فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 158

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۵۸:

زیر آسمون تاریک.

تیغه‌ی سرد یخی که نوری زرشکی ازش می‌تابید، اندام‌های گوشتی رو به‌راحتی درید.

خون قرمز رنگ غلیظی در هر جهت پاشیده شد. اندام‌هایی که بریده شده بودن به‌محض اینکه روی زمین فرود اومدن، متلاشی و در هوا پراکنده شدن.

چهره‌ی مرد جوان آروم اما هر یک از حملاتش شدید بود. همچون شمشیری بدون غلاف با نیرویی غیرقابل توقف، موجود غول‌پیکر روبروش رو مجبور کرد کم‌کم عقب نشینی کنه.

نور کم‌رنگ طلایی اعماق چشم‌هاش رو پُر و صحنه‌ی قرمز رنگی که جلوش بود رو منعکس کرده بود.

در حالی که مادر با سختی دفاع می‌کرد و سعی می‌کرد عقب نشینی کنه، واکنشش خیلی جدی شد.

.....به‌نظر می‌رسه که انگار توی دردسر افتاده.

اگرچه جراحات وارده بهش کُشنده نبودن، اما اون کم‌کم داشت خسته می‌شد. همچون کیفی سوراخ‌دار، می‌تونست احساس کنه که قدرت از بدنش خارج می‌شه.

وضعیت فعلیش بیشتر شبیه به تجلی فیزیکی قدرت‌هاش بود.

اون دربی که قبلا باز شده بود، فقط آگاهی و بخشی از قدرت واقعی مادر رو آزاد کرده و بدن واقعیش هنوز در طرف دیگه به دام افتاده بود.

تمرکز پلیدی در این دنیا کافی نبود، بنابراین مجبور شد برای حفظ وضعیت فعلیش به یه قربانی تکیه کنه.

اما الان نه تنها مراسم قربانی خون شکست خورده بود، بلکه آسیب مستقیمی هم بهش وارد شد...

اگرچه این جراحات هنوز برای سرنگونی مادر کافی نبود، اما اون نمی‌تونست جلوی احساس خطرش رو بگیره.

اگر اوضاع به همین منوال پیش می‌رفت، قدرت‌هاش که در دنیای واقعی رها می‌شدن به زودی تموم شده و قربانیش از بین می‌رفت. وقتی که این اتفاق بیوفته، اون مجبور به برگشتن به سمت دیگه‌ی درب می‌شه.

نه.... اون نمی‌تونه اجازه بده این اتفاق بیوفته!

واکنش مادر ترسناک شد. چشم‌های قرمز رنگش در حدقه‌های چشمش که تغییر شکل داده بودن، غلتیدن و نور سرد و بدی رو تابوندن.

برای برگزاری مراسم قربانی خون، مادر امیدوار بود که این دو نسل مستقیم خودش رو بگیره و کنترل کنه.... اما الان به‌نظر می‌رسه که اون‌ها کارت‌هایی بودن که مادر دیگه نمی‌تونست ازشون استفاده کنه.

توپ گوشتی که در هوا آویزون بود ناگهان چندین برابر بزرگتر شد و باعث شد تموم جهان به لرزه دربیاد. جوّ با مقدار وحشتناکی از انرژی یین پر شده بود.

دنیا به لرزه در اومد.

یه‌جیا دندون‌هاش رو به هم فشار داد و با چشم‌هایی سرد نگاه کرد.

این وضعیت برای اون هم آسون نبود.

تقریباً هر حمله‌ای که بهش می‌شد، از نقطه‌ی کورش بود و همه‌ی اون‌ها حملات مرگبار به قصد کشتن بودن.

حملات یه‌جیا فقط خسارات جزئی به‌طرف مقابل وارد می‌کرد.‏

اما اگر هر یک از حملات طرف مقابل به یه‌جیا می‌رسید، مطمئناً اون مُرده بود.

آدرنالین بدنش به اوجش رسیده بود در حالی که باد از کنار گوش‌‌هاش سوت می‌زد. صدای جریان خونش رو در گوشش می‌شنید. انگار در اعماق دریا بود. همه چیز در اطرافش خیلی کُند شده بود. تنها چیزی که در دیدش مشخص بود، شاخک‌های گوشتی طرف مقابل بود که به‌سمتش پرواز می‌کردن. همه‌ی حواسش تیز و حساس شده و نفس‌هاش بلند بودن.

سریع‌تر...... فقط کمی سریع‌تر.

در مقایسه با انبوه گوشتی که روبروش بود، اون مرد جوان همچون یه ذره غباری بود که جلوی یه کوه ایستاده. هر لحظه ممکن بود بلعیده بشه.

اون ماهرانه از یه حمله جاخالی داد، انگشت‌های پا‌هاش به آرومی روی اندام طرف مقابل قرار گرفتن. اون همچون یه سایه به راحتی از حملات فرار کرد. یه‌جیا همچون بادی بود که هرگز نمی‌شد گرفتش.

قلب مادر فرو ریخت.

اون به‌وضوح احساس می‌کرد و می‌دید که طرف مقابل کم‌کم داره بهتر می‌شه. اون با سرعت وحشتناکی در حال یادگیری بود. در کمتر از ده دقیقه، انسانِ به‌ظاهر ضعیف روبروش، به فردی تبدیل شده بود که می‌تونست به راحتی از حملاتش فرار کنه و حتی زمان مبارزه رو داشته باشه.

چشم‌های مادر به سمت پایین حرکت کردن.

یه‌جیا با عجله طفره رفت، اما چیزی که انتظارش رو نداشت این بود که طرف مقابل اونطوری بهش حمله کنه که الان بهش حمله کرد. اندام‌های متعددش فقط در هوا آویزون بودن.

ظاهر چند تا از اشباح درنده به‌دلیل شوکی که بهشون وارد شده بود، کمی تغییر کرده بود.

«چی....؟!»

مایع قرمز رنگی به بیرون جاری شد.

در حالی که بدن‌‌هاشون به آرومی همراه با صدای جلزولز ذوب می‌شدن، جیغ می‌زدن: «آهههههه!!!»

یه‌جیا تعجب کرد. سپس تعداد بیشتری از اندام‌های گوشتی مادر رو دید که همچون توری دراز شدن و به‌طور متراکم تموم آسمون رو پوشوندن. همه‌ی اشباحِ اطراف دستگیر شدن و سپس فریادهای وحشتناکی یکی پس از دیگری به گوش رسید.

چهره‌ی یه‌جیا درهم شد.

مادر در واقع....

اون در واقع سلامت خودش رو با مصرف فرزندانش تامین می‌کرد. همونطور که از مادرِ همه‌ی بدی‌ها انتظار می‌ره.

زبان قرمز رنگ مادر دراز شد و به آرومی لب‌هاش رو لیس زد. اون هنوز ناراضی به‌نظر می‌رسید.

بالاخره کمی بهبود پیدا کرد.

لب‌هاش‌ به آرومی باز و دندون‌های تیز و سفیدش نمایان شدن. بزاق خورنده‌ای از دهانش چکید.

----حالا، نوبت وعده‌ی غذایی اصلیه.

.

روی زمین.

بوی تعفن فضا رو پر کرده بود. اجساد اشباح متعددی روی هم انباشته شده بودن و به آرومی در هوا ذوب می‌شدن.

اما سرعت افزایش اجساد بسیار بیشتر از سرعت تجزیه شدنشونه. پیش از اینکه بدن اون‌ها به انرژی یین تبدیل بشه، اجساد بیشتری انباشته شده و صحنه‌ی جهنمی رو تشکیل دادن.

جی‌شوان در بالای اون جهنم ایستاده بود، جوری که شبیه فرمانروا به‌نظر می‌رسید.

سپس چشم‌هاش رو باریک کرد در حالی که نور سردی ازشون عبور می‌کرد. چهره‌ی رنگ پریده‌ش واکنش خاصی نداشت اما همین کافی بود تا حریفش رو تحت فشار بذاره.

عواقب جانبی انتقال اجباری جراحات ‏یه‌جیا به خودش شروع به تأثیرگذاری کرده بود.

حرکات جی‌شوان کُند شدن.

اما اشباح درنده‌ی دیگه‌ی اطرافش برعکس محتاط‌‌تر شدن --- هر چی نباشه همه‌ی اون اجسادی که اونجا افتاده بودن، فقط توسط این شخص ایجاد شده بودن. حتی اگر اون ضعیف شده بود، باز هم ظلم و ستم متعلق به یه پادشاه اشباح رو نمی‌شه و نباید دست کم گرفت.

ناگهان زمینِ زیرشون منفجر شد.

حمله‌ی ناگهانی از زیرِ زمین، همه‌ی اشباح درنده رو غافلگیر کرد.

تعداد بی‌شماری اندام قرمز رنگ همچون کِرم‌ پدید اومدن و بی‌رویه به اشباح حمله کردن.

بدن جی‌شوان به‌طور غریزی در حال حرکت بود. به گوشه‌ای پرید و از حملاتشون اجتناب کرد.

با دیدن صحنه‌ی مقابلش، قلبش کمی لرزید. چشم‌هاش رو بالا برد و به بالا نگاه کرد.

به‌نظر می‌رسه دلیل این که مادر بدنش رو اینقدر بزرگ کرده، برای این کار بوده.

مادر خیلی حیله‌گر بود. به خوبی می‌دونست که وقتی حریفش با چنین موجود بزرگی روبرو می‌شه، نمی‌تونه همه‌ی حرکاتش رو ببینه.

بنابراین، هنگام مبارزه با یه‌جیا، اون از انرژی یین از اجساد به‌عنوان پوشش استفاده کرده و مخفیانه اندام‌های خودش رو به سایر نقاط شهر برده بود.

یه‌جیا صدای ناله‌های بدی از پشت سرش شنید.

ناله‌ها کر کننده بود.

.... از جایی که جی‌شوان بود، می‌اومدن.

یه‌جیا یه لحظه حواسش پرت شد.

مادر با استفاده از این وضعیت حمله کرد.

یه‌جیا به‌طور انعکاسی دستش رو بالا برد تا مانع بشه.

سپس صدای برخورد چیزی رو شنید.

'جیرینگ'

در کنار نور درخشان، تیکه‌ای از گوشت افتاد. دندون‌های تیز و سفید محکمی روی تیغه‌ی زرشکی[1] رو گاز گرفتن و رهاش نمی‌کردن.

داس رو نمی‌شه جمع کرد.

یه‌جیا نمی‌تونست فرار کنه.

یه‌جیا دسته‌ی داس رو با دوتا دستش گرفت، رگ‌های پشت دستش براومده شده بودن در حالی که دست‌هاش از فشار می‌لرزیدن.

چشم‌هاش رو باریک کرد و با نگاه سردی به مادری که به آرومی بهش نزدیک می‌شد، خیره شد.

در گوشه‌های دیدش، یه‌جیا دید که شاخک‌های گوشتی مادر به آرومی برمی‌گردن. منطقه‌ای که یه‌جیا درش می‌تونست حرکت کنه[2]، کوچکتر می‌شد.

مادر گفت: «گیرت انداختم.»

مادر در حالی که شیره‌ی هاضمه از لب‌‌هاش می‌چکید، با طمَع مرد جوان رو نگاه می‌کرد.

یه‌جیا به آرومی لبخندی زد و گفت: «واقعا؟»

سپس ناگهان داسش رو رها کرد، پایین اومد و پیش از بسته شدن محاصره، به‌سمت تنها فضای باز پرواز کرد.

داره تلاش می‌کنه فرار کنه؟!

واکنش مادر وحشتناک شد. اون در حالی که شاخک‌‌هاش از سمتی دیگه در حال حرکت بودن، یه‌جیا رو از نزدیک تعقیب کرد.

اما لحظه‌ای که شاخک‌‌هاش رو دور داس شل کرد، تیغه‌ی قرمز رنگ ناپدید شد.

یه‌جیا سرش رو بلند و به بالا نگاه کرد.

لبخند کوچیکی روی لب‌هاش نشست. بسیار زودگذر اما حاوی مقداری تمسخر بود.

چشم‌هاش به هیولای غول پیکری که جلوش بود خیره موند. داس بار دیگه در دست‌‌هاش ظاهر شد.

لعنتی! اون نمی‌خواست فرار کنه!

مادر با عجله عقب رفت.

اما دیگه خیلی دیر بود. اون نتونست در مدت زمان کوتاهی از محدوده‌ی حمله‌ی طرف مقابل خارج بشه.

تیغه‌ی سرد یخی که نور قرمز رنگی ازش می‌تابید، قوس کاملی در هوا ‌کشید.

«آههههههههه--------»

پای مادر پاره شد. لحظه‌ای که پاره شد، رنگش شروع به محو شدن کرد.

این دومین عضوی بود که پس از مچ دستش، بریده شده بود.

ولی----

فریاد‌هاش ناگهان قطع و قیافه‌ش وحشتناک شد. ناگهان به جلو حرکت کرد، لب‌‌هاش باز شد و حیله‌گرانه خندید: «اشکالی نداره. من از قبل ضعف تو رو می‌دونم.»

قلب یه‌جیا به تپش افتاد.

اندام مادر از کنار سر یه‌جیا عبور و به جایی پشت سرش حمله کرد.

صدای درد کشیدنِ آرومِ متعلق به مردی به گوش رسید.

مردمک‌های یه‌جیا منقبض شدن. اون به‌طور غریزی به عقب نگاه کرد.

جی‌شوان اونجا توی هوا بود. یه جفت لب روی شاخک گوشتی ظاهر شد و به یه‌جیا پوزخند زد و گفت: «می‌بینی؟ ضعفت.»

مادر از پشت نزدیک شد.

در یه لحظه مبارزه به وقوع پیوست.

یه‌جیا راهی نداشت.

هیولای پشت سرش ناگهان دهن بزرگش رو باز کرد و مرد جوان رو توی یه گاز قورت داد.

هیکل زن هنوز باریک بود. به‌سختی می‌شد فهمید که به‌تازگی اون مرد جوان که از خودش بلندتر بود رو خورده.

در حالی که چشم‌های مادر از رضایت برق می‌زدن، گوشه‌های لب‌های شکافته‌ شده‌ش بالا اومده بودن[3].

یه‌جیا هرگز در این مبارزه اشتباه نکرده بود.

همچون ماشینی که برای نبرد ساخته شده بود، اعصاب، استخون‌ها و ماهیچه‌هاش، همه با حداکثر کارایی کار می‌کردن. همین کافی بود که مادر احساس ترس کنه.

اما مادر متوجه لحظه‌ای شد که یه‌جیا با شنیدن فریادهایی که از سمت جی‌شوان می‌اومد، تمرکزش رو از دست داده بود.

بنابراین در اون لحظه، مادر فهمید که باید چه کاری انجام بده.

مادر لبخندی زد.

اون یه انسان بود. حتی اگر قوی هم باشه، از این قاعده مستثنی نبود ---- ضعیف، احمق و قابل پیش بینی.

تا زمانی که مادر نقطه ضعف یه‌جیا رو داشته باشه، دیگه یه‌جیا تهدیدی براش نخواهد بود.

تنها بدبختی این بود که....

سپس چشم‌هاش رو پایین انداخت و به پاش که بریده شده بود نگاه کرد. در زیر بریدگی دندونه‌دار، توده‌های گوشتی گوشت چرخیدن و مایع تیره‌ای بیرون ریخت. لحظه‌ای که اون مایع با هوا تماس پیدا کرد، همچون خاکستری در هوا پخش شد.

واکنش مادر برای لحظه‌ای پیچیده شد.

یه‌جیا در واقع پیش از مرگش، باعث شده بود مادر یکی از پاهاش رو از دست بده...

مادر خیلی راحت با خوردن یه‌جیا، اون رو از رنج رها کرده بود. مادر باید اول اون انسان نادون رو بیشتر رنج می‌داد.

سپس به آرومی اندام‌های متعددش رو جمع و به دوردست‌ها نگاه کرد---

حالا باید بره و بچه‌ی نادون دیگه‌ش[4] () رو ببینه.

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت:

[1] - تیغه‌ی داس

[2] - فضای اطرافش.

[3] - به حالت لبخند.

[4] - جی‌شوان.

کتاب‌های تصادفی