بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 42
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۴۲:
-احتمالا نه.
یه جیا چشماش رو بست.
در حالی که لحظهای حواسش پرت شده بود، ناگهان فریاد دردناک پادشاه مگس رو شنید. انبوهی از مگسها دیوانه وار به سد خونین جلوشون دویدن.
صدای او ضعیف تر و ضعیف تر می شد، اما در عین حال بیشتر و بیشتر شوم به نظر می رسید:《من می خواستم بعداً شروع کنم .... حداقل پس از ارسال کالاها ، اما ... هههه ....》 پادشاه مگس زمزمه کنان ادامه داد:《انسانها یه حرفی دارن که من خیلی دوست دارم. رژهی شبانهی صد شبح.》
در این لحظه، حتی یه جیا هم می تونست کینهی تاریکی که در آسمان بالای سرشون گسترش می یافت رو حس کنه.
بوی خون رو احساس می کرد.
شیرین و زیبا، همچون قطرهای خون که ناگهان در برکهای پر از کوسه میافته، همهی موجودات تاریکی رو جادو و فریفته کرد تا بیرون بیان و با حرص به دنبال منبع اون بو بگردن.
خیلی زود ، انرژی یین نیرومند بطور غیر قابل نادیده گرفتنیای افزایش یافت. رنگ قرمز روشن و خونی رنگی در لبههای آسمان تاریک شب ظاهر شد.
جی شوان شوکه شد.
لحظهای بعد، پادشاه مگس از حواس پرتی اون استفاده و بلافاصله از طریق فاضلاب زیرِ زمین فرار کرد.
شهر ناگهان بیدار و غرق در وحشت شد.
.
دیروقت در شب.
وو سو با آهنگ زنگ کر کنندهی گوشیش از خواب بیدار شد. دور بالش چرخید و تماس رو جواب داد.
با این حال، صدایی که میشنید صدای یک انسان نبود.
تارِ موهای مشکی از بلندگوی گوشیش بیرون رفتن و بلافاصله دور مچ دستش پیچیدن.
اون احساس سرما و رطوبت بلافاصله وو سو رو به خودش آورد. اسلحهی کنار بالشتش رو گرفت و چند گلوله به سمت گوشیش شلیک کرد. گلولهههای مخصوص صفحهی گوشی رو شکستن و موهای بلند به آرامی فرو رفتن.
وو سو کنار تختش ایستاده بود و تند تند نفس می کشید.
چه اتفاقی افتاد؟ چرا یه دفعهای یه شبح از تلفنش بیرون اومد؟
برگشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. از پشت پرده، دید که آسمان تاریک دیگه الان به رنگ مایل به قرمزِ خونی مانندی تبدیل شده که تمام شهر رو همچون توری بزرگ پوشانده.
روی زمین، در زیر چراغ های خیابان، زامبیهای سطح پایین از زمین بیرون اومده و به آرامی در خیابانها سرگردان بودن.
اشباح رنگ پریده از دیوارها بیرون اومدن. اونها با نگاهی پلیدانه به انسانهای این دنیا نگاه می کردن.
در دوردستها، فریادها یکی پس از دیگری به گوش می رسیدن.
وو سو حس کرد خونهش سرد شده. با عجله به سمت میز کنار تختش رفت و کاغذی رو که ایس بهش داده بود رو بیرون آورد و باهاش تماس گرفت.
به طور غیر منتظرهای، ایس خیلی زود پاسخ تماسشو داد و گفت:《فوراً با مافوقت تماس بگیر.》صدای مرد جوان هنگامی که دستوراتش رو می داد، شتابزده اما محکم بود:《هر تعداد نیروی کمکی که می تونید جمع کنید و اونها رو بفرستید. اول مردم رو نجات بدید.》
وو سو پرسید:《شما چطور؟》
یه جیا جوابی نداد.
بیست دقیقهی بعد.
در سرتاسر شهر ام، تمام نیروهایی که میتونستن اعزام بشن، اعزام شدن و حتی چندین نفر از کارکنان تدارکات که میتونستن با استفاده از وسایل جنگی بجنگن هم فوراً احضار شدن.
وو سو به سرعت به تیم ها اطلاع رسانی کرد و سپس مناطق مربوطه رو به اونها اختصاص داد.
وو سو به همکاران وحشتزدهی خودش نگاهی انداخت و بر هر کلمهای که می گفت تأکید می کرد:《فقط یه هدف داریم. اونم از بین بردن اشباح درنده و نگهداری از غیرنظامیانه.》
همه یکصدا فریاد زدن:《بله قربان!》
پس از تماشای تیم های مبارزه که به سرعت به راه افتاده بودن، کارکنان پشت سرش جلو اومدن و پرسیدن:《بر اساس وضعیت فعلی، ممکنه نتونم خیلی دوام بیاریم.》
اونها هرگز این همه اشباح درنده رو یک جا ندیده بودن.
به نظر می رسید همهی اونها لانههاشون رو ترک کرده بودن.
صرف نظر از در بازی یا واقعیت بودن، میشه گفت که تقریباً معادل یک ارتش کامل از اونها بود. کافی بود که کل یک شهر رو ویران کنیم.
《نیروی پشتیبانی کِی می رسه؟》
وو سو جوابی نداد.
در واقع…..او نتونسته بود برای حمایت خارجی تماسی بگیره.
خطوط این شهر هنوز دست نخورده بودن و افرادی که سعی می کردن با دوستان یا خانوادههای خودشون در شهر تماس بگیرن و حتی ممکنه که فریادهای وحشتناک زنده زنده خورده شدن اونها رو هم بشنون، اما هیچ کس نمی تونست با مردم داخلی از بیرون شهر تماس بگیره. مانند یک شوخی وحشتناک، تمام ارتباطات اونها با دنیای خارج قطع شده بود و امکان درخواست حمایت خارجی وجود نداشت.
ام سیتی منزوی و درمانده بود.
وو سو نفس عمیقی کشید، برگشت، به کارکنان پشت سرش نگاهی کرد و گفت:《بیاید بریم.》
در حال حاضر، فقط می تونن هر کاری که از دستشون برمیاد انجام دهند.
آسمان قرمز تیره الان دیگه سرشار از بوی خون شده بود. صدای فریاد از هر طرف شنیده می شد.
شبِ تاریک به رنگ خون روشن تبدیل شد، اما سحر هرگز نمی اومد.
در خیابانهای شرقی شهر.
صدای《بنگ》بلندی سکوت رو در هم شکست.
وو سو سر یه زامبی دیگه رو منفجر کرد. بدنش مچاله شد و خون سیاه و تیرهش به داخل زمین نفوذ کرد. سپس زامبیهای بیشتری در اطرافش ظاهر شدن.
وو سو توی دلش فحش داد:《لعنتی.》و با دستی خون آلود تفنگش رو پر از گلولههای جدید کرد.
زامبیها پایین ترین سطح هیولاهای بازی بودن. اونها اجساد بدون ارادهای بودن که فقط بر اساس غریزه عمل می کردن. اما با این وجود، مقابله با تعداد زیادی از اونها دشوار بود.
وو سو دستور داد که تیمش عقب بمونه. او با استفاده از خودرویی پارک شده در کنار خیابان به عنوان پوشش، یک نارنجک پرتاب کرد.
اون نارنجک مخصوصی بود که آسیب زیادی به اشباح و هیولاهای حامل انرژی یین وارد می کرد.
ثانیهای بعد صدای انفجار مهیبی شنیده شد. دستها و پاها شکسته، خونها و گوشتها پاشیده، و بوی بد خون در خیابان پخش شدن.
اما قبل از اینکه وو سو بتونه نفس راحتی بکشه، فریاد ضعیف دختر کوچیکی رو در فاصلهی کوتاهی شنید:《آهههههه!!! پام! پام!》
وو سو حس کرد که قلبش خالی شد.
غیرنظامیان تحت تأثیر قرار گرفتن.
وو سو با عجله به سمت اون صدا رفت.
در حوضچهی خون بدبو و گوشتهای زامبیها، دخترکی با حالتی تاسف بار روی زمین دراز کشیده بود. سرش خون آلود بود و به سختی میشد استخوان زیر گوشتش رو دید. دخترک از شدت درد به فریاد زدن ادامه داد:《درد داره! درد می کنه! بابا! مامان!》
وو سو اسلحه رو کنار گذاشت و سپس با احتیاط به دختر کوچولو رسید و گفت:《حالت چطوره؟》
موهای بلند و مشکی دخترک به آرامی آویزان بود و شانههای لاغرش هنگام گریه کردن می لرزیدن.
وو سو با تنفسی ناپایدار گفت:《من خونریزی رو بند میارم...》
اما قبل از اینکه حرفش رو بتونه تمام کنه، دخترک که کمی جلوتر بود، ناگهان سرش رو بلند کرد. موهای تیرهش کنار رفتن و چهرهای کوچک و بدون اجزائی رو نمایان ساختن که فقط دهان بزرگ با دندانهای تیز بیشماری داشت و با صدایی کودکانه گفت:《اما عمو، من الان بیشتر گرسنمه.》
سپس بلافاصله زبانی از دهانش بیرون اومد و به صورت وو سو اصابت کرد.
حداقل سطح اِی بود.
وو سو بلافاصله تصمیم گرفت که از خودش دفاع کنه، اما دیگه خیلی دیر شده بود. زبان دراز با بوی ماهی در جلوش ظاهر شده بود و میخواست ثانیهای بعد جمجمهش رو بشکنه.
《آهههههههههههه!!!》
صدای فریاد وحشتناک و کر کنندهای به گوش رسید. پر از عذاب، درد و کینه بود.
چشمان وو سو از حیرت باز موند. برای مدتی، مطمئن نبود که داره چی میبینه.
گویا نور سرد و سفیدی به سرعت و بی صدا همچون تند بادی از روی صورتش عبور کرد و از جلوی چشمانش ناپدید شد.
ثانیهای بعد، زبان اون هیولا قطع شد. با یک چلپ چلوپ روی زمین افتاد، ولی با اینکه از بدنِ اصلیش جدا شده بود به چرخیدن ادامه می داد.
خون سیاه از دخترک پاشیده و فریاد هولناکی از اعماق گلوش بلند شد.
بلافاصله پس از اون، یک خط خونی در اطراف گردن باریکش ظاهر و سرش از بدن جدا شد. اون موقع بود که فریاد زدنش متوقف شد. بدن کوچکش چند بار روی زمین تکان خورد و خون سیاه غلیظی از گردن بریده شدش جاری شد و فوراً به رنگ زمین تبدیل شد.
وو سو در حالی که شوکه شده بود، عقب رفت و از جسد دختر کوچک دور شد.
سپس صدای بی تفاوت و جوانی از بالای سرش شنید:《برای چی ترسیدی؟》
وو سو در حالی که مات و مبهوت بود به بالا نگاه کرد.
مرد جوان و لاغر اندامی زیر آسمان خونین شب ایستاده بود. او داس بزرگی همچون هلال ماه در دست داشت که تیغهش در زیر نور سرخ می درخشید.
اون جوان در حالیکه سایه صورتش رو پوشانده بود، به وو سو که روی زمین نشسته بود نگاهی کرد و گفت:《دنبالم بیا.》
هیکل قد بلند و کشیدهی اون مرد جوان همچون چاقویی تیز و حاوی نیت قاتل غیرقابل کتمان و تشنه به خون بود. فقط با دیدن اون می شد حس کرد که چشمان افرادی که میبیننش در شرف بریده شدن هستن.
وو سو به آرامی از روی زمین بلند شد، برگشت و به اعضای تیمش نگاه کرد. همه از وحشت و حیرت هاج و واج مونده بودن. واضح بود که اونها هنوز از تغییر ناگهانی وضعیت الان بهبود نیافته بودن.(هنوز به خودشون نیومده بودن)
وو سو احساس کرد که ضربان قلبش داره تندتر می شه. همهی حسِ ناامیدی که داشت محو شد.
سعی کرد صدای لرزانش رو تثبیت کنه، سپس به آرامی گفت:《اجازه بدید شما رو معرفی کنم. ایشون ایس هستن.》
یک بازیکن در سطح خدا که یک بار کل تیمشون رو در بازی رهبری کرد تا گروه عظیمی از اشباح رو با سطوح بالاتر از اعضای تیم سلاخی کنن. شخصی در بالای جدول امتیازات که هیچ کس نمی تونست ازش پیشی بگیره، شخصیتی افسانه ای در درون بازی.
ترسناک ترین دشمن، اما قابل اعتمادترین رفیق. وجود او همچون نیرویی تثبیت کننده بود. بلافاصله قلب های ترسو و مضطرب همه آروم شدن.
در اون لحظه، وو سو برای اولین بار نزدیک شدن پرتوهای اولیهی سحر رو دید.
کتابهای تصادفی



