بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 153
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۵۳:
جیشوان سرش رو در آغو*ش طرف مقابل فرو کرد و با حرص، عطرِ تنِ سرد مرد جوان رو استشمام کرد. دستهاش به دور اون محکم شدن. انگار اصلا براش کافی نبود.
بازوهای مرد جوان همچون بازوهای جیشوان سرد بودن، اما اون آغو*ش احساس گرما میداد. میدونست که اگر همینطور ادامه بده دیگه نمیتونه برگرده، اما همچنان به طور غیرقابل کنترلی به اون آغو*ش معتاد شده بود.
خیلی صمیمانه بود.
مثل یه رویا و خیلی غیرواقعی بود.
صدای درموندهی مرد جوان از بالای سرش به گوش رسید: «پس فقط یکم بیشتر.»
جیشوان نمیخواست رهاش کنه.
نمیخواست ولش کنه.
جیشوان اون کلمات رو به طور تکرار توی سرش شنید.
سپس طرف مقابل رو رها و سرش رو بلند کرد و لبخندی زد: «این بار پاداش داره؟»
بو*سهی روی پیشونیش نرم و سریع بود. همچون یه حباب صابونیِ بسیار شکننده که با صدای 'موچ' در اعماق سینهش به صدا دراومد، اون رو در هوا به پرواز در آورد[1]. فکری سرد و تاریک که به هر صورتی به دور مچ پاش پیچیده شده بود، اون رو به پرتگاه میکشوند.
خون.
مهم نیست از چه روشی استفاده کنه، باید خون یهجیا رو بگیره.
جلوی درب.
جیشوان لبهای طرف مقابل رو لیس زد، از دندونهای تیزش برای بریدن لبهای اون استفاده کرد و با احتیاط خونی رو که از اون زخم بیرون میاومد رو به دهن خودش برد.
اون با آرامش و استواری نقشهش رو اجرا کرد.
اما.... فقط یکم دیگه. فقط یکم دیگه.
جیشوان به خوبی منبع دلهرهی خودش رو میدونست.
میترسید.... لحظهای که طرف مقابل رو میبینه نتونه جلوی اشتیاق و وابستگی سوزان خودش رو بگیره و بخواد طرف مقابل رو با خودش به جهنم ببره.
جیشوان شنید که طرف مقابل گفت:
«پس از اینکه همه چیز تموم بشه.»
درسته، پس از اینکه همه چیز تموم بشه.
«پس این یه قوله.»
جیشوان عمیقاً به مرد جوانی که جلوش ایستاده بود نگاه کرد، گویی میخواست اون شخص رو محکم در ذهنش چاپ کنه[2].
اون هرگز تصور نمیکرد که..... کسی که پیمانِ 'همیشه با هم بودن' رو زیر پا میذاره، خودش باشه.
جیشوان خندهی کوتاهی کرد:
«پس از اینکه همه چیز تموم بشه.»
.
واکنش عروسکگردان خیلی پیچیده بود: «... مطمئنی؟»
جیشوان: «البته.»
عروسکگردان پیش از اینکه سرش رو تکون بده، مردی که روبروش بود رو گرفت و گفت: «تو کسی نیستی که از این کارها بکنی، جیشوان.»
اشباح درنده موجودات خودخواهی هستن که برای ارضای خواستههای خودشون دست به هر کاری میزنن. اینی که به خاطر یکی دیگه جیشوان چنین تصمیمی بگیره رو.... واقعا نمیتونست بفهمه.
جیشوان دستش رو بلند کرد و یه قطره خون تازه ظاهر شد. سپس با خونسردی گفت:
«به خاطر تو، اگر مادر دنیای واقعی رو ترک نکنه، تو باید برای همیشه اینجا پنهون بشی، درسته؟»
عروسکگردان نگاهی بهش انداخت و پاسخ داد:
«باشه.»
عروسکگردان خون رو از جیشوان دریافت کرد: «یکم به من زمان بده.»
پس از گفتنش، عروسکگردان در دامنهی شبحیش ناپدید شد.
جیشوان برای مدتی طولانی تنها در زمین بایر ایستاده بود و با چشمهای قرمزش به دوردست خیره شد. میل عمیق و منطق با هم جنگیدن. ناخنهای تیزش در کف دستش فرو رفتن و آثار عمیقی بر جا گذاشتن، اما اون به سختی میتونست دردی حس کنه.
صدایی در ذهنش فریاد زد.
امیال جیشوان بود.
پس اگر کل دنیا وارونه بشه چی؟ اگر برای همیشه با هم باشن، کافی نیست؟
آیا واقعا حاضری این کار رو انجام بدی؟
واقعا؟
مردمکهای جیشوان منقبض و به یه شکاف عمودی باریک شبیه به یه خزنده تبدیل شدن. نور بیرحمانهای در چشمهاش برق زد.
چهرهی مرد جوان در ذهنش ظاهر شد.
در تاریکی شب، مرد جوان برگشت تا بهش نگاه کنه، در حالی که چشمهای ستارهمانندش، آسمون شب و نورهای بالای سرش رو منعکس میکردن.
جیشوان چشمهاش رو بست.
آره.
او مایله این کار رو بکنه.
در این لحظه، شبح سایهای با یه هدیهی بزرگ برگشت ---- انسانی در حال مبارزه و لرزان.
جیشوان بیتفاوت بهش نگاه کرد.
گذشتهی اون بهعنوان یه انسان در حال حاضر برای اون بیمعنیه و اون به سختی میتونست اتفاقی رو که مدتها پیش رخ داده بود رو به یاد بیاره، اما از اونجایی که یهجیا اون رو فرستاده بود، میشه اون رو بهعنوان یه هدیه در نظر گرفت.
درست زمانی که جیشوان میخواست دستش رو بلند کنه و به شبح سایهای دستور بده که اون رو ببره و اجازه بده که اشباح درندهی دیگه از شکنجهش لذت ببرن، یه حشرهی قرمزِ خونیرنگ از دور به سمتش پرواز کرد.
جیشوان تعجب کرد.
جیشوان دستش رو بالا برد و اون حشره روی انگشتش فرود اومد. انگار داشت یه چیزی زمزمه میکرد.
خبری از شبکهی اطلاع رسانی بود.
تغییری در بوریاو ایجاد شده بود. انگار داشتن مردم رو جمع میکردن..... و ایس هم اونجا بود.
جیشوان شوکه شد.
گهگه قرار بود اقدامی انجام بده؟
اما طرف مقابل که چیزی در مورد برنامههای بعدیش به اون نگفته بود.... پس چه خبر شده بود؟
اون مرد چشمهاش رو پایین انداخت و نگاهش به صورت رنگ پریده و درهم ریختهی مرد کنار پاهاش افتاد. از چشمهای قرمز رنگش نور بیرحمانهای درخشید در حالی که صداش همچنان آروم بود.
سپس به شبح سایهای گفت: «نیازی به فرستادن یهجیا نیست.»
جیشوان بدون عجله بهش نزدیک و خم شد. رو به چشمهای وحشتزدهی طرف مقابل، لبخند گرمی زد و گفت:
«بیا یه گپ حسابی داشته باشیم.»
فریاد وحشتناکی در سراسر زمین بایر خونین طنینانداز شد. اون فریاد مملو از ترس و ناامیدی شدیدی بود.
معلوم نبود چقدر زمان گذشته بود.
اون فریاد بالاخره قطع شد.
جیشوان به آرومی انگشتهای خونآلودش رو در حالی که احساساتی که در چشمهای نیمه پایین افتادهش به سختی قابل خوندن بود رو تمیز کرد.
اگرچه رئیس هرگز نتونست این دفترچه رو به دست بیاره، اما سالها به تحقیق در این زمینه ادامه داده بود. اون ممکنه دانش کافی نداشته باشه، اما همچنان تونسته بود خیلی به جواب نزدیک بشه.
و هنگام مقایسهی دانش اون با جیشوان....
اون تقریباً میتونست نیت طرف مقابل رو حدس بزنه.
درد در همهی ماهیچهها، استخونها و گوشتهای بدن جیشوان رخنه کرد. انگار قلبش یه بار دیگه توسط داس طرف مقابل سوراخ و پاره شد...
شبح سایهای با احتیاط جلو رفت: «پادشاه، حالا میخواید چیکار کنید؟»
جیشوان: «نیازی به متوقف کردن اونها نیست.»
سپس به شبح سایهای نگاه کرد: «اشباحی که در نزدیکی حوض قربانی قرار گرفتن رو منحرف کنید. اگر با کمین روبرو شدید، نیازی به مبارزه نیست. فوراً اون رو به مادر گزارش بدید.»
شبح سایهای که دیگه جرات پرسیدن نداشت، گفت: «چشم.» سپس عمیقاً تعظیم کرد و ناپدید شد.
جیشوان سرش رو پایین انداخت و دستش رو باز کرد.
عروسکی با موهای روشن و چشمهایی کهربایی در کف دستش نشسته بود که یه داس کوچیک حمل میکرد.
«گهگه، انگار تو هم به من دروغ گفتی.»
سپس سرش رو پایین انداخت و با عشق بالای سر عروسک رو بوسید و گفت: «تو منو دوست داری.»
.
جیشوان چشمهای قرمز رنگش رو پایین آورد و پیش از اینکه نگاهش رو برگردنه، انسانهایی که با عصبانیت بهش نگاه میکردن رو دید.
حوض خون قربانی جلوش به طرز خطرناکی جوشید.
یه سوراخ توخالی بزرگ در هوا ظاهر شد. پلیدیِ غلیظی سرازیر شد.
جیشوان در حالی که عروسکی که بوی یهجیا رو میداد حمل میکرد، به طور نامحسوس لبخندی زد.
گهگه، من برنده شدم.
[1] - یعنی خوشحال بود.
[2] - حالتِ ثبت خاطره.
کتابهای تصادفی


