NovelEast

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 160

تنظیمات
چپتر ۱۶۰: در تاریکی. یه‌جیا به منبع نور نزدیک شد. خیلی کم‌نور بود، تقریباً مثل یه شمعی که می‌خواست با باد خاموش بشه، یا مثل نور ضعیفِ ماهی که هر لحظه در تاریکی پنهون می‌شه. اما همچنان محل رو روشن می‌کرد. همچون طمَعی که ارضا نمی‌شد، سرسختانه اونجا مونده بود. انگار یه‌جیا داشت بهش نزدیک‌تر می‌شد. اون الان می‌تونست یه طرح کلی مبهم ببینه. ..... به نظر یه روح بود. یه‌جیا کمی تعجب کرد. نزدیکتر رفت. هر چی نزدیک‌تر می‌شد، ظاهر روح واضح‌تر می‌شد. این بازمانده‌ی یه روح بود. ضعیف، رنگ‌پریده، مه‌آلود و تار. اما یه‌جیا احساس ‌کرد که انگار توسط چیزی اغوا شده. به‌نظر می‌رسید نیرویی اون رو ترغیب می‌کرد که نزدیک‌تر بشه. اون بقایای روح هم حضور یه‌جیا رو حس کرده بود. به آرومی چشم‌هاش رو بالا برد و به سمت یه‌جیا نگاه کرد. در اون لحظه، انگار صاعقه‌ای به یه‌جیا اصابت کرد، چراکه در جای خودش خشکش زد. دهنش باز بود اما هیچ صدایی ازش در نمی‌اومد. ......شمایید؟ مرد جوان نتونست جلوی لرزیدنش رو بگیره. ذهنش از کار افتاد. اون چهره..... اگرچه همه‌ی اجزاش تار و غیر قابل تشخیص بودن، اما بنا به دلایلی، یه‌جیا طرف مقابل رو شناخت ----حتی پس از گذشت این مدت طولانی، اون احساس آشنا کاملاً در اعماقش وجود داشت. حتی اگر فکر می‌کرد که کاملا فراموشش کرده بود، باز هم در لحظه‌ای که اون رو دید، درد کوبنده‌ای بهش وارد شد. یه‌جیا رو به اون شب طوفانی برگردوند. کاملاً خیس از بارون، دم درب ایستاده بود و به اتاق تاریک نگاه می‌کرد. «مامان.......» صدای یه‌جیا اونقدر خشن شده بود که به‌سختی می‌شد صدای عادیش رو شنید. اون وحشت زده و تقریباً ترسیده بود. زمان انگار معنی نداشت. انگار یه عمر گذشت. سرانجام پس از مدت‌ها، اون بازمانده‌ی روح زن دستش رو به آرومی به‌سمت یه‌جیا دراز کرد. روی اون صورت تار، یه‌جیا حالتی رو دید که خیلی باهاش آشنا بود. چشم‌هاش کمی خمیده بود و لبخند کوچیکی رو نمایان می‌کردن: «تو..... بزرگ شدی...» انگشت‌های یه‌جیا لرزیدن. دستش رو بلند کرد و به‌سمت طرف مقابل دراز کرد. روح به‌طور کمرنگی در تاریکی می‌درخشید و به‌نظر می‌رسید که یه لحظه دیگه ناپدید می‌شه. بالاخره انگشت‌هاشون همدیگه رو لمس کردن. . بدن بزرگ ماهی خونین گو به‌طور کامل توسط اندام‌های گوشتی مادر بسته شده بود. هر چقدر هم که تقلا می‌کرد، نمی‌تونست رها بشه. مادر با خوشحالی نظاره‌گر بود. شاخک‌های ضخیمی از بین دنده‌های ماهی خونین گو فرو رفتن. همون‌طور که از درد رنج می‌برد، همچنان اون شاخک‌ها عمیقاً در بدنش نفوذ می‌کردن و به هسته‌ش نزدیک‌تر می‌شدن. ماهی خونین گو به سختی سرش رو برگردوند و یکی از شاخک‌هایی که اون رو مهار می‌کرد رو گاز گرفت. مادر پوزخندی زد و گفت: «موجود احمق.» شاخک‌های دور ماهی خونین گو سفت شدن. در نتیجه اون از درد ناله کرد. اما درست زمانی که مادر می‌خواست هسته‌ش رو خرد کنه، اقداماتش ناگهان متوقف شد. «چی.......» چشم‌هاش گشاد و مردمک‌های قرمز رنگش منقبض شدن. صدای ترک ضعیفی که از زیر پوستش شنیده ‌شد. خیلی سریع، ترک‌هایی روی پوست روشنش ظاهر شدن. در یه چشم به هم زدن تموم بدنش رو پوشوندن. مادر با چهره‌ای مخدوش فریاد زد: «غیرممکنه.... غیرممکنه؟!» این.... چه بلایی سر قربانیش اومده؟! چرا یه‌دفعه خراب شد؟! نه نه نه نه نه!!! مادر اجازه نمیده.....اون اجازه نمیده!!!! مادر در حالی که وحشت‌زده بود، دستش رو بلند کرد و سعی کرد تیکه‌هایی رو که از صورتش افتاده بودن رو دوباره بذاره سر جاشون، اما باعث افتادن بیشترشون شد. در حالی که شوکه شده بود، تموم بدنش به‌سرعت شروع به شکستن کرد. فریاد زد: «آهههههههه------ عجله کنید! عجله کنید و یه قربانی جدید برام بیارید!» شکم زن با سرعت زیادی بزرگ شد. به‌نظر می‌رسید چیزی در حال تلاش برای بیرون اومدنه----- در یه لحظه، تموم مکان در سکوت مرگباری فرو رفت. همه در حالی که شوکه شده بودن، نگاه می‌کردن. هیچ یک از اون‌ها نمی‌دونستن چرا این اتفاق داره می‌افته. مثل اینکه مادر به‌سرعت توسط هوا داشت از بین می‌رفت، پوست بیرونیش پاره و فریادهاش خیلی زود به صدایی تبدیل شد که دیگه شبیه صدای انسان‌ها نبود. مادر دیگه قادر به حفظ ظاهر انسان مانندش نبود. 'بنگ!' یه صدای بلند. فرایند قربانی مادر سرانجام به‌طور کامل شکسته خورد و توده‌ی بزرگی از گوشت از توی هوا به پایین افتاد. نه.... نه نه نه نه! اون توده‌ی گوشتی همچنان که در حال تقلا بود، بی‌صدا فریاد می‌زد. شکافی روی زمین ایجاد و نور قرمز ترسناکی از پایین ظاهر شد. درب برای استقبال کردن از بازگشت مادر، باز شده بود. در این لحظه صدای بریده شدن چیزی به گوش ‌رسید. نور درخشانی چشمک زد. در زیر بارونِ خون، شکمش از درون پاره و مرد جوانی ظاهر شد. یه‌جیا می‌تونست سقوط خودش رو حس کنه. سرش رو بلند کرد و به آسمون تاریک بالای سرش نگاه کرد. اون می‌تونست به‌طور مبهم آسمون آبی رو بین ابرهای تیره ببینه که شبیه یه جواهر تازه صیقلی داده شده بود. در حالت خلسه، احساس بی‌وزنی اون رو فرا گرفت. تنها چیزی که اون می‌تونست ببینه بارون خونین و همچنین آسمونِ دوردست بود. در همون حوالی، غوغایی بلند شد اما اون نمی‌تونست اون رو از بین سوت باد بشنوه. پایین، پایین، پایین. بدنش انگار پر از سُرب شده بود. احساس می‌کرد می‌تونه همون لحظه به خواب فرو بره. پلک‌های یه‌جیا به آرومی بسته شدن. ناگهان صدایی آشنا شنید. همچون تیغه‌ای تیز، هرج و مرج رو قطع کرد و فورا یه‌جیا رو از حالت خلسه‌مانندش بیرون کشید. «گه‌گه----» صدای طرف مقابل یواش اما با لرزش ضعیفی به گوش رسید. دارای احساسات قوی و طاقت فرسایی که تقریباً خفه‌کننده بود. یه‌جیا تعجب کرد. یه لحظه بعد احساس کرد که در آغوش سردی افتاده. سقوطش متوقف شد. به بالا نگاه کرد. مردی بهش نگاه می‌کرد. زیر مژه‌های بلندش، چشم‌های قرمز رنگش کمی می‌لرزیدن. بازوهای سرد یخیش به‌طور محافظی دور مرد جوان محکم شدن. انگار می‌ترسید که با اعمال زور بیش از حد، این تَوَهُم رو از بین ببره، اما می‌ترسید که به اندازه‌ی کافی اون رو محکم نگرفته باشه جوری که از دستش سُر بخوره. یه‌جیا دستش رو روی بازوی طرف مقابل گذاشت و با لمس کردنِ بازوی طرف مقابل، اون رو از حالت گیجی بیرون کشید. یه‌جیا زمزمه کرد: «آشوان...» سپس چند بار پلک زد. قطره اشک بزرگی از روی صورتش چکه کرد. جی‌شوان تعجب کرد. انگار گیج شده بود. سپس با حالتی عصبی پرسید: «م..مشکل چیه؟» یه‌جیا دستش رو بلند کرد و صورت خودش رو لمس کرد. سرد و نمناک بود. اشک همچنان از چشم‌هاش می‌ریخت. اشک‌ها از کنار صورتش غلتیدن و روی بازوی جی‌شوان افتادن. جی‌شوان ‌لرزید، انگار داشت توسط اون‌ها می‌سوخت. آها .... پس این بود. یه‌جیا سرش رو تکون داد و لبخندی زد. چشم‌های کهرباییش بخاطر اشک‌هاش می‌درخشیدن. «من همین الان ... یکی رو دیدم.» یکی که خیلی برام مهمه. جی‌شوان بهش خیره شد. مدتی بعد، جی‌شوان سرش رو پایین آورد و اشک‌های یه‌جیا رو بوسید. بدنش هنوز بوی تند خون ناشی از قتل‌های قبلاً رو می‌داد و جنون در چشم‌هاش هنوز از بین نرفته بود، اما لب‌‌هاش سرد و نرم بودن و به آرومی روی گونه‌های مرد جوان حرکت کردن. جی‌شوان به آرومی لب‌های یه‌جیا رو بوسید. این بار، یه‌جیا از اون اجتناب نکرد. در حالی که لب‌هاشون به هم فشرار داده می‌شدن، صدای جی‌شوان به حالت خفه‌ای به گوش رسید. انگار داشت تلاش می‌کرد خودش رو لوس کنه: «گه‌گه، تو بهم قول دادی. حالا که همه چی تموم شد.... به قولت عمل می‌کنی؟» یه‌جیا خندید. «بله، من به قولم عمل می‌کنم.» سپس یه‌جیا سرش رو بلند کرد و با بوسه‌ای به جی‌شوان پاسخ داد.  

کتاب‌های تصادفی