بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 51
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۵۱:
وو سو در حالیکه داشت کتش رو می پوشید، با عجله به اون سمت رفت و گفت:《چرا یکی دیگه داره که خودشو تحویل می ده؟》
قضیهی دیشب با اشباح و هیولاها قابل کتمان نبود. اخبار همچون انفجاری باعث ایجاد یک واکنش زنجیره ای توی اینترنت شدن. تئوریها و حدسهای توطئهی بیشماری به فرومها و شبکههای اجتماعی سرازیر شدن و با به اشتراکگذاری رسانههای ضبط شده توسط مردم عادی، سازمان مخفی دولت، ادارهی تحقیقات و مدیریت ماوراء الطبیعه، مورد توجه عموم قرار گرفت.
به همهی کارکنان دستور داده شد تا زمانی که مسئولان رویکرد بعدی خودشون رو مشخص نکردن، در اینترنت اظهار نظر و با رسانه ها صحبت نکنن.
وو سو که بالاترین رتبه رو در بخش مبارزهی شهر ام داشت، مجبور بود بیشترین فشار رو هم از سوی مافوقهاش و هم از سوی زیردستاش تحمل کنه.
اگرچه هرج و مرج دیشب به پایان رسیده بود، بار کاریش چند برابر شده بود.
پس از یک شبانه روز کامل کار بی وقفه، چشمان وو سو از خستگی قرمز شده بود در حالی که ریش صورتش هم رشد کرده بود. با این حال او همچنان پرانرژی به نظر می رسید.
سیگاری روشن کرد و بی ربط پرسید:《بازم در مورد ایسه؟ همونجور که دونگ گوا قبلا گفته بود؟》
که ژنگ پاسخ داد:《این بار نه.》 مدتی فکر کرد اما نتونست راه مناسبی برای توصیف وضعیت کنونی پیدا کنه. فقط با بیانی پیچیده می تونست بگه:《امم... در هر صورت، برادر وو، وقتی رسیدید، خودتون متوجه می شید.》
وو سو:《؟》
وو سو نگاهی مشکوک به معاونش انداخت. در هر حال چیزی نپرسید و به سمت جایی رفت که طرف مقابل بهش اشاره کرده بود.
به محض اینکه درب اتاق بازجویی رو باز کرد، ناخودآگاه سر جاش خشکش زد.
اتاق بازجویی خیلی بزرگ نبود و چراغی سرد و روشن بالای سرشون بود. طراحی کلی اتاق بسیار ساده بود و جَوِ تا حدودی یکنواخت داشت.
وسط اتاق مردی قد بلند، با لباسی نسبتاً ساده و حالتی آرام روی صندلی نشسته بود (جی شوان). می شه گفت ظاهری شبیه یه قاتل داشت، چشمهای تیرهاش نیمه باز بودن، در حالیکه دور مچ دستهای رنگپریدهاش روی میز با غل و زنجیر نقرهای چشمنوازی بسته شده بودن. با اینکه پشت میز فلزی نشسته بود و غل و زنجیر مخصوصی به دور مچ دستش بسته شده بود، اما انگار توی خونهی خودش نشسته بود(یعنی اینقدر راحت و خونسرد بود). ظلم و ستم از اعماق استخوان هاش سرچشمه می گرفت و ترس رو در وجود دیگران به ارمغان می آورد.
و در گوشهی دیگهی اتاق، کسی که وو سو اون رو می شناخت قرار داشت. کارمندی از بخش تدارکات اونجا نشسته بود که دفعهی قبل به وو سو کمک کرده بود.
چشمان کهربایی اون مرد جوان پایین رو نگاه می کرد و چهرهی زیبا و رنگ پریدهش هیچ گونه حالت خاصی نداشت، انگار در فکری عمیق فرو رفته باشه.
به نظر می رسید که عمداً این موقعیت رو در اتاق انتخاب کرده. نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک به مردِ پشت میز فلزی نشسته بود. دائماً فاصلهش رو از اون مرد تنظیم می کرد.
جَوِ اتاق اونقدر سنگین بود که نفس کشیدن رو خیبی سخت کرده بود.
بنا به دلایلی، اگرچه وو سو و یه جیا اونقدرا با هم تعامل یا ارتباطی نداشتن، وو سو حس می کرد که اون دو نفر احتمالاً همدیگه رو می شناسن.
وو سو:《……》
پس این جو عجیبِ اینجا چیه؟
مردی که پشت میز نشسته بود، گویا متوجه ورود فرد جدید شد، چشمانش که به تاریکی پرتگاه بود رو بالا برد و به سمت وو سو نگاهی کرد.
در یک لحظه، وو سو احساس کرد موجی از ترس از اعماق قلبش بلند شد. لایه ای از عرق سرد در سراسر کمرش تشکیل شد و در حالیکه ذهنش دیگه کار نمی کرد، حس ششمش که در طول سالهای مبارزهاش در بازی تقویت شده بود، دائماً بهش هشدار خطر میداد.
وقتی به اون چشمها نگاه میکرد، مو به تنش سیخ می شد و انگار همهی سلولهای بدنش فریاد می زدن و می خواستن فرار کنن…..
اون کسی که اونجاس، یه انسان نیست.
گویا طرف مقابل (جی شوان) اصلا نمی خواست این موضوع رو پنهان کنه و همچنان با جسارت ویژگیهای غیرانسانیاش رو آشکار میکرد، و هیچ تلاشی برای پنهان کردن قدرت و ترسناکی خودش نمی کرد، دقیقاً همچون جانوری بزرگ بود که به آرامی در اتاقی باریک جا خوش کروه بود.
قلب وو سو متشنج بود. ناخودآگاه دستش رو به سمت جانگهدارِ اسلحهش در کمرش برد و با حالت محکمی پرسید:《تو کی هستی؟》
در حالی که وو سو ترسیده بود، طرف مقابلش واکنش خیلی آرامی داشت.
جی شوان دستش رو بالا برد و در حالی که غل و زنجیر مخصوص دور مچش به روی میز فلزی برخورد کردن، لبخندی زد و گفت:《اضطراب نداشته باش.》
وو سو کمی جا خورد.
جی شوان مجبور به استفاده از غل و زنجیر ویژهای بود که توسط بوریاو طراحی شده بود که می تونست اشباح درنده و قدرتمندی رو که فعلاً قادر به از بین بردنشون نبودن رو مهار کنه. تا زمانی که اونها بهش وصل باشن، تمام انرژی یین در بدنش سرکوب می شه و دیگه توانایی آسیب رساندن به دیگران رو نخواهند داشت.
اما با این وجود، وو سو هنوز نتونست حس درون خودش رو آرام کنه.
شاید به این دلیل بود که واکنش جی شوان بیش از حد آرام و معمولی بود که باعث می شد وو سو ناخودآگاه نسبت به اون محتاط بشه.
همه جای بدن وو سو پر از تنش بود. چشمانش رو باریک کرد و با خونسردی پرسید:《هدفت چیه؟》
جی شوان نیشخندی زد و گفت:《مگه هدف من مشخص نیست؟》
این بار یه جیا که دورتر نشسته بود هم بهش نگاه کرد.
چهرهی مرد جوان همچنان آرام و بی تفاوت بود و نگاهی همچون چاقویی تیز داشت.
جی شوان که دید بالاخره توجه یه جیا رو به خودش جلب کرده، لبخند ملایمی زد و گفت:《مشارکت.》
وو سو با تعجب تکرار کرد:《....مشارکت؟》
جی شوان آرام تکیه داد، چشمانش رو نیمه باریک کرد و گفت:《درسته کنجکاو نیستید که بدونید اشباحی که از بازی فرار کردن رهبر دارن یا نه، و یا هدفشون چیه؟》سپس با لبخند ملایمی گفت:《یا... نمیخواید دلیل آشفتگی دیشب رو بدونید؟》
با نگاه جی شوان، وو سو احساس کرد که لرزی از کمرش جاری شد.
اما تک تک کلماتی که از زبان جی شوان بیان شد از اهمیت بالایی برخوردار بودن.
حتی در حال حاضر، انسان ها نمی دونستن که با چه چیزی سر و کار دارن... دشمن اونها چه کسی بود؟ یا چی می خوان؟
به نظر می رسید اشباح درندهای که از بازی فرار کرده بودن اهداف خاص خودشون رو در ذهن داشتن. برخی پراکنده و برخی دیگه هم ناپدید شده بودن. با افزایش رویدادهای ماوراء الطبیعه که در سرتاسر کشور اتفاق می افته، صرف نظر از اونچه که تا حالا رخ داده و قربانیانی که بوجود آورده، به نظر نمی رسه که هیچ الگو یا روند خاصی وجود داشته باشه. اما، وو سو به عنوان بازیکنی که تجربهی درون بازی رو داشت، احساس میکرد که چیزی پشت این قضایا هست، اما هیچ مدرکی برای اثبات این حدسش نداشت.
و حالا بالاخره یه شبح قدرتمند و سطح بالا در برابرش ظاهر شده که گویا حقیقت پشت همهی ماجرا رو می دونه.
وو سو نتونست جلوی ترس و لرزشو بگیره... نیمی از وجودش هیجان زده و نیمی دیگه ترسیده بود.
نفس عمیقی کشید، صندلی رو روبروی اون مرد کشوند که بشینه و آهسته پرسید:《پس بیاید از اول شروع کنیم...رهبر شما کیه؟》
جی شوان پاسخ داد:《مادر. اون منبع و همچنین رهبر همهی اشباح و هیولاهاس.》
چهرهی جی شوان بینهایت بزرگوارانه بود بنظر می رسید، انگاری که اصلا اهمیتی به کلمات تکاندهندهای که از دهانش خارج میشه، نمی ده.
وو سو مشکوکانه بهش نگاه کرد و گفت:《وقتی توی بازی بودم، هرگز نشنیده بودم که اشباح درنده مادری داشته باشن.》چراکه اشباح و هیولاهای درندهی سطح پایین فقط موجودات پلیدی هستن که از انرژی یین بیرون بوجود اومدن.
جی شوان به آرامی خندید و گفت:《فقط اشباح درندهی سطح بالا مفهوم 'مادر' رو درک می کنن و از وجودی که ازش بوجود اومدن اطلاع دارن.》
وو سو اخمی کرد و پرسید:《پس جی شوان چطور؟ مگه اون پادشاه شما نیست؟》
یه جیا به طرز غیرقابل تحملی نگاهشو از سمت اون منحرف کرد.
جی شوان بدون تغییری در قیافهش گفت:《البته، اما این به اصطلاح پادشاه فقط نمایندهی مادره.》
《 نماینده؟ چرا؟》
لبخندی روی لبهای جی شوان پدید اومده بود. نور قرمز تیرهای از اعماق چشمهاش میدرخشید و صداش آهسته بود که باعث میشد کاملاً ترسناک به نظر برسه:《چون اون فعلا نمی تونه به دنیای انسانها بیاد.》
وو سو که مضطرب شده بود، آب دهانش رو قورت داد. دهانش رو باز کرد و به آرامی پرسید:《پس دارید میگید که هدف اصلی این اشباح درنده، آوردن مادر به دنیای انسانهاس؟ وقتی این کار انجام بشه چه اتفاقی می افته؟》
جی شوان جوابی نداد.
او فقط با انگشتش روی میز ضربه زد و در حالی که صدایی آرام و موزونی در آورد گفت:《کنترل مادر بر ما از طریق خون ماس. این بدین معنیه که برخی از اطلاعات رو نباید و نمیتونم برای شما فاش کنم ... به همین دلیل، باید با دقت انتخاب کنید که چه سؤالاتی میخواید بپرسید.》
وو سو نفس عمیقی کشید و سوال رو تغییر داد و گفت:《خیله خب پس، شما هم یک شبح درندهی سطح بالا و همچنین یکی از زیردستان مادرتون هستید، اما چرا دارید به انسان ها کمک می کنید؟》
جی شوان متفکرانه چشمانش رو باریک کرد و پاسخ داد:《ممم….. ما اختلاف نظر داریم.》
سپس نگاهش به یه جیا که نزدیکش نشسته بود خیره شد، لب هاش به حالت لبخندی ملایم کمی بالا رفت و گفت:《اون کار غیرممکنی به من سپرد تا انجامش بدم.》
جَو موجود در هوا ناگهان عجیب شد.
وو سو هوشمندانه به این سوال ادامه نداد.
کمی فکر کرد و گفت:《پایتخت از ما به مقر اصلی نزدیکتره و افراد توانمندتری اونجا هستن.》
مَقرشون در شهر ام تنها یک بخش کوچک و نامحسوس از مقر اصلی بود. منطقی بود که اگر بخواید به دنبال همکاری با کسی، عاقلانه تره که به جای اونجا به مقر اصلی در پایتخت برن. وو سو معتقد بود که فاصله نباید برای این مرد مقابلش مشکل ساز باشه. ولی نفهمید که چرا بجای این کار، سر راهش عمداً پیش یک کارمند بخش تدارکات رفت تا 'خودش رو تحویل بده'.
خیلی عجیب بود.
وو سو مخفیانه به یه جیا نگاه کرد و وقتی داشت نگاهش رو برمیگردوند پرسید:《چرا می خواید با ما همکاری کنید؟》
این بار لبخند جی شوان عمیق تر شد و بدون پنهان کردن چیزی گفت:《برای جبران بدهیم.》
دست سیاه کوچیکی که روی شانهی یه جیا نشسته بود، با استفاده از قدرت یه جیا پنهان شده بود. اون به عنوان روح نزدیک به یه جیا، به وضوح می تونست تغییرات کوچیکی که در بدن یه جیا رخ می ده رو احساس کنه.
هوا سرد بود و جو قاتل مانندی داشت. درست مثل زمانی بود که یه جیا تصمیم به کشتن جی شوان گرفته بود.
دست سیاه کوچولو اونقدر ترسیده بود که جرات نفس کشیدن نداشت. می ترسید که یه جیا ناگهان جلو بیاد و به طرف مقابل چاقو بزنه.
می خواست بدون اشک گریه کند.
توی دلش می گفت:《اگر من گناهکارم، به جای اینکه من رو بین این دوتا رئیس بزرگ قرار بدید، لطفاً منو طبق قانون مجازات کنید!!!》
جی شوان به نظر می رسید که متوجه این موضوع نشده بود. اون فقط لبخندی زد و به یه جیا نگاه کرد:《من معتقدم شما انسان ها ضرب المثلی دارید: لطفِ یک قطرهی آب رو باید با یک چشمهی خروشان جبران کرد. علاوه بر این، این کار من برای جبرانِ نجاتِ یک زندگیه.》(اساساً به این معنیه که حتی اگر فقط یک کمک کوچیک از جانب دیگران دریافت کرده باشه، باید در زمانی که دیگران بهش نیاز دارن، لطف خودش رو با تمام توان جبران کنه.)
نجات جان یک فرد، باید با قربانی شدن بدن فرد دیگه جبران شود.
حال و هوای یه جیا حتی سردتر هم شد. سپس با دیدن نگاه پرسشگرانهی وو سو، آرام پاسخ داد:《……اون فقط یک تصادف بود.》
نگاه یه جیا و جی شوان باهم برخورد کرد. نگاهش به سردی یخ و حالت تیرهای بود. سپس به آرامی ادامه داد:《اگر فرصت دوبارهای به من داده می شد، فکر می کنم چنین تصمیمی نمی گرفتم.》
وو سو:《……………》
یک لحظه صبر کنید، آیا واقعاً برای یه جیا مشکلی نداشت که این مسئله رو به این صراحت بگه؟
...مخصوصاً وقتی که با یه شبح درندهی سطح بالا روبروئه که حال و هوای غیرقابل پیش بینیای داره؟ اون نمیدونست که اگر این شبح درنده واقعاً درنده بشه، چه اتفاقی می افته.
وو سو با وحشت به سمت جی شوان نگاه کرد، اما فقط دید که قوس لبهاش و عمق چشمهای تیرهش عمیقتر شده و میدرخشه. انگار جی شوان روحیهی نسبتاً سر حالی داره.
وو سو:《؟؟؟》
هاه؟؟ اینجا چه خبره؟ احیانا درک من از حرفهاشون با درک اون مرد متفاوته؟
سپس شک کرد.
وو سو به سرعت افکارش رو کنار زد. گلوش رو صاف کرد تا این فضای عجیب رو بشکنه و گفت:《پس بیا این کار کنیم. من در این مورد به مافوقم گزارش می دم و تا زمانی که منتظر تصمیم اونها هستیم، شما می تونید…》
جی شوان حرف اون رو قطع کرد و گفت:《آیا می تونم شخصی رو که می خوام مراقب من باشه رو تعیین کنم؟》
وو سو غافلگیر شد، انگار که انتظار نداشت طرف مقابل چنین درخواستی بکنه گفت:《خب...》
جی شوان غل و زنجیر مچ دستش رو تکان داد و باعث شد که به صدا بیان، سپس ادامه داد:《خیلی باهاتون همکاری می کنم.》
یه جیا بدون تردید دخالت کرد و گفت:《من رد می کنم.》
چشمانش نور سرد و یخ مانندی رو منعکس میکردن و با صدایی به همان اندازه سرد و دور از ادب ادامه داد:《اون کاملاً خطرناکه. من فکر می کنم هنوز باید قوانین رو رعایت کنیم و اون رو در یک سلول ویژه زندانی کنیم. پس از تأیید صحت اطلاعاتش، میتونیم تصمیم بگیریم که چه کاری انجام بدیم.》
وو سو:《……..》
…… حرفش زیادی رک و روراست بود!!!
کتابهای تصادفی

