شینگیه:《به نظر می‌رسه که این موضوع به شدت با اون رئیس مرتبطه.》

انفجار از عصبانیت مشت‌هاش رو گره کرد و حتی موهای قرمزش هم انگار از عصبانیت می‌سوختن. سپس فحش داد:《آره. شاید حمله‌ی دفعه‌ی قبل مادر به مقر فرماندهی هم به خاطر اون مردیکه‌ی چَرَند بود.》

چن‌شینگیه:《شاید.》

سپس برای چند ثانیه فکر کرد و به انفجار نگاه کرد:《در این صورت، ما باید آماده باشیم.》

انفجار:《ها؟ برای چی آماده باشیم؟》

چن‌شینگیه با ناراحتی به سر انفجار زد:《ببینم احیانا تو خنگی؟ خب معلومه برای اینکه خودمون رو برای رویارویی آینده با بازیکنان و وسایل دیگه‌ی بازی آماده کنیم.》

انفجار بالای سرش رو که تازه ضربه خورده بود مالید و ناگهان به چیزی فکر کرد:《اوه...در واقع ....اینطور نیست که گزینه‌ی دیگه‌ای برای ما باقی نمونده باشه.》

چن‌شینگیه نگاهی انداخت:《هاه؟》

سپس دید که انفجار با شیطنت می‌خنده. یه گلوله‌ی آتیش درخشان در نوک انگشتش ظاهر شد که در تاریکی می‌درخشید.

《این اولین باری نیست که من این کار رو انجام می‌دم.》

.

در شب تاریک، دود غلیظی از زمین بلند شد و شعله‌های آتیش به شدت جلیزولیز می‌کردن. هوا به طرز خطرناکی گرم بود.

《عجله کنید!!! آتیش!!!》

《آتیش رو خاموش کنید!!!》

صداهایی از ساختمون نه چندان دور به گوش می‌رسید و صدای قدم‌های وحشت‌زده‌ای در شبِ ساکتِ مرگبار طنین‌انداز شدن:

《ی..یه دقیقه صبر کنید.....این آتیش خاموش نمی‌شه!!!》

《چطور؟؟؟》

《آههههه!!!! فرار کنید!!!》

چن‌شینگیه نفس عمیقی کشید و به انفجار که با صدای بلندی می‌خندید نگاه کرد و گفت:《کارت عالی بود.》

انفجار سینه‌ش رو پف کرد و با افتخار گفت:《خب معلومه. آتیش من چیزی نیست که مردم عادی بتونن اون رو خاموش کنن. در غیر این صورت ایس تصمیم نمی‌گرفت که من رو همراهش ببره که به انبار حمله کنه!》

چن‌شینگیه:《......》

بنا به دلایلی، به نظر می‌رسه که تو خیلی به این موضوع افتخار می‌کنی.

سپس از دور به ساختمون نگاه کرد.

[1] - خون

[2] - فشار.

کتاب‌های تصادفی