بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۷
دقیقا همون لحظهای که حرف یه جیا تموم شده بود، دُونگ گوا انگار به خودش اومد. و درحالیکه پاهاش مثل بید میلرزیدن، برگشت که فرار کنه.
ولی بدنش اصلا باهاش هماهنگ نبود. پس از فقط چند قدم، پاش به چیزهای روی زمین گیر کردن و افتاد.
اون یکی مردِ لاغر و قدبلند هم که از ترس، پاهاش سست شده بودن، روی زمین افتاده بود و درحالیکه زبونش بند اومده بود، به صحنهی جلوی روش خیره شد.
یه جیا خیلی زود به اون دو تا نزدیک شد.
دونگ گوا وحشتکنان فریاد زد:«نه! این کار رو نکن! برادر ایس! بیا باهم حرف بزنیم! من اگر میخواستم زنده بمونم هیچ چارهی دیگهای جز این کار نداشتم!»
یه جیا سرجاش وایستاد و درحالیکه سرشو به حالت مشکوکانهای کج کرده بود گفت:«چارهی دیگهای نداشتی؟ تا جایی که من میدونم، فروش دوبارهی اجناس طلسم شدهی توی بازی کاری نیست که کسی چارهای بجز انجام دادنش نداشته باشه!》
آره، این اولین بارش نبود که این اجناسو میفروشه.
دونگ گوا یه بازیکن بود.
اون بطور اتفاقی توانایی ویژهی مقاومت دربرابر تمامی اجناس طلسمشدهی توی بازی رو بدست آورده بود. بنابراین افکارش به سمت کارهای پلید کشیده شد. اون هر نوع وسیلهی طلسم شدهای که توی بازی بود رو جمع میکرد و با استفاده از اونها به همگروهیهاش حمله میکرد. وقتی که همگروهیهاش میمردن، امتیازهاشونو برای خودش برمیداشت. از طرفی دیگه، گاهی هم اون اجناس طلسمشده رو به افرادی که میخواستن امتیاز بیشتری بدست بیارن، میفروخت.
دونگ گوا با تکیه بر این تواناییش آروم آروم کارهاشو پیش میبرد. تا اینکه با یه جیا مواجه شد.
در اون زمان، نامِ ایس دیگه هدف خیلی از بازیکنان شده بود که برن باهاش مبارزه کنن. بنابراین یه جیا آیتمی رو خریده بود که قبل از ورود به محل مورد نظر، اسمشو با یه اسم رمز جایگزین میکرد.
قبل از وارد شدن به اون محل، همهی بازیکنان میتونستن ببینن که ترتیبشون براساس امتیاز همگروهیهاشون بصورت نزولی انجام میشه. بااینکه اسم ایس روی تابلوی رهبری نبود، ولی بخاطر امتیاز بالایی که داشت همیشه در صدر جدول بود.
توی بازی، وقتی که یه بازیکن کشته بشه، همهی امتیازاتش برداشته میشه.
برای همینم بود که چشم دونگ گوا دنبال یه جیا بود.
بنابراین از ترفندهای قدیمیش استفاده کرد و تلاش کرد که از یه شیء طلسمشده برای کشتنش استفاده کنه. ولی اصلا انتظار نداشت که با یه دشمن به این نیرومندی رو به رو بشه.
کسی نمیدونه که ایس اون موقع باهاش چیکار کرد، ولی همه میدونستن که از اون روز به بعد نه تنها دونگ گوا به نوعی توبه کرد و دیگه جرئت نکرد که اون اشیاء طلسم شده رو بفروشه، بلکه به بقیه در رویارویی و مقابله با اون اشیا برای بدست آوردن امتیاز بیشتر هم کمک میکرد.
یه جیا به آرومی چشمهاشو باریک کرد، سرشو گردوند و به اتاق ریخت و پاش اطرافش نگاهی کرد. سپس خندهی ملایمی کرد و گفت:«انگار بعد از اینکه بازی خراب شد، خوب زندگیای برای خودت دست و پا کردی.»
اشباح و بازیکنهای دیگه از بازی فرار کردن و فقط دونگ گوا از این فرصت برای فروش دوبارهی این اجناسِ طلسم شدهی توی بازی در دنیای واقعی استفاده کرد.
درحالیکه رنگ دونگ گوا پریده بود، تلاش میکرد که با لبخند به چاپلوسی یه جیا بپردازه:«ب... برادر بزرگ، این... این کار هم به این خاطر بود که چارهی دیگهای نداشتم.خودت خوب میدونی که این روزها پول درآوردن چقدر سخته. پس از این همه وقتی که توی بازی بودم و برگشتم به این دنیا، تمام مهارتهایی که داشتم دیگه بیفایده بودن. بدون اون مهارتهام من چطور میتونستم به زندگیم ادامه بدم؟!»
یه جیا بدون اینکه نوسانی توی صداش بوجود بیاد گفت:«پس چرا من حس میکنم که داری توی پول غلت میزنی؟»
دست سیاه از روی شونهی یه جیا دزدکی به سمت میز یه نگاهی انداخت و با تعجب گفت:«لعنتی، راست میگید!»
بعد با عصبانیت ادامه داد:«حتی از شما هم درآمدش بیشتره!»
یه جیا که سکوت کرده بود، توی دلش گفت:«حالا نیازی نیست که اینقدر تیزبین باشی.» بعد بدون واکنش خاصی دست سیاه رو به عقب هل داد و پاشو گذاشت روی زانوی دونگ گوا و با بیرحمی فشاری روی پاهای اون آورد که از زانوهاش صدای بلندی به گوش رسید.
دونگ گوا داد زد:«آآآآخخخخ!! خواهش میکنم! من... من دیگه این کار رو تکرار نمیکنم! قول میدم دیگه این کار رو نکنم!»
یه جیا درحالیکه دوباره همونجا پاشو گذاشته بود، به سمت اون اشیاء طلسم شده اشاره کرد و گفت:«همهی اینا مال تو هستن. همشونو مصادره میکنم. و تو هم خودتو تسلیم بوریاو میکنی. فهمیدی؟»
درحالیکه صورت گوشتآلوی دونگ گوا میلرزید، نالهکنان و با ناامیدی سرشو تکون داد و گفت:«بله، بله، بله!!»
از پشت یه جیا یه صدای خشمگینی فریاد زد:«نه!!!!»
اون مرد بلند و لاغر انگار در حین حرف زدن اونها بلند شده، وایستاده و با چشمهایی خشمگین و برافروخته، به یه جیا خیره شده بود. توی دستش یه آیینهی بزرگ گرفته بود و درحالیکه که به سمت یه جیا پرتش کرد گفت:«کسی نمیتونه جلوی پول درآوردن منو بگیره!! هیچ کسی!!»
یه جیا که چشمهاشو باریک کرده بود، به آرومی انگشتشو تکون داد و داسی بزرگ توی دستش پدیدار شد. نوری روشن بهمراهش در اتاق بطور موقت پدید اومد، و بعد صدای شکستن اون آیینه به گوش رسید. تیکههای شیشهی آیینه همچون ستارههایی در تاریکی شب به زمین میافتادن.
لحظه ای دیگر، یه جیای جوان روی زمین بیهوش افتاده بود درحالیکه اون مرد لاغر دور خودش از خوشحالی میچرخید و مثل یک فرد دیوانه فقط درحال خندیدن بود. بعد با حالتی دیوانهوار گفت:«ببینم الان حتما خیلی داری به خودت افتخار میکنی درسته؟ بذار ببینیم کیه که آخر همه میخنده. هیچکی، هیچ کسی نمیتونه جلوی پول درآوردن منو بگیره!»
یه جیا روی تیکهتیکههای شیشه بر روی زمین افتاده بود.
دونگ گوا که چشمهاش از ناراحتی بسته شده بودن با ناامیدی فریاد زد:«نههههه...»
اون مرد لاغر و قدبلند از اون حالتی که داشت بیرون اومد و به سمت دونگ گوا که پشت سرش بود نگاهی انداخت و گفت:«چیه؟ اون آیینه اینقدر مهم بود؟»
دونگ گوا بطور عجیبی بیشتر از قبلا هول کرد و با صورتی رنگ پریده و چشمهایی که دیوانهوارانه میلرزیدن، کلمه به کلمه گفت:«هیچ میدونی چه غلطی کردی؟» بعد به حالتی که انگار چیز وحشتناکی دنبالش کرده باشه، به سریعترین حالت ممکن برگشت و دوید به سمت درب.
اون مرد قدبلند که هنوز از وضعیتی که توش بودن خبر نداشت پرسید:«چی شده؟ اون که دیگه بیهوش شده. از چی میترسی...» ولی نتونست حرفشو تموم کنه.
دمای محیط اطرافشون بطور سریع داشت کاهش پیدا میکرد. یه لحظه بعد هوای اونجا از حالت گرمای تابستونه به سرمای زمستونه تبدیل شد. از بدن یه جیا یه نیروی شبحی بسیار وحشتناکی بلند شد و همهی اون محیط اطرافو فرا گرفت، انگاری که اختیار اون نیرو دست خودش بود. نیروی ترسناکی بود، درست مثل این که انگار یه هیولایی از قفسش فرار کرده باشه، با بیپروایی کامل، نیرو و ترسناکیشو نمایان میکرد.
در این لحظه دیگه دونگ گوا به درب رسیده بود و دیوانهوارانه دستگیرهی درب رو تکون میداد ولی درب باز نمیشد.
... دیگه دیر شده بود.
درحالیکه صورتش مثل گچ سفید شده بود، نشست پایین درب و درحالیکه مثل دیوانهها روی زمین دراز کشیده بود، میلرزید و زمزمه میکرد:«دیگه تموم شد، همه چی تموم شد، تموم شد...»
اون مرد لاغر و قدبلند که وایستاده بود، با ترس و وحشت به یه جیای بیهوشی که روی زمین افتاده بود و اون سایهی وحشتناک پشت سرش که هرلحظه درحال بزرگ شدن بود، نگاه میکرد و گفت:«اون... اون دیگه چیه؟»
بعد به دونگ گوا خیره شد و پرسید:«این... این کار همین آیینهس؟ چی داخلش بود مگه؟»
با این سوال دونگ گوا به خودش برگشت و سرشو بالا آورد. سپس ترسان و لرزان به اون مردی که خیلی هم ازش دور نبود نگاه کرد و با ناامیدی و وحشت خاصی جواب داد:«آیینه؟ آیینه رو فراموش کن!»
اون فقط یه آیینهی معمولی و مصنوعی بود که افراد رو به رویاهای زیبایی که ایجاد میکنه میبره، و افراد رو در حالت آسیبپذیری قرار میده... وقتی توی بازی دربرابر بازیکنان معمولی استفاده بشه، میشه ازش بعنوان آلت قتاله استفاده کرد.
ولی برای ایس اینجور نبود.
قطعا اینجور نبود.
توی این اتاق، فقط یه هیولا بود.
و اونم همون فردِ بیهوشِ جلوی روشون بود.
دونگ گوا فریادزنان گفت:«فکر کردی که من اصلا با اون وارد درگیری نشده بودم؟! فکر میکنی اصلا از این اشیاء دربرابرش استفاده نکرده بودم؟!»
اتفاقا تجربهی استفاده از این اشیاء رو دربرابر یه جیا داشته، برای همینم خیلی وحشت زده بوده.
... کسی نمیدونه که اون روز چه اتفاقی افتاد که باعث توبه کردن دونگ گوا از انجام تمامی این کارها شده بود.
حتی بعد از اینکه شایعاتی دربارهی به پایان رسوندن و ترک کردن بازی توسط ایس به گوش رسید، بازم براش مهم نبود که برگرده سر این کسب و کارش.
درحقیقت، دلیلش این بود که دقیقا میدونست که این مردِ به ظاهر ضعیف، چه هیولاییه.
همه میگفتن که ایس نیرومند و بیرحمه و هیچ نقطه ضعفی از خودش بروز نمیده و جایی هم نیست که نتونه فتح کنه.
ولی فقط دونگ گوا اینو میدونست که بیهوش بودن ایس درمقایسه با بهوش بودنش بدتره.
چون به هیولاییه که شکارهاشو کاملا بطور غریزی میکُشه تبدیل میشه و دارای میلی زیاد برای نابودی و خواهان خون و مرگه.
دونگ گوا با حالتی که انگار دیگه زندگیش رو به پایانه، با ناامیدی چشمهاشو بست.
ناگهان بدون هیچگونه هشداری، حسی ناآشنا به اون فضایی پوشیده شده از نیروی شبحی وحشتناک، وارد شد.
همچون موسی که دریا رو به دو نیم تقسیم کرد، فردی یه دفعه در اتاق ظاهر شد، از میون نیروی شبحی یه جیا رد شد و به سمت اونها رفت.
دونگ گوا که چشمهاش از تعجب باز شده بودن گفت:«این...! نجاتم بـ-» ولی قبل از اینکه حرفش تموم بشه، دید که نمیتونه دیگه حرفی بزنه و حرفش توی گلوش موند.
اون فردی که وارد اتاق شده بود، اصلا به دونگ گوا کوچیکترین توجهی نکرد و فقط با اون چشمهای قرمزش به یه جیایی که بیهوش روی زمین و چند قدم اونطرفترش افتاده بود خیره شده بود. انگار یه جیا همهی زندگیش بود، و اصلا حال و حوصلهی توجه کردن به بقیه رو نداشت.
... ولی این دلیل از دست دادن توانایی حرف زدن دونگ گوا نبود.
بلکه به این دلیل بود که همون لحظهای که دید اون شخص وارد محدودهی حملهی ایس شده، اون نیروی شبح درنده و سردِ ایس اثری روی اون نداشت. گویا اون انرژی با وجود اون شخص از قبل آشنا بوده.
ترسناکتر از اون اینه که نیروهای اون دونفر خیلی خوب باهم ترکیب میشدن و حس سازگاری ترسناکی باهمدیگه داشتن.
درحالیکه کمر دونگ گوا عرق سرد کرده بود، دهنشو هم محکم بسته بود.
دلیل اینی هم که تا الان تونسته بود زندگیشو حفظ بکنه این بود که حواس خوبی داشت.
... فقط هیولاها هستن که میتونن با هیولاها در آرامش زندگی کنن.
جی شوان به آرومی به یه جیا نزدیک و به سوی اون خم شد. سپس به آرومی درآغوش گرفتش و بلندش کرد.
کارایی آیینهی خونینِ جی شوان محدوده.(همون آیینهای که باهاش یه جیا رو زیرنظر داشت)
در حقیقت تصاویری که توی آیینه توسط قطرهی خون موردنظر براش نمایش داده شده بود فوقش بهش اجازهی تشخیص دادن حالت بدن یه جیا رو داده بود. فوقش اون ماهی خونین گو با استفاده از اون اطلاعات میتونست بطور تقریبی مکانی که ممکن بود یه جیا توش باشه رو پیدا بکنه ولی بازم آیینه ظاهر کامل طرف رو نشون نمیداد. بدتر این بود که هر قطرهی خون فقط امکان داشت که حداکثر ۶ بار استفاده بشه.
بنابراین جی شوان در طی یک هفتهی گذشته هیچ کاری نکرده بود و فقط منتظر دیدار امروزشون مونده بود.
ولی وقتی که روزش فرا رسید، آمی اطلاع داد که نتونسته بود که باها یه جیا تماس برقرار کنه.
با شنیدن این حرف، جی شوان از آیینهی خونین استفاده کرد که وضعیت یه جیا رو بررسی کنه و اون لحظه بود که میبینه که یه جیا بیهوش روی زمین افتاده.
تا جایی که یادش میومد، هیچ کسی بجز یه جیایی که جلوی روش بود چنین حس نیرومندی رو بهش القا نمیکرد. حس کرد که قلبش که برای مدتی طولانی ساکت بوده انگار الان از سیمهای خاردار پوشیده شده. پس از مدتی این حسِ فشردگی قلبش توسط این سیمهای بیرحم از بین رفت و با حس ترسی که تا نوک انگشتاش حس میکرد، جایگزین شد.
در اون لحظه مهم نبود چه چیزی داره حس میکنه، چون اونا براش مهم نبودن.
جی شوان سرشو آورد پایین و به مردِ بیهوشِ در آغوشش خیره شد.
... فقط در این لحظه بود که آرامشو حس کرد.
آه ملایمی ناشی از آرامش از لبهاش به بیرون اومد. چشمهای قرمزش که سرشار از خرسندی بودن رو باریک کرده بود انگار از همون لحظهی درآغوش گرفتن یه جیا حس کرد که کامل شده.
جی شوان با چشمهاش همهی صورت یه جیا رو نگاه کرد. با دست سرد و سفیدش با احتیاط روی چونهی اون رو نوازش کرد و جوری بهش نگاه میکرد که انگار داره به یه جواهر باارزش نگاه میکنه.
میخواست این کار رو از همون لحظهای که برای نخستین بار همدیگه رو ملاقات کرده بودن انجام بده.
فقط خدا میدونست که چقدر اراده نیاز داشت که جلوی این خواستشو بگیره.
با خودش گفت:«... تند پیش نرو. آروم باش.» و بعد به یه جیا که در آغوشش بود نگاهی انداخت و همهی اون احساسات سرکوب شدهی درونش بالاخره از چشمهاش آزاد شدن و اصلا جلوی نمایان شدن احساساتش رو دربرابر دید بقیه نگرفت.
امیال شیطانی خالصانهای در چشمهاش پدیدار شدن. همچون آتشی تاریک که بطور مداوم درحال سوختن بود، وادارش میکرد که اعمال دیگهای انجام بده.
با خودش فکر میکرد که خیلی خوب میشد اگر میتونست یه جیا رو بخوره.
از استخوانهاش گرفته تا گوشت و خونش، حتی تمام اعضای درون شکمشو. جوری که مطمئن بشه که دوباره زنده نمیمونه.
اینجوری دیگه از هم جدا نمیشدن.
جی شوان نفس عمیقی کشید و به سختی نگاهشو به جایی دیگه معطوف کرد و تمام تلاششو کرد که امیال پلید درونشو سرکوب کنه.
به سمت پایین و باقیموندهی تیکههای آیینه که روی زمین افتاده بودن نگاهی انداخت. بعد ابروهاشو از تعجب بالا انداخت و با خودش گفت:«... روح آیینهای؟»
.
(گویا الان یه جیا توی رویاس)
یه جیا توی یه خیابون شلوغ وایستاده بود. مردم در اطرافش به سرعت رد میشدن درحالیکه خودش مثل یه چیز ثابتی همونجا وایستاده بود.
دقیقا میدونست که کجاس.
موجودی که در درون یه آیینه مهر و موم شده بوده، احتمالا یه شبح آیینهای بوده.
توانایی ایجاد توهم و نمایش امیال درونی شخصی رو که به درون خودش میکشه رو داره، امیالی که بیشتر از هر چیز دیگهای میخواد... چه قدرت باشه، چه شهرت، زیبایی یا ثروت، کلا هرچیزی که بخوان قابل دستیابیه. آیینه کاری میکنه که اون افراد در خواستههای خودشون غرق بشن تا جایی که گذشتهی خودشونو فراموش بکنن و کاملا توسط این دنیا بلعیده بشن.
اگر کسی بخواد که از اونجا رهایی پیدا کنه، باید اول بدن واقعی اون شبح آیینهای رو پیدا کنه.
اون شبح در دنیای خیالی افراد، ظاهر یک فرد خاصی رو به خودش میگیره. میتونه یه فردِ نزدیک، یه رهگذر یا حتی یه حیوان باشه.
فقط با کشتن اون شبح آیینهایه که طرف میتونه از اون خواب و خیال بیرون بیاد.
یه جیا آدمهای بیشماری که در اطرافش حرکت میکردن رو نگاه میکرد. یکم از بابت اینکه از کجا شروع کنه دچار مشکل شده بود.
تا اینکه یه صدای آشنا از پشت سرش شنید:«... یه جیا؟»
یه جیا برگشت و دید که چنگ کژی پشت سرش وایستاده و داره با تعجب بهش نگاه میکنه. سپس چنگ کژی پرسید:«چرا بعد از کار نمیرید خونه؟ چرا همینجا وایستادید؟»
یه جیا با آرامش ازش پرسید:«میدونی خونهی من کجاس؟»
چنگ کژی از اعماق قلبش لبخندی زد و جواب داد:«البته. ما توی یه محله زندگی میکنیم. میخواید برسونمتون؟»
یه جیا قبل از اینکه اون پیشنهادو قبول کنه، دو ثانیهای مکث کرد.
با اینکه اون شبح آیینهای میتونست هر موجودی باشه، ولی براساس تجربهای که داشت، این هیولای حیلهگر دوست داره که تظاهر کنه که مهمترین فرد قربانیه. بهترین کار برای یه جیا این بود که فعلا دست به کار نشه و تغییراتو زیر نظر بگیره.
چنگ کژی تا تونست حرف زد. یه جیا با استفاده از هوشمندیش، زود تونست اطلاعات مهم رو دربارهی این دنیای خیالی رو بدست بیاره.
یه جیا معمولی بزرگ شده بود، وضعیت خوبی توی امتحانات ورودی کالجش داشت و قبل از اینکه بوسیلهی استخدامیهای فارغالتحصیلان به این شرکت ملحق بشه، توی دانشگاه قبول شده بود.
با امسال میشد ۵ سال که داره توی شرکت کار میکنه و یه پروژه رو هم امروز تموم کرده بود. گروهشون کلا تصمیم گرفته بودن که یه مهمانی برای یه جیا ترتیب بدن ولی خوده یه جیا ردش میکنه.
چنگ کژی از توی آیینهی عقب به یه جیا نگاه کرد و با خنده گفت:«برادر یه شما فردِ خانواده دوست هستید.»
یه جیا جوابی نداد و فقط چشمهاشو باریک کرده بود و از پنجره به سمت چراغهای خیابونی که از کنارشون رد میشدن نگاه میکرد.
زود رسیدن به مقصدشون.
یه جیا اصلا انتظار اینو نداشت که همون محلهای بره که الان در واقعیت داره توش زندگی میکنه.
چنگ کژی پیادش کرد و زود خداحافظی کرد و گفت:«فردا میبینمتون برادر یه!»
یه جیا به سمت اون ساختمون مسکونی که جلوی روش بود نگاهی انداخت و بعدش رفت داخل.
وقتی رسید به طبقهی خودش، از آسانسور اومد بیرون.
ولی قبل از اینکه بتونه کلیدشو از جیبش دربیاره، دربی که روبروش بود یه دفعهای باز شد و صدایی گفت:«شیائو جیا؟ چرا اینقدر دیر برگشتی؟»
یه جیا درحالیکه کلیدشو محکم در دستش گرفته بود، به طرف مقابلش نگاه نکرد.
دست نرم طرف مقابل روی شونهی یه جیا گذاشته شد و گفت:«مشکلی پیش اومده؟»
یه جیا کلیدشو برگردوند توی جیبش و بدون اینکه واکنشش تغییر کنه برگشت و گفت:«... چیزی نیست.»
زنی که جلوی روش بودقدبلند نبود. موهای سفید و صورت لاغری داشت. حتی جدا از این موارد، طراوت، شادابی و سرزندگیِ دوران جوانیِ اون زن از صورتش معلوم بود. اون زن به یه جیا نگاه کرد و با حالت سرزنش آمیز ولی نه خیلی جدی گفت:«اگر میخواستی دیر برگردی باید بهمون میگفتی. نمیتونستیم بیشتر از این دیگه منتظرت بمونیم. زودباش، شام الان سرد میشه.»
یه جیا دنبال اون زن رفت.
اونجا چهار پنج تا فرد آشنا حضور داشتن که دور میز شام نشسته بودن. میز پر از غذا بود و همگی پس از دیدن یه جیا با لبخند فریاد زدن:«تولدت مبارک!»
همهی تزئیناتی که توی اتاق انجام شده بود، فضای کوچیک اتاقو با گرما و دلنشینی پر کرده بود.
چه توهم باشه چه نباشه، همگی حس خاطرات قدیمی رو القا میکردن.
یه جیا در وسط اتاق با نگاهی سرد وایستاده بود و از روی عادت انگشتهاشو بهم میمالید. بعد توی دلش گفت:«انگار این شبحه بدجور برای مرگش لحظه شماری میکنه.»
مادر یه جیا دور میز و روی صندلی نشست و صداش زد:«زودباش بیا یشین. واسه چی اونجا وایستادی؟»
یه جیا برگشت و با لبخندی ملایم گفت:«اومدم.»
بعد نزدیک میز شد و یه صندلی رو کشید عقب ولی قبل از اینکه بشینه، داسی هلالی شکل سردی، هوا رو در هم شکافت و قبل از اینکه برگرده توی دست یه جیا، نوری ملایم از خودش ساتع کرد.
ولی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه. انگار اون داس هیچ تغییری در تصویر خیالیای که یه جیا میدید نداد.
گویا شبح آیینهای توی اون خیالات نبود.
یه جیا با خودش گفت:«چیششش... این یکی انگار بدجور حیله گره.»
مادرش بهش لبخندی زد و گفت:«چی شده؟ چرا نمیشینی؟»
در اون لحظه، صورت مادری که جلوی روش بود با صورتی که در خاطراتش باهم ترکیب شدن. در خاطراتش، مادرش بوی خون میداد، رنگش خاسکتری بود و هیچگونه آثار زندگی درش پدیدار نبود و با دهانی باز و چشمهای خالی از زندگیش به یه جیا نگاه میکرد.
یه جیا نگاهشو انداخت پایین، نشست و گفت:«فقط یکم امروز خستم.»
همون لحظه، صدای آروم در زدنی به گوش رسید.
درست همونجوری که یه جیا یادش میومد، مادرش اصلا نمیتونست یه گوشه آروم بشینه. مادرش دستهاشو با پیشبندش تمیز کرد و بیدرنگ بلند شد و رفت در رو باز کرد.
همین که مادرش در رو باز کرد، نوری از راهرو وارد و روی مادرش تابید. بعد لبخندی زد و گفت:«شیائو شوان، تو هم اینجایی؟»
یه جیا یکه خورد و سرشو آورد بالا. توی خاطراتش اصلا کسی به اسم شیائو شوان وجود نداشت.
دید که یه زن با موها و چشمهای مشکی اومد تو. دستکشهای زرد مخصوص فر با طرح اردک پوشیده بود و توی دستش قابلمهی داغی از خورش داشت. بعد لبخندی زد و با خجالت گفت:«مادر خواهش میکنم مراقب باشید که آب داغ نریزه روتون و بسوزید.»
اون زن، لاغر بود و پاهای کشیده داشت. درکل خوشگل بود ولی نه زیادی. خیلی هم مهربون بود.
مادر یه جیا یه صندلی کشید بیرون و گذاشتش کنار یه جیا و گفت:«چرا اینقدر مودب حرف میزنی؟ حتی با خودت غذا هم آوردی؟»
شیائو شوان چندباری پلک زد و با لبخند جواب داد:«بخاطر اینه که من معمولا سرم شلوغه. از اونجایی که الان وقت داشتم، گفتم یه این کار رو انجام بدم.»
بعد با غبطه به یه جیا نگاهی انداخت و گفت:«وگرنه برادر یه جیا ممکنه یکی دیگه رو برای همراهی کردنشون توی غذا خوردن پیدا کنن.»
یه جیا درحالیکه سکوت کرده بود، محکم اون چوبهای غذاخوریشو توی دستش گرفته بود.
حالا متوجه شده بود.
احتمالا اون شبح سایهای یه مشکلی براش پیش اومده. چون علاوه بر آوردن یه جیا توی دنیایی خیالی، در این روند میخواست باهاش همسربازی هم بکنه.
اون غذای خوشمزه خیلی زود تموم شد. یه جیا یکم توی حال و هوای خودش بود. بعد از گوش دادن به اطرافیانش، برگشت و به بیرون از پنجرهی تاریک اونجا نگاهی انداخت.
شب شده بود و چراغهای کوچه روشن شده بودن. تقریبا با واقعیت هیچ فرقی نداشت. بعد نگاهشو به سمت کسی که میگفتن «همسر» اونه معطوف کرد که داشت از بقیه با لبخند خداحافظی میکرد. بعد زنش برگشت و به یه جیا نگاه کرد و گفت:«نمیای بریم خونه؟»
یه جیا سرشو تکون داد و بلند شد.
به محض اینکه بلند شد، متوجه شد که یه چیزی درست نیست برای همینم یه لحظه درنگ کرد و به زن قدبلندش که کنارش وایستاده بود نگاه کرد.
احتمالا بخاطر استخون بندی زنه بوده که یه جیا تا الان متوجه نشده بود که چقدر قد اون زن بلنده.
بعد از اینکه بلند شد، متوجه شد که انگار زنش چند سانتی ازش بزرگتره.
انگار برای بقیه تفاوت قدی اون دو نفر اصلا مهم نبود و خیلی هم مشتاقانه باهاشون خداحافظی کردن.
یه جیا و شیائو شوان از راهرو گذشتش و به خونهی خودشون که توی همون ساختمون بود رسیدن خونشون.
به محض اینکه یه جیا درب خونشونو باز کرد، دید که درست شبیه خونهی الانش توی واقعیته.
یه جیا که چشمهاشو باریک کرده بود به زنی که جلوی روش بود نگاه میکرد. نوک انگشتش به آرومی نورانی شد.
بااینکه میدونست که شبح آیینهای کودن نیست، ولی بد نبود که احتیاط کنه که در امان باشه.
پیش از اینکه بتونه کاری بکنه، اون زن یه دفعهای برگشت و خودشو چسبوند به یه جیا.
یه جیا برای یه لحظه مات و مبهوت موند و نتونست واکنشی نشون بده.
دیگه زیباییهای اون زن به ملایمتی که قبلا بودن به چشم نمیومدن چراکه الان حالت پرخاشگرانه شده بود و خم شد که یه جیا رو ببوسه.
چون لبهای لاغری داشت، بنظر نمیومد که نرم باشن. حتی برعکس، سرد هم بودن. اون زن لبهای خودشو به لبهای یه جیا فشار داد.
یه جیا که حواسش نبود، تعجب کرد و چند قدمی از روی شتابی که بهش وارد شده بود، به عقب برگشت تا اینکه کمرش به دربی که باز بود برخورد کرد و اون رو بست.
اون بوسه خیلی قوی و شدید بود، جوری که انگار اون زن میخواست یه جیا رو ببلعه.
ذهن یه جیا برای یه مدتی کار نمیکرد و پس از اینکه به خودش اومد، دید که اون زن جوری بهش چسبیده که هیچ فضای خالیای براش براش باقی نذاشته.
درحالیکه همهی بدن یه جیا سفت شده بود، به حالت عجیبی لبهای اون زن رو که به بوسیدن اون ادامه میداد از خودش دور کرد و هلش داد عقب و گفت:«و... وایسا!»
درحالیکه موهای مشکی شیائو شوان روی شونههاش افتادن، چشمهای سیاهش باریک شدن، لبهاشو به حالت تحریک آمیزی حرکت داد و گفت:«شوهرم، چیزی شده؟»
بعد دوباره یکم نزدیک شد و انگشتهای سفید و باریکش رو روی سینهی یه جیا گذاشت و تلاش کرد که دونه دونه دکمههای لباس یه جیا رو باز کنه و گفت:«نیازی نیست خجالت بکشی.»
یه جیا چندباری پلک زد و بعد از اینکه دست اون زن رو از روی خودش برداشت گفت:«نه... من... نمیخوام...»
بعد نفس عمیقی کشید، خودشو آروم کرد و زود اون زن رو به عقب هل داد و گفت:«من الان خستم.»
شیائو شوان از روی پشیمونی آهی کشید و گفت:«واقعا؟»
بعد چشمهای تیره و تارشو به سمت ترقوهی و بالای سینهی یه جیا معطوف کرد چراکه براش بسیار جذاب بود. نور روشن قرمزی از چشمهای نیمه بستش عبور کرد. درست مثل این بود که آتشی یه فضای تیره و تاری رو روشن کرده باشه. میخواست که طرف مقابلشو ببلعه.
با اون نگاه، یه جیا حس خیلی بدی بهش دست داد.
یه جورایی حس کرد که زنه داره با اون چشمهاش لختش میکنه.
ولی یه لحظه بعد، شیائو شوان نگاهشو با سهل انگاری از روی اون برداشت و پرخاشگریشو کنار گذاشت و گفت:«اگه اینطوریه، میخوای امشب زودتر بری بخوابی؟ یکم شیر برات گرم میکنم.» و بعد برگشت و وارد آسپزخونه شد.
یه جیا تنها توی اتاق نشیمن وایستاده بود. باید یکم نفس عمیق میکشید تا بتونه دوباره حواسشو جمع و جور کنه.
سرشو بالا آورد و با دودلی لبهاشو لمس کرد و از درد آهی کشید.
لبهاش دردناک، داغ و متورم شده بودن.
انگار یکمم خون اومده بود.
صدای جوش اومدن چیزی از توی آشپزخونه به گوش رسید. شیر داشت گرم میشد. بویی شیرین یه دفعه به مشام رسید.
با اینکه لبهای یه جیا همچنان درد میکردن ولی با شک و تردید به سمت آشپزخونه نگاه کرد.
از پشت درب میتونست ببینه که اون زن همچنان مشغوله. در اون شب تاریک، اون فضا حس خوب و خونگی رو میداد. مطمئنا صحنهای بود که براش خوشایند بوده و دوست داشته.
... فقط باید اون اشکی که از کنار لبش سرازیر شده بود رو نادیده میگرفت.
منطقی بخوایم صحبت کنیم، توهماتی که توسط شبح آیینهای بوجود میان باید حقیقیترین امیال عمیق و قلبی اون فرد باشن.
بعد یه جیا اخم کرد و به این زندگی شک کرد و با خودش گفت:«ام... امکان نداره...»
یعنی اون شریکی که واقعا یه جیا میخواسته اینجوری بوده؟
کتابهای تصادفی



