فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 151

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۵۱: انفجار ناگهان پرسید: «و بعد؟ بعد از اینکه پلیدی رو پاک کردی چی کار کنیم؟» ‏یه‌جیا: «وقتی تمرکز پلیدی در جهان نتونه وجود مادر رو پشتیبانی کنه، اون از واقعیت[1] پاک خواهد شد. هر چند در اصلی بین بازی و دنیای واقعی بسته نخواهد شد و اون اشباح و هیولاها همچنان وجود خواهند داشت. اما تا زمانی که مادر وجود نداشته باشه، تعادل بین انسان‌ها و اشباح به تدریج برقرار خواهد شد.... بنابراین اولین کاری که باید انجام بشه اینه که از شر قانون نابود کردن روح افراد بی‌گناه خلاص بشیم.» انفجار حرف او را قطع کرد: «یه دقیقه صبر کن...» سپس ابروهایش را در هم گره کرد: «در واقع سؤالی که می‌خوام بپرسم اینه که بعد از پاکسازی، نیاز داری که بیایم دنبالت توی شهر ام؟» یه‌جیا سرش را خاراند و خندید و گفت: «چرا یه‌دفعه درباره‌ی این که بعد از اینکه همه چیز حل شد، باید چیکار کنیم حرف می‌زنی؟» انفجار ادامه داد: «به هر حال، مگه در اون زمان با ما نخواهی بود[2]؟ نمی‌تونی فقط به ما بگی که چیکار کنیم؟» یه‌جیا لحظه‌ای مکث کرد و بعد لبخند زد: «حق با توئه.» سپس نقشه را لوله کرد: «نیازی نیست دنبالم بیاید، من توانایی محافظت از خودم رو دارم. این شماها هستید که وارد مکانی پر از اشباح و هیولا خواهید شد. پس همه‌تون باید مراقب باشید.» اندام‌های بریده شده در داخل حوضچه‌ی خون شناور بودند. خون قرمز تیره روی همه چیز را پوشانده بود و بوی خون و یک چیز فاسد، شدید وجود داشت. ابرهای بالای سرشان ضخیم و سنگین بودند و مانع از نفوذ نور می­شدند. اشباح درنده که از منطقه محافظت می‌کردن با یکدیگر زمزمه کردند: «همه چیز آماده‌س؟» «البته.» «مادر به زودی در رو باز خواهد کرد، درسته؟» «البته. این اتفاق باید فردا رخ بده....» پیش از اینکه آن شبح درنده صحبتش را تمام کند، ناگهان صدای گریه‌ها و فریادهایی را شنید که متعلق به شبح درنده‌ی دیگری بود. خون و گوشت در همه­جا پراکنده شده و فوراً آن مکان تاریک را با لایه‌ای از خون رنگ‌آمیزی کردند. اشباح شوکه شدن: «چ-چه خبر شده؟» فریاد هولناکی از دور به گوش رسید: «اینجا مزاحم داریم!!!! آهههههه!!» چه جوری ممکنه کسی بتونه مزاحم بشه؟ چنین مکان مهمی طبیعتاً به شدت محافظت می‌شد. چطور ممکنه مزاحم‌ها بتوانند بدون اینکه هیچ یک از اشباح متوجه شوند، وارد این مکان بشوند؟ فریاد تندی از یه شبح بلند شد: «عجله کن و به مادر گزارش بده!» یک شبح درنده‌ی دیگر با چهره‌ای ژله‌مانند لرزید. چهره‌‌اش همان واکنش وحشتناک را نشان می‌داد: «چ-چشم!» در دوردست، دست انفجار، توپ بزرگی از آتش را با جادو درست کرد که آنقدر داغ بود که می‌توانست هوا را هم بسوزاند، در نتیجه اشباح اطرافش را به شکل واضحی سوزاند. در کنارش، حشرات هوا را پر کرده بودند، در حالی که آچانگ‏ یک شبح درنده را به طور تمیز از وسط به دو نیم تقسیم کرده بود. انفجار با صدای بلند خندید و گفت: «هاهاهاهاها!!! خیلی وقت بود که این قدر به من خوش نگذشته بود!» چن‌ شینگ­یه به او نگاه کرد و گفت: «نمی‌تونی یکم یواش‌تر حرف بزنی؟ پشت سرت رو بپا.» گلوله‌هایی به آن سمت به پرواز درآمدند و بلافاصله از شبحی عبور کرده و در حال رسیدن به انفجار بودند. با پُکیدنِ سرِ آن شبح، مخلوطی از خون و مواد مَغزِش در هوا پراکنده شدند. ووسو در حالی که تفنگ جدیدی را در دست گرفته بود، چشم‌هایش برق می‌زدند: «وای... همونطور که از یه وسیله‌ی بازی[3] انتظار می‌ره. این کاملاً متفاوته.» تموم نخبه‌های بوریاو اینجا جمع شده بودند. همه‌ی آنها با اعتقاد و اراده‌ای قوی آمده بودند، بنابراین همه‌شان بسیار دلیرانه جنگیدند. آنها همراه با حمله‌ی غافلگیرانه‌شان توانستند با حرکتی نیرومند چند ده متر به جلو پیشروی کنند. در حومه‌ی شهر ام.‏ یه‌جیا توانست حضور مادر رو حس کند که دارد شهر را ترک می‌کند! "خیلی خوبه. به نظر می‌رسه که حمله به اون طرف داره جواب می‌ده." سپس دستش را بلند کرد و کلاهش را پوشید و فقط چشم‌های قرمز رنگ درخشانش معلوم بودند. به دنبال یک نور درخشان، یک داس بزرگ به آرامی در دستش ظاهر شد. تیغه‌ای نازک که شبیه ماه بود، نور قرمز خونی رنگی که از آسمان تابیده‌ می‌شد را منعکس می‌‌کرد. چهره‌ی مرد جوان در تاریکی محو شد. حرکاتش چابک و سریع بودند و بسیار بی‌صدا حرکت می‌کرد. نوری نقره‌ای از هر کجا که می‌گذشت، می‌درخشید و اشباح هم پیش از اینکه صدایی از آنها دربیاید، گلویشان بریده شده بود. یه‌جیا می‌توانست بوی نامطبوعی را در هوا استشمام کند. پس از تبدیل شدن به یک شبح درنده، حواسش خیلی بهتر شده بودند. او از بین تونل‌های پیچ­درپیچ گذشت، طوری که انگار از قبل می‌دانست مقصد خودش کجاست. می‌توانست بویش را حس کند. بوی پلیدی بیشتر و قوی‌تر می‌شد. داشت به او نزدیک می‌شد. یه‌جیا دستش را بلند کرد و روی سینه‌اش فشارش داد. آن گلوله‌ی گوشتی را فقط می‌شود در آخرین لحظه برداشت چرا که لحظه‌ای که برداشته شود، به مادر هشدار داده می‌شود --- او بلافاصله متوجه می‌شود که فریب خورده است. بنابراین یه‌جیا باید سریع عمل کند. در قفسه‌ی سینه‌اش یک حس خارش خفیف وجود داشت. یه‌جیا تازه الان متوجه شد که این زخم به طرز عجیبی شبیه زخمی است که جی‌شوان داشت. این هم زخمی بود که به خاطر دروغ‌های طرف مقابل به وجود آمده بود. یه‌جیا نمی‌دانست چرا در چنین موقعی ناگهان به فکر طرف مقابل افتاد. سپس خودش را مجبور کرد تا حواسش را جمع کند و بر آنچه که در تاریکی پیش رویش است، تمرکز کند. می‌توانست تشخیص بدهد که پایان در راهه. در هر صورت... یه‌جیا برای اینکه طرف مقابل کاری غیرمنطقی انجام ندهد، دفترچه را از قبل برایش در اتاق گذاشته بود. این هدیه‌ی مادرش به پدربزرگش بود. به عبارت دیگر .... می‌شود آن را یک میراث خانوادگی در نظر گرفت. یه‌جیا نمی‌دانست کارش درست است یا نه؟! اما .... این بهترین روشی بود که او می‌توانست در حال حاضر به آن فکر کند. اندامِ مبهمی در جلوتر ظاهر شد. بوی تند پلیدی به بیرون درز کرد---- خودشه! اندام مادر در کنار حوضِ خون قرمز رنگ ظاهر شد. پاهایش را پایین آورد و با انگشت‌های رنگ­پریده‌اش به آرامی حوضِ خونِ پر از گوشت فاسد را هم زد. سپس بااینکه صدایش هنوز ملایم بود، در عین حال باعث لرزیدن اشباح اطرافش هم شد: «هنوز آماده نشده؟ شما همه‌تون فرزندان من هستید. چطور ممکنه بین شماها این قدر تفاوت وجود داشته باشه؟» در پشت مادر، یک شبح سطح بالا که به مبارزه ملحق شده بود ظاهر شد. مادر با صدایی محبت‌آمیز دستور داد: «ثمره‌ی پیروزیت رو برام بیار. همه‌ی اون‌هایی که علامت ندارن رو بکُشید و دست و پاهاشون رو توی این حوض بندازید. می‌خوام اون‌هایی که علامت دارن، زنده باشن.» سپس زبانی به رنگ قرمز روشن از دهانش بیرون آمد و به آرامی از روی لب‌هایش گذشت[4]: «شاید... خواهر و برادرت بشن.» به محض پیوستن آن شبح سطح بالا، وضعیت برای انسان‌ها سخت شد. فریادهای متعلق به انسان‌ها یکی پس از دیگری به گوش رسیدند. پیشانی افرادی که شاهد این صحنه بودند، پر از عرق شده بود. آنها دیگر قادر به ایستادگی در برابر این حملات قدرتمند نبودند. انفجار دندان‌هایش را به هم فشار داد؛ جوری که خون از گوشه‌ی لبش بیرون زد: «لعنتی...» چقدر دیگه؟ چقدر دیگه می‌تونن دووم بیارن؟ ناگهان، شبح درنده‌ای را دید که ناگهان پرید بالا و بزرگتر شد. چهره‌ای نامشخص به سرعت به او نزدیک شد. ‏آمی بود! چشم‌های انفجار از تعجب گشاد شدند. اما در حالی که او در حالت تعجب بود، طرف مقابل بی‌رحمانه به او حمله کرد. چ .... چه خبره؟ صدای آشنایی نه چندان دور به گوشش رسید: «مادر می‌دونید چرا یه دفعه‌ای دارن به این مکان حمله می‌کنن؟» چن ‌شینگ­یه برای لحظه‌ای مات و مبهوت ماند. برگشت تا به آن سمت نگاه کند. چن‌ شینگ­یه اندام جی‌شوان را دید که از تاریکیِ پشت مادر بیرون آمد. چشم‌های قرمز رنگش که هیچ احساسی نداشتند به سمت مردم پایین افتاد: «بین ما یه جاسوس وجود داره.» همه شوکه شده بودند. چشم‌های انفجار قرمز شده بودن: «جی‌شوان، ت...» انگار آماده بود تا به سمت او بدود و او را تکه­پاره کند. جی‌شوان با آرامش نگاهش را پس گرفت: «مادر، می‌خواید فردا در رو باز ‌کنید، درسته؟» مادر با آرامش به طرف مقابل نگاه کرد: «درسته، فرزندم.» جی‌شوان: «جهت اینکه امکانش هست که بعداً یه اتفاقی بیفته، بهتر نیست همین الان انجامش بدید؟» مادر چشم‌هایش را پایین انداخت و انگار که به این فکر می‌کرد که این حرف چقدر امکان پذیر است: «هممم..... بحث این نیست که امکانش وجود نداره... پس از اضافه شدن اون دویست­هزار روح، تعداد قربانی‌ها کافیه. تنها چیزِ مورد نیاز این بود که پلیدی زیر شهر ام به اون سمت فرستاده بشه. و همچنین...» سپس چشم‌هایش را بالا برد و نگاهش به پشت جی‌شوان افتاد: «فرزندم، نظر تو چیه؟» مرد جوانی به آرامی از تاریکی بیرون آمد. صورت زیبایش زیر نور ظاهر شد. چشم‌های همه‌ی انسان‌های پایینشان از ناباوری گشاد شده بود. آنها تقریباً قادر به باور چشم‌های خودشان، نبودن--- سپس دیدند که آن مرد جوانِ چشم‌قرمز به مادر نگاه کرد و گفت: «به نظرم امکان پذیره.»     [1] - دنیای حقیقی. [2] - از لحاظ توی جبهه‌ی اونا بودن. [3] - سلاح. [4] - لیس زد.

کتاب‌های تصادفی