فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 152

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۵۲:

روز قبلش.

«دویست هزار روح.....»

شبح سایه‌ای بی‌صدا از پشت جی‌شوان رو دنبال می‌کرد.

زمینِ زیرِ کفِ پاهاش که بهش برخورد نمی‌کردن، تاریک بود. لایه‌‌لایه‌ خون و گوشت خشک شده سطحش رو پوشونده بود و تشخیص رنگ اصلی زمین رو تقریباً غیرممکن می‌کرد.

شبح سایه‌ای در فکر عمیقی بود.

دویست هزار روح، حتی برای یه شبح خشمگین سطح بالا هم عدد خیلی بزرگی بود.

چجوری تونستن اون همه روح رو بدون کشتن کسی جمع کنن؟

‏آمی نتونست به هیچ راهی فکر کنه.

متوجه نشده بود که داشت با صدای بلند با خودش زمزمه می‌کرد.

جی‌شوان هم جوابی نداد. فقط برگشت و نگاهی به شبح سایه‌ای انداخت: «کاری رو که ازت خواسته بودم رو انجام دادی؟»

‏آمی از افکارش به‌طور متعجبی بیرون اومد: «پ-پادشاه... همه چیز آماده‌س!»

---- اشباح درنده و هیولاها از اولش هم هرگز یه هدف مشترک نداشتن[1].

برای اطمینان از عملکرد روانِ و مداومِ بازی، مادر به ندرت درش ظاهر می‌شد. اون بیش از حد قدرتمند بود و هر اقدامی که با زیاده‌روی از سمت اون صورت می‌گرفت، در نقشه اختلال ایجاد می‌کرد.

پیش از اینکه دربی بین دنیای واقعی و بازی باز بشه، فقط تعداد بسیار کمی از اشباح درنده‌ی سطح بالا از وجود مادر اطلاع داشتن.

برای اکثریتِ افراد سطح پایین‌تر، اون‌ها فقط زمانی از وجودش باخبر شدن که انسان‌ها متوجه وجودش شدن: اون‌ها فقط پس از باز شدن درب در شهر ام از وجود وحشتناک مادر مطلع شدن.

برخی از اشباح حتی به همزیستی با انسان‌ها عادت کرده ‌بودن و اون رو ترجیح می‌دادن به اینکه توسط یه هیولای وحشتناک اداره بشن.

اما به دلیل ترس از قدرت مادر، هیچ یک از اون‌ها جرات نداشتن مقاومتی ‌نشون بدن.

شکایات و ناامیدی ممکنه سرکوب بشن، اما به این معنی نیست که وجود نداشته باشن. این احساسات به مرور زمان به رشد و تقویت ادامه دادن.

و در این مدت، زیردست‌های جی‌شوان یه کار بسیار ساده انجام دادن - اضافه کردن روغن به آتیش.

مادر و اشباح رده بالای مرتبط باهاش هیچ توجهی به اشباح ضعیف‌تر نداشتن. از این گذشته، تفاوت قدرت بین اون‌ دو دسته رو تقریباً نمی‌شد نادیده گرفت. توجه به حشره‌ای که با تکون دادن یه انگشت تا حد مرگ له می‌شه، چه فایده‌ای داره؟ هرچند، خیلی از همین اشباح ضعیف و نادیده گرفته شده ‌بودن که شکاف‌های کوچیک تاریک رو در سراسر جهان پر کرده بودن.

این اشباح درنده ممکنه قدرتمند نباشن اما شبکه‌ی اطلاعاتی عظیمی داشتن.

شبح سایه‌ای در اصل از تاریکی و سایه به وجود اومده بود. از نظر پنهون کردن حضورش، از اونجایی که نمی‌تونست توسط مادر کشف بشه و می‌تونست ازش پنهون بمونه، اون به‌عنوان بهترین کاندید برای انجام این کار بود.

شبح سایه‌ای به گوشه‌ای نگاه کرد و گفت: «اینجاس.»

یه شبح درنده با ترس جلو رفت، در حالی که بدن ژله‌ای مانندش با هر حرکت تکون می‌خورد. در حالی که چهار پنج چهره روی سرش حالت دلهره ‌نشون می‌دادن گفت:

«....پادشاه.»

در حالی که همچنان می‌لرزید، سرش رو از ترس پایین انداخت.

صدای آروم مردی از بالا به گوش رسید: «سرت رو بلند کن.»

اون شبح درنده با احتیاط سرش رو بلند کرد و به طرف مقابل نگاه کرد. چشم‌های قرمز اون مرد که کمی پایین اومده بودن، شبیه دریای خون سرد و بی‌رحمی بود. اون چشم‌هایی که شبیه چشم‌های مادر بودن، به طور ناخودآگاه باعث ایجاد ترس در اون شبح شدن.

اما اون به خوبی می‌دونست که طرف مقابل تنها کسیه که می‌تونه امنیتش رو پشتوانه کنه.

بعد از اینکه اون انسانی که می‌تونست آتیش رو کنترل کنه، به زور وارد شهر ‏ام شد، اساساً تمام اشباح درنده‌ی اونجا نابود شدن. این شبح تنها کسی بود که تونست فرار کنه.

در حالی که در گوشه‌ای غرق در ترس پنهون شده بود، شبح سایه‌ای اومد و ازش سوالی پرسید:

«فکر می‌کنی اگر مادر بدونه که از وظیفه‌ی خودت غافل شدی و به انسان‌ها اجازه‌ی ورود به شهر و حتی گذرگاه‌های زیرزمینی رو دادی، چه بلایی سرت میاره؟»

بنابراین برای اون شبح فقط یه انتخاب باقی مونده بود.

بلافاصله پس از اون، در گروهی قرار گرفت که از نزدیک با مادر کار می‌کرد.

با چشم‌های خودش شاهد جنبه‌ی ظالمانه‌ی مادر بود. چیزی که اون حوضچه‌ی خون رو پر کرده بود، فقط انسان‌ها نبودن، بلکه اجساد اشباح درنده و هیولاهای دیگه هم بودن. همه‌ی اون‌ها بی‌دلیل کشته و تیکه‌تیکه شده ‌بودن و اجسادشون در اونجا انداخته شده بودن.

ناگفته نمونه...... وظیفه‌ای که بهش محول شده بود، انجامش تقریبا غیرممکن بود.

اون شبح درنده به خوبی می‌دونست که جی‌شوان تنها امیدش برای بقائه. علاوه بر این......

اون مرد با صدایی آروم ولی با واکنشی که به سختی قابل تشخیص بود پرسید: «فکراتو کردی؟»

شبح درنده سرش رو پایین انداخت و گفت: «من از دستورات شما پیروی خواهم کرد.»

..... و مهم‌تر از اون، اون شبح گمون نمی‌کرد که مادر اجازه بده اشباح ضعیف‌تر پس از رهایی خودش از اون طرف، به زندگی ادامه بدن.

جی‌شوان گفت: «خوبه.»

سپس چشم‌هاش رو پایین انداخت و ادامه داد: «درباره‌ی این حوض قربانی هر چیزی که می‌دونی رو بهم بگو.»

طرف مقابل با احترام تعظیم کرد و گفت: «چشم.»

.

خیلی زود فقط جی‌شوان و شبح سایه‌ای در این زمین بایر باقی موندن.

شبح سایه‌ای نتونست حرفی نزنه، بنابراین گفت: «پادشاه... دویست هزار روح... بابت این مورد چیکار می‌خواید بکنید؟»

جی‌شوان نگاهی بی‌تفاوت بهش انداخت و پاسخ داد: «برای باز کردن درب، به شبح‌های قربانی نیاز هست. چه روح انسان باشن چه شبح، فرقی نداره.»

شبح سایه‌ای فوراً متوجه شد: «پس می‌خواید از...»

جی‌شوان گفت: «نه.»

شبح سایه‌ای: «.....ها؟»

اون مرد دستش رو بالا برد و به آرومی روی مچ دستش خراشی ایجاد کرد. پوست اونجا شکافته و چند قطره خون ازش سرازیر شد و در بطری شیشه‌ای زیرش چکید.

چشم‌های شبح سایه‌ای از تعجب زیاد گشاد شدن. سپس یه قدم به عقب رفت.

می‌تونست.... بویی اونقدر غنی رو که برای دیوانه کردن اشباح کافی بود رو حس کنه.

به زودی بطری شیشه‌ایِ پُر و محکم بسته شد.

این بو بالاخره از بین رفت.

شبح سایه‌ای با ناباوری به جی‌شوان نگاه کرد و گفت: «پادشاه، این...»

انرژی موجود در اونجا معادل دویست هزار روحه. جی‌شوان به آرومی زخم روی مچ دستش رو پاک کرد و اون زخم به سرعت بسته شد.

پوست رنگ پریده‌ش حتی بیشتر رنگ پریده شد.

جی‌شوان به آرومی لب‌هاش رو به حالت لبخندی درآورد و گفت: «این باید کافی باشه.»

مادر باید اون درب رو باز کنه.

هم اون و هم یه‌جیا بخشی از این روند قربانی هستن. اون‌ها نه تنها اجزای ضروری بودن، بلکه مواد اولیه‌ای ‌بودن که باید مصرف بشن.

و حالا حوض قربانی فقط دویست هزار روح کم داشت.

اگر یکی از اون‌ها کم باشه.......

در چنین شرایطی، اگر درب به زور باز بشه، فقط یه اتفاق می‌افته:

واکنش متقابل.

مادر توسط قوانین دنیا طرد و به زور به پشت درب برگردونده می‌شه.

جی‌شوان به شبح سایه‌ای نگاه کرد: «حالا می‌تونی بری و یه‌جیا رو پیدا کنی.»

شبح سایه‌ای بدون واکنش خاصی سرش رو خاروند و گفت: «چی... چی بگم؟»

جی‌شوان: «بهش بگو که قضیه‌ی ارواح حل شده.»

فقط آخرین قدم باقی مونده بود ----

که چجوری یه‌جیا رو فریب بدیم و دستش رو به خون طرف مقابل برسونیم.

ولی.....

جی‌شوان به سمتی که شبح سایه‌ای ناپدید شده بود، نگاه کرد.

باید اعتراف می‌کرد که کمی دلهره داشت.

[1] - آبشون توی یه جوب نمی‌رفت.

کتاب‌های تصادفی