فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 159

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۵۹:

«خیله خب، می‌تونید بایستید.»

صدای تنبل مادر از بالا به گوش می‌رسید.

در زیرش، اشباح درنده همه‌ی حملاتشون رو متوقف و با ترس عقب‌نشینی کردن.

زن روی توده‌ای از گوشت تپه‌مانند نشست و با صورت رنگ پرید‌ه‌ش به پایین نگاه کرد. دست و پاش بریده شده بودن و اندام‌های غول پیکری که برای بدنش بیش از حد بزرگ به‌نظر می‌رسیدن، ازش کش اومده بودن و دور توده‌ی گوشتی که مادر روش نشسته بود، پیچیده بودن.

اون به آرومی خون روی صورتش رو پاک کرد و به مردی که در بین اجساد اشباح ایستاده بود نگاه کرد.

طرف مقابل به عقب نگاه کرد.

چهره‌ش سرد و بی‌تفاوت بود، اما به‌نظر می‌رسید طوفانی مهیب در اعماق چشم‌هاش در حال وقوع بود که شبیه چشم‌های مادر بود.

جی‌شوان آهسته پرسید: «اون کجاس؟»

مرد در حالی که پشت مادر کاملاً صاف ایستاده بود، این سوال رو ‌پرسید. دست‌هایی که در کنارش آویزن بودن، به صورت مشت محکم شدن.

مادر لبخندی زد: «چرا؟ هنوز هم در چنین موقعیتی درباره‌ی اون می‌پرسی؟»

اون واقعاً چنین سؤال ساده لوحانه‌ای پرسید.

اون دیگه شبیه جی‌شوانِ قدیم نبود.

مادر سرش رو تکون داد و با کمی ناامیدی گفت: «انتظار نداشتم در این مدت کوتاه به حماقت اون انسان مبتلا بشی.»

«من به بچه‌های نافرمان نیازی ندارم.» سپس اون زن دست رنگ پریده‌ش رو بلند کرد و روی شکمش گذاشت. در حالی که لب‌‌هاش لبخندی ملایم داشت، گفت: «من اون رو به جایی که باید باشه فرستادم.»

در یه لحظه، فضا ساکت شد.

چشم‌های جی‌شوان تیره بود. در حالی که احساسات تاریک، زیرِ پوستِ به ظاهر آرومش موج می‌زدن، عمیقاً به زن مقابلش خیره شده بود. مادر جی‌شوانِ ساکت رو دید و دستش رو دراز کرد: «فرزندم. تا زمانی که حاضر باشی به اشتباهاتت اعتراف کنی، تو رو می‌بخشم.»

سپس خندید و ادامه داد: «البته که باز هم یه مجازات کوچیکی وجود خواهد داشت.»

به هر حال، اگر مادر یه‌جیا رو زنده می‌ذاشت، جی‌شوان برای مراسم قربانی خون مادر در آینده مفید می‌بود.

مادر به انگشت‌هاش نگاه کرد و به آرومی گفت: «چرا شخصا کشتنِ اشباح و انسان‌هایی که جرأت کردن از من سرپیچی کنن رو شروع نمی‌کنی؟»

جی‌شوان نیشخندی زد: «شما مطمئنا بزرگوارید.»

لحنش واضح و طعنه‌آمیز بود.

واکنش مادر تیره شد.

اون می‌تونست بی‌احترامی رو در حرف‌های طرف مقابل بشنوه.

انگشت باریکش با بی‌حوصلگی روی توپ گوشتی کوبیده شد: «تو احیانا به این فکر می‌کنی... که هنوز هم حق داری از من سرپیچی کنی.»

مادر با تمسخر گفت: «فکر می‌کنی من نمی‌دونم؟ برای اینکه ایس بتونه با اون داس به من صدمه بزنه و از توانایی تو استفاده کنه، برای این بود که تو بهای اون رو پرداخته بودی و بهش اجازه دادی که فقط از سودش[1] بهره ببره.»

سپس یه حالت تحقیرآمیز نشون داد و گفت: «چقدر فداکار. اما متأسفانه، تو فرد اشتباهی رو انتخاب کردی.»

مادر خم شد: «و حالا، نه تنها نمی‌تونی به من آسیب برسونی، بلکه...»

سپس با نگاهش مرد مقابلش رو از بالا به پایین انداز برانداز و حالت ضعیفش رو نگاه انداخت: «تو حتما داری همین الان رنج می‌کشی.»

«واضحه که توانایی مبارزه‌ی متقابل رو نداری، با این حال هنوز در تلاش برای دوام آوردن هستی... چقدر احمقانه.» مادر سرش رو به نشونه‌ی مخالفت تکون داد: «می‌دونستی؟ حالا که اینطوری هستی، من حتی نیازی ندارم که شخصاً به تو رسیدگی کنم.»

مادر سراسر صحنه‌ی زیرش رو نگاهی انداخت.

اما جی‌شوان به حفظ واکنش غیرقابل رمزگشاییش ادامه داد. اون نه موافق بود و نه انکار می‌کرد، فقط مثل یه مجسمه اونجا ایستاده بود.

مادر گوشه‌های لبش رو خم کرد تا لبخندی پلیدانه نشون بده: «حرف منو باور نمی‌کنی؟»

اون زن دستش رو کمی بالا برد، سپس یکی از اندام‌های گوشتیش شکافت و خودش به سمت چندین شبح درنده‌ای که در انتظار ایستاده بودن، پرواز کرد و گفت: «پس بیایید امتحان کنیم.»

غوطه‌ور شدن.

در حالی که مادر در اون‌ها[2] نفوذ می‌کرد، غرش‌های بلندی به صدا درمی‌اومد.

در حالی که اونها به جی‌شوان که جلوشون ایستاده بود نگاه می‌کردن، همه‌ی چشم‌هاشون شروع به تابیدن نور قرمزی کرد.

مادر به آرومی با لبخند دستور داد: «برید.»

اشباح درنده همچون سگ‌های دیوانه‌ای که زنجیرشون قطع شده بود، با زوزه‌های بلند و دیوانه‌وار، همه به سمت جی‌شوان حرکت کردن.

هر یک از قدرت‌های رزمی اون‌ها نسبت به قبل به‌طور تصاعدی افزایش پیدا کرده بود. جی‌شوان که از قبل در وضعیت نامساعدی قرار داشت، خودش رو در موقعیت دردسرسازتری دید. به‌سختی جاخالی داد و از اونجایی که جراحات بیشتر و بیشتری روی بدنش پدیدار می‌شدن، فرار کرد. کم‌کم حرکاتش آهسته شدن.

مادر چشم‌هاش رو پایین انداخت و از حالت متاسف جی‌شوان قدردانی کرد.

«به جوابت فکر کردی؟»

بدنِ رنگ پریده‌ی جی‌شوان در گلوی یکی از اشباح درنده فرو رفت. در حالی که لب‌هاش به حالت تمسخر خم شده بودن گفت: «البته.»

شبح درنده‌ی بعدی پیش از اینکه گردنش شکسته بشه، سه ضربه روی بازوی جی‌شوان تا حد استخونش به جا گذاشت.

جی‌شوان از حمله‌ی شبح سومی که سعی داشت از پشت حمله کنه، اجتناب کرد.

از بین گروه بزرگ اشباح، چشم‌های سرخ اون مستقیماً به مادر نگاه می‌کردن. به‌نظر می‌رسید که برخی از احساسات تیره در اعماق چشم‌هاش موج می‌زدن، گویی هیولایی در حال بیرون اومدن از قفسه.

«من تو رو خواهم خورد.»

...فقط با انجام این کار جی‌شوان با گه‌گه یکی می‌شه.

جی‌شوان با لبخند ادامه داد: «و بعد، همه رو خواهم خورد.»

--------از اونجایی که احتمال پایان خوش وجود نداره، پس جی‌شوان فقط به اونها اجازه می‌ده با هم در جهنم غرق بشن.

اگرچه اون آشکارا در وضعیت نامساعدی قرار داشت، اما مادر وقتی اون نگاه رو در چشم‌های جی‌شوان دید... قلبش برای لحظه‌ای ایستاد. اونها افکار واقعی جی‌شوان بودن.

در اون صورت نمی‌شد اون رو در اطراف نگه داشت.

حالت مادر تیره شد. سپس به آرومی دستش رو بالا برد، اما پیش از اینکه بتونه کاری بکنه، احساس خطر ناگهانی اون رو فرا گرفت.

همچون سوزنی که تا عمق استخون‌‌هاش فرو رفته بود، بدنش شروع به لرزیدن کرد.

باد شدیدی وزید.

مادر به‌طور غریزی به کناری جاخالی داد، اما نتونست کاملاً ازش دوری کنه. با این ضربه، توده‌ی بزرگِ گوشتش لرزید، تکون خورد و به قطعات کوچیک‌تری تبدیل شد. این قدرتِ وحشتناکِ پلیدی بود.

یه هیولای اسکلتی به آرومی بیرون اومد. سر غول پیکر بز شکلش هنوز بقایای خون و گوشت روش بود. نور قرمز رنگی از حدقه‌های تیره‌ش می‌درخشید.

اون ماهی خونین گو بود.

واکنش مادر تاریک بود.

ناگهان-----

«هی! چرا به من نگفتی که اینجا جمع می‌شید؟»

نه چندان دور صدای متکبرانه‌ای به گوش رسید.

آتیش یین در بین جمعیت اشباح غوغا و با صدای بلند جلیزولیز کرد.

صدای زن جوانی در گوشه‌ای به‌همراه صدای خروش اره برقی‌ای به گوش رسید: «انفجار! یکم هم برای من کنار بذار! می‌دونی چقدر زندونی بودم؟ همه‌ی بدنم زنگ زده!»

مردی به ناچار گفت: «هی، شما دوتا، اینقدر بی‌پروا نباشید.»

یه لحظه بعد، دسته‌ای از حشرات از جمله یه هزارپای غول‌پیکر ظاهر شدن و دسته‌ای از اشباح درنده‌ی سطح بی رو در یه لحظه له کردن.

یه شبح سایه‌ای هم به موقع پشت سرش ظاهر شد و یه شبح درنده رو در طول راه بلعید. سرش رو برگردوند و به رئیسش توضیح داد: «اووم، اینطور نیست که من تلاش نکردم جلوی اون‌ها رو بگیرم، خودشون بودن که اصرار کردن...»

'بنگ-----'

صدای برخورد شدیدی از بالا به گوش رسید.

ماهی خونین گو دُمش رو تکون داد و بار دیگه به‌سمت مادر حمله کرد. روی شاخک گوشتی طرف مقابل رو گاز گرفت و هیچ اثری از رها شدن از خودش نشون نداد.

پس از پرتاب شدن، حتی با وجود استخون‌های شکسته‌ش، ماهی خونین گو همچنان به سمت مادر و به توده‌ی گوشتی‌ای که روبروش بود حمله ‌کرد.

.

----- 'بنگ، بنگ.'

اطراف رو سکوت مرگباری فرا گرفته بود. فقط صدای ضعیف برخورد چیزی شنیده می‌شد که از جای بسیار دوری می‌اومد.

مکان لرزید.

انگار یه‌جیا در اعماق دریا افتاده بود، چراکه همه‌ی دنیا کمی لرزید.

چی......؟

پلک‌های یه‌جیا کمی لرزیدن.

سپس، یه برخورد دیگه رخ داد.

چشم‌هاش رو باز کرد.

تاریک بود.

لایه‌ای از خون یه‌جیا رو پوشونده بود و وفادارانه از اربابش محافظت می‌کرد.

اینجا کجاس.....

مغز یه‌جیا کم‌کم شروع به کار کرد.

'بنگ!'

دوباره.

به‌سختی از جاش بلند شد، اما چون قدرتی در بدنش نبود، دوباره روی زمین افتاد.

'جیرینگ.'

یه چیزی افتاد.

یه‌جیا در اطرافش احساس کرد... این یه سنگ یشمی مثلثی شکل کوچیک با سوراخی به شکل چشم در مرکزش بود.

شگفت‌زده شده بود.

چشم دانای کل.

اون اسم ناگهان به ذهنش خطور کرد.

همونطور که یه‌جیا اون رو نگه داشته بود، ذهن آشفته‌ش یواش‌یواش آروم گرفت.

سپس به یاد آورد که چه اتفاقی افتاد پیش از اینکه بیهوش بشه.

بنابراین...

یه‌جیا به اطرافِ تاریکی روبروش نگاه کرد.

اون باید در این لحظه در درون مادر باشه.

یه‌جیا نتونست اسلحه‌ش رو احضار کنه.

نه داسش و نه امواج خونی که جی‌شوان بهش منتقل کرده بود، قابل احضار یا استفاده نبودن.

فقط دیوار خونی اطرافش بود که یه‌جیا رو از تاریکیِ بیرون جدا می‌کرد.

.... چجوری از اینجا خارج بشم؟

سطح سرد یخی چشم دانای کل با دمای بدنش گرم شد. لبه‌های تیزش باعث ایجاد درد در کف دست یه‌جیا شد.

یه‌جیا یه لحظه تعجب کرد.

بعد از کمی تردید دستش رو به آرومی بالا برد و چشم دانای کل رو جلوی چشمش آورد.

صحنه‌ی روبروش وحشتناک بود. حتی یه‌جیا هم نفس کشیدن رو برای چند ثانیه فراموش کرد.

اون تاریکی... پر از اشباحی بود که مادر خورده بود. انسان‌ها، اشباح، اون‌هایی که درد دارن، اون‌هایی که در ترس هستن، اون‌ها کاملاً روی هم انباشته شده و فضا رو پر کرده بودن. هیچ آغاز و پایانی دیده نمی‌شد.

یه‌جیا نفس عمیقی کشید و خودش رو مجبور کرد آروم بشه.

سپس از طریق چشم دانای کل به آرومی به دنبال مکانی برای فرار گشت.

یه‌جیا ناگهان متوجه شد که جایی در دوردست وجود داره که نور ازش رد می‌شه.

.

انسان‌ها و اشباح با هم جنگیدن.

علاوه بر بازیکنان با تجربه، اعضای عادی بوریاو هم به مبارزه پیوستن. اون‌ها با احتیاط تیم‌های کوچیکی رو تشکیل دادن و از وسایل و سلاح‌های مختلف برای مقابله با اشباحی که پراکنده شده بودن، استفاده کردن.

چشم‌های همه از شوق می‌سوخت. اون‌ها نه تنها برای بقای خودشون، بلکه برای آینده‌ی این جهان می‌جنگیدن.

در هوا.

مادر با خشم به ماهی خونین گویی که جلوش بود خیره شد.

در پشت سرش، اندام‌های گوشتی غول‌پیکرش در حالی که به آرومی اون رو ترمیم می‌کردن، به خودشون می‌پیچیدن.

مادر چشم‌هاش رو به‌طور تاریکی باریک کرد و بدون پلک زدن به هیولای مقابلش نگاه کرد.

ماهی خونین گو دمُش رو تکون داد و سرش رو کمی پایین انداخت. شاخ‌‌هاش نور تند و تیزی تابوندن و بار دیگه به‌سمت توپ گوشتی شتابان حرکت کرد----

جی‌شوان متوجه این موضوع شد و سریع فریاد زد: «وایستا!»

اما دیگه خیلی دیر شده بود.

اندام‌های گوشتی شبیه شاخک‌ها در هوا بریده شدن. مستقیماً به سمت هسته‌ی ماهی خونین گوی حرکت کردن.

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت:

[1] - نتیجه.

[2] - اشباح.

کتاب‌های تصادفی