بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 62
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جیشوان چشمانش رو کمی باریک کرد.
وقتی دید طرف مقابل جلوی حملهی اون رو گرفته، تونست یه چیزی رو تایید کنه.
—- طرف مقابلش میتونست به حملات اون پاسخ بده.
در این صورت، اگر حدسهاش درست باشن، دشمنی که یهجیا با اون میجنگه، احتمالاً حملهی مشابهی رو انجام داده.
پرش ناگهانی مرد جوان در این لحظه نشانهی این بود که عروسکگردان نمیتونه مستقیماً حرکات یهجیا رو کنترل کنه.
بنابراین، اون فقط میتونست اون دشمن رو کنترل کنه.
و برای اطمینان از به هدف خوردن هر یک از حملات یهجیا، عروسکگردان باید مطمئن میشد که موقعیت دشمن همیشه با موقعیت اون در هنگام حمله به یهجیا مطابقت داشته باشه. در این صورت، دشمن باید اونقدر بزرگ باشه که موقعیت جیشوان رو از دست نده.
چقدر باهوش.
اما چجوری میشه این وضعیت رو از بین برد؟
چراکه چه جیشوان حمله بکنه یا نه، دشمنی که در اون یکی سمت قرار داره، دست از حمله بر نمیدارد.
بنابراین یهجیا هم برای محافظت از خودش نمیتونه دست رو دست بذاره.
جیشوان بیصدا گوشههای لبهاش رو جمع کرد و با لبخندی که کاملاً شبیه لبخند نبود به تاریکی پیش روش نگاه کرد.
ثانیهای بعد، یک موج خونین بزرگ به اندازهی وحشتناکی متورم شد و مستقیماً به سمت مرد جوان حرکت کرد. تمام امواج خونین اطراف هم به شکل تیغههای تیز متراکم شدن. تعداد زیادی از اونها در اطراف یهجیا بودن به طوری که چهره مرد جوان تقریباً به طور کامل توسط اونها بلعیده شده بود.
عروسکگردان هیجان زده شد.
یعنی بالاخره پادشاه اشباح جدی شده؟
یعنی بالاخره دست از بررسی کردن طرف مقابل برداشته و آمادهی پایان دادن به این جنگه؟
سپس در حالی که تموم بدنش از شدت هیجان میلرزیدن، به دو فضای روی هم افتادهی روبروش خیره شد.
برای اطمینان از اینکه این دو نفر در یک زمان در نبرد باشن، عروسکگردان فقط از ظاهر یه جیا کپی کرده بود در حالی که مکان جیشوان متفاوت بود.
تنها ارتباطی که با جیشوان وجود داشت، موقعیت مکانی اون بود، اما در مورد چگونگی و زمان انجام حملات، همگی به صورت دستی توسط عروسکگردان انجام میشدن.
این باعث میشه که اونها نتونن همزمان حملههاشون رو متوقف کنن و متوجه بشن که چیزی درست نیست.
با این حال، از اونجایی که این دو بسیار نیرومند بودن، عروسکگردان حتی با کمک مادر هم نمیتونست همزمان هر دو مکان رو کنترل کنه، بنابراین این نوع هدایت دستی فقط برای مدت کوتاهی قابل انجام بود. هنگامی که اونها به طور کامل در مبارزه غوطه ور شدن، عروسکگردان در نهایت کنترل خودش رو از دست داد و اجازه داد که عروسکهاش با ارادهی خودشون حرکت کنن.
و حالا جیشوان دیگه از جلوگیری از حملات دست برداشته و خودش شروع به حمله کرده بود.
- بالاخره تونست به اهداف خودش و مادرش دست پیدا کنه.
فقط به این ترتیبه که جیشوان با آخرین ضربهی مهلک کاملاً تحت کنترل اون دربیاد - فقط در این حالته که اون میتونه غرور و تکبر اشباح درنده رو از بین ببره و در عین حال اون انسانی که مدتها آرزوش رو داشت رو تبدیل به حالت واقعی ضعیفی کنه.
با این فکر، عروسکگردان یه نه دیگه رو به جیشوان متصل کرد.
اون در تاریکی لبخندی زد و با خوشحالی در انتظار اتفاقی که بعدش میافته بود.
.
یه جیا با خونسردی به عروسک غول پیکری که جلوش بود خیره شد.
بنا به دلایلی به نظر میرسید که اون ناگهان شیوهی حمله خودش رو تغییر داده. تعداد اندام بیشمار بریده شدهای که در هوا شناور بودن، به شکل نوکهای تیزی متراکم شدن. هر مفصل روی بدن هیولا پیش از حرکت کردن به سمت یهجیا، صدای ساییدن و غرش شدیدی رو از خودشون منتشر کردن.
اما یهجیا از قبل در مورد وضعیت فعلی خودش تردیدهایی پیدا کرده بود.
و بنابراین، با این حملات مقابله نکرد و فقط با مهارت به عقب رفت.
در حالی که جیشوان توسط امواج خون محاصره شده بود، لبخند کمرنگی روی لبهاش پدید اومد. حسی از وسواس و جنون غیرمنطقی در اعماق چشمان سرخش جرقه زد. درست زمانی که حملاتش در حال تماس برقرار کردن با طرف مقابلش بودن، ناگهان حمله رو متوقف کرد و با گردنش به لبهی تیغهی طرف مقابل ضربه زد--
یه جیا تعجب کرد.
عروسک خیمه شب بازی روبروش ناگهان حمله رو متوقف و در عوض به سمت اون حرکت کرد تا حساسترین نقطه ضعفش رو به تیغهی اون فشار بده.
-این موقعیت خیلی آشنا بود…..
تقریباً اون رو به یاد…….
ناگهان یهجیا متوجه چیزی شد.
در یه لحظه همه چیز با عقل جور دراومد.
مردمکهای یه جیا فوراً منقبض شدن. جوری که تقریباً حتی نیازی به فکر کردن نداشت و صرفاً بر اساس غریزه عمل میکرد.
داس تیزِ در دستش ناگهان چرخید و سمت بالای سرش رو بُرید --
《بریدن---》
صدای جدا شدن نخ عروسکی در اون فضای تاریک و ساکت به حالت بلندی به گوش رسید.
فریاد استاد عروسکی بالای سرش شنیده شد و تقریباً باعث لرزیدن تموم فضا شد:《نه!》
چندین نخ درخشان از بالای سرش[1] افتاد.
برخلاف نخهای عروسکیِ قبلتر، این نخها نازکتر و نرمتر بودن و در زیر پسزمینهی تیره رنگ، به رنگ قرمز خونی میدرخشیدن.
.
امواج خونین به آرومی فروکش کردن و مرزهای سیاه و سفید کم کم با همدیگه ترکیب شدن و به تدریج ظاهر قبلی مغازهی عروسک فروشی رو نمایان کردن.
مرد جوانی که جلوی جیشوان بود، دیگه ناپدید شده بود. قبل از او رفته بود و به تنهایی در یک فضای خالی در حالی کخه دستش رو باز کرده بود، ایستاده بود.
پس از بریده شدن نخ، عروسک کوچیکی از هوا افتاد و در کف دستش فرود آمد.
موهای رنگ روشن، چشمان کهربایی، بازوان کوچیکی که داسی رو حمل میکردن که با اندازهی اصلی اون کاملاً متفاوت بود و حالت غمگینی در چهرهی کوچیکش بود.
خیلی بانمکه……
جیشوان عروسک کوچیکی رو که در دستش بود نیشگون گرفت و سپس در حالی که گوشههای لبش کمی به حالت لبخند در اومده بودن، داسی که عروسک در دست داشت رو فشار داد.
در حین اینی که سرگرم بازی با یهجیای کوچولو بود، صدای واقعی یه جیا از پشت سرش اومد:《هی……》
جیشوان به سرعت عروسک رو در جیبش فرو کرد و برگشت و به عقب نگاه کرد:《هممم...؟》
به محض برگشتنش، مرد جوانِ پشت سرش مشت محکمی به صورتش کوبید.
جیشوان:《؟》
یعنی الان دید که جیشوان داشت با عروسکه بازی میکرد؟
ولی پیش از اینکه بتونه واکنشی نشون بده، یهجیا با تمسخر گفت:《یعنی تو اینقدر دوست داری گردنت رو به داس من بزنی؟》
سپس شونههای جیشوان رو گرفت و به شدت با زانو به شکمش زد.
جیشوان:《سرفه، سرفه، سرفه!》
یهجیا با خونسردی اون مردی رو که روی زمین خم شده بود و سرفه میکرد رو تماشا کرد و گفت:《مگه مغز خر خوردی؟》
سپس داسش دوباره در دستش ظاهر شد و تیغهش رو به سمت جیشوان گرفت. نور سردی که از تیغه میاومد، در فضای تاریک نسبتاً روشن بود:《تو به این کار معتاد شدی؟ بیا، چرا دوباره امتحان نمیکنی؟》
جیشوان سرش رو پایین انداخت. نمیتونست جلوی بلند شدن گوشه های لبش رو بگیره.
ولی وقتی دوباره سرش رو بلند کرد، قیافهاش به ظاهر معصوم قبلیاش بازگشت و گفت:《میدونستم که باید متوجه شده باشی که یه چیزی درست نیست و فقط به یک اشارهی کوچیک نیاز داری...》
یهجیا چشمانش رو به طرز خطرناکی باریک کرد و گفت:《نشونهی کوچیک؟》
در واقع، زمانی که صحنهی اطراف یهجیا به تدریج ناپدید شد و ظاهر قبلی مغازهی عروسک فروشی دوباره پدیدار شد، یهجیا متوجه شده بود که عروسکگردان واقعا چیکار کرده.
اون و جیشوان در واقع از همون اول از هم جدا نشده بودن، اما در دو فضای تقریباً همپوشانی شده به دام افتاده بودن.
به همین دلیل بود که عروسکگردان میتونست به طور همزمان دو فضایی رو که اون و جیشوان توش بودن رو کنترل کنه.
و هدیهی مادر هم احتمالاً همون نخ عروسکی قرمز رنگ بوده.
میتونه بدون تأثیر بر ذهن فردی که در اونجا قرار داده شده، یه پایه[2] ایجاد کنه و موقعیت و حملات طرف مقابل رو تکرار کنه. این هدیه و اون دامنهی شبحی همپوشانی شده تقریباً مکمل همدیگه بودن، به همدیگه کمک میکردن و بطور خیلی مداوم باهم همکاری میکردن.
با این حال، عروسکگردان همچنین درجهی خاصی از کنترل اوضاع رو در تموم مدت حفظ کرده بود تا بتونه همه چیز رو هدایت کنه و مطمئن بشه که شرایط اون طور که خودش میخواد پیش بره.
بنابراین، رفتار الانِ جیشوان بسیار احمقانه بود.
به عنوان پادشاه اشباح، یهجیا باور نداشت که اون راه دیگهای برای 《نشونه دادن》 بهش نداره. برای یهجیا این که جیشوان خطرناکترین راه رو انتخاب کنه بنظرش....
《بیمار روانی…..》
یهجیا با خونسردی این کلمه رو به زبون آورد و پیش از اینکه بچرخه و به عمق مغازه راه بره، داسش رو جمع کرد.
عروسکگردان هنوز دستگیر نشده بود. اوننمی خواست وقتش رو اینجا تلف کنه.
جیشوان نمیتونست جلوی بالارفتن گوشههای لبش رو بگیره. سپس زود دنبالش کرد و گفت:《جیجی...》
مرد جوان بدون اینکه به عقب نگاه کنه، به حالت هشدار گفت:《اگر یه بار دیگه منو جیجی صدا کنی، زبونتو از حلقومت میکشم بیرون.》
جی ژوان:《…….》
انگار این بار جیشوان یکم زیادهروی کرده.
پس از از بین رفتن دامنهی شبحی، فروشگاه دوباره به ظاهر عادی خودش برگشت.
اما اون عروسک غولپیکر قبلی همراه با دامنهی شبحی ناپدید نشد و در حالی که انرژی شبحی متراکمی در اطرافش می چرخید، همچنان در اعماق مغازه ایستاده بود. ناخودآگاه به حملاتش ادامه میداد.
از پشت عروسک غولپیکر.
عروسکگردان در ناباوری بود. سپس در حالی که متوجه شد که دیگه نمیتونه دامنهی شبحی خودش رو فعال کنه گفت:《چرا؟!...چرا؟!》
در یه موقع نامعلومی، تموم انرژی یینی که در بدنش بود از بین رفت.
الان دیگه حتی نمیتونست فرار کنه.
به دنبال صدای چاقو خوردن چیزی، داس عروسکِ غولپیکر رو به دو نیم تقسیم کرد. بدن شکستهی اون بلافاصله از هم فرو پاشید و عروسکگردانی که پشت اون پنهان شده بود، نمایان شد.
لحظهای که یهجیا طرف مقابل رو دید، تعجب کرد و گفت:《عروسکگردان؟》
بدون انرژی یینِ اون، حتی توهمی هم که ایجاد کرده بود از بین رفته بود.
کودکی پشت عروسک ایستاده بود که با خشم به اونها نگاه میکرد. سپس با صدایی گرفته که پختگی قبلیش رو از دست داده بود، در حالی که همچنان صدای کودکانهش به همون اندازه تاریک و نچسب بود گفت:《چطور جرأت میکنی به من نگاه کنی؟! من میکشمت!》
یه جیا:《……》
حالا که بحثش پیش اومد، یهجیا هیچوقت ظاهر عروسکگردان رو ندیده بود.
هر بار که طرف مقابل ظاهر میشد؛ همیشه دو تا دست بزرگ با انگشتان تیز و نیقلیونی[3] بودن. یهجیا هرگز انتظار نداشت که این یه توهم باشه.
تعجبی نداره که اون دوست داشت با عروسکها بازی کنه.
اما اگرچه که یهجیا الان ظاهر واقعی طرف مقابل رو دیده بود، اما هنوز نمیتونست با شبح درندهای که اون بود، همدردی کنه[4].
یهجیا به خوبی تفاوت بین یه شبح درنده و یه انسان رو تشخیص میداد. کودکی که روبروش بود شاید ظاهر فردی حدود هفت یا هشت سال رو داشته باشه، ولی ممکنه که بیش از هفتصد یا هشتصد سال عمر داشته باشه. علاوه بر این، یهجیا که تا حالا که بیشتر از یک بار با این شبح درنده مواجه شده بود، به خوبی میدونست که چه موجود شرور و وحشتناکیه --- کشتن اون بهترین گزینه بود.
داس در دستش درخشید.
یهجیا پیش از اینکه بیصدا گوشههای لبش رو بالاببره، با خونسردی به بچهی روبروش خیره شد. سپس در حالی که حالهی نور بیرحمانهای در چشمان کهرباییش تابید و گفت:《من واقعاً میخوام بدونم تو چه مزهای هستی.》
داس هوا رو شکافت و افتاد پایین ---
عروسکگردان نترسید. خندهی شرورانهای کرد و گفت:《هههه! چه منو بکشی و چه شکنجهام کنی، نمیتونی مانع از فرستادن بیشترِ اشباح درندهی مادر بشی...》
یهجیا کمی تعجب کرد.
سپس حملهی خودش رو متوقف کرد و گفت:《حق با توئه...》
عروسکگردان:《……..》
یهجیا داسش رو کنار گذاشت و ادامه داد:《باید کمی شکنجهات کنم.》
یهجیا به این کودک اشاره کرد و سپس برگشت و به جیشوان گفت:《اون رو به تو میسپارم. یادت باشه که نقشههای بعدی مادر رو از زیر زبونش با شکنجه بیرون بکشی.》
عروسکگردان:《....》
در این لحظه یک نوسان ضعیفی از فاصلهای دور احساس شد.
جیشوان:《افراد سازمان بوریای تو رسیدن.》
به محض اینکه این جمله رو تموم کرد، صدای ظریف زنونهای از فاصلهی نه چندان دور به گوش رسید:《سلام؟ کسی اینجا هست؟》
《اگر نه، من دارم میام تو!》
به دنبال اون حرف، صدای غرشِ یه اره برقی بلند شد و پانلِ درب فوراً از وسط نصف شد.
یه جیا:《…..》
ای وای نه…….
چون او این بار با جیشوان بیرون اومده بود... فراموش کرده بود که یه هودی بپوشه.
همچنین دیگه الان برای فعال کردن دامنهی شبحیش خیلی دیر شده بود.
هر چی نباشه، ممکنه که تغییرات ناشی از فعال شدن دامنهی شبحی توسط افراد عادی بوریاو مورد توجه قرار نگیره، اما این چیزیه که نمیشه از دید بازیکنان با رتبههای بالا پنهان بشه.
جیشوان دستش رو بالا برد و به آرومی به دور کمر یهجیا حقلش کرد و بدن محکم اون رو در آغوشش کشید و به سینهی سرد خودش فشار داد.
سپس سرش رو پایین آورد و در حالی که لبهای باریکش رو به گوشهای یهجیا نزدیک کرد، با صدایی آهستهی نشانی از لبخندش گفت:《جیجی، نگران نباش. من اینجام.》
[1] - یهجیا
[2] - حالتی
[3] - خیلی باریک
[4] - درکش کنه
کتابهای تصادفی


