بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 73
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
گلولهی آتشین در هوا میترقید. گرمای وحشتناکش که میتونست گوشت رو بسوزونه، هوای اطرافش رو کمی درهم کرد و با سرعتی غیرقابل توقف به سمت جمعیتی که فریاد میزد رفت.
مرد جوانِ جلوی جمعیت، چشمهاش رو بالا برد و به گلولهی آتشین یین که به سمتش میاومد نگاه کرد.
صورت رنگ پریدهش بخاطر آتیش به رنگ قرمز تبدیل شده بود و چشمان کهرباییش شعلههایی رو که به اندازهای بهش نزدیک میشد که پوست و موهاش رو بسوزونه، منعکس میکرد.
چشمهای انفجار از شوک گشاد شد. اون با نگرانی فریاد زد:《عجله کن و جاخالی بده!》
وییوییچو میتونست احساس کنه قلبش در تلاتمه. بلافاصله برگشت و به سمت گلولهی آتیش شتافت، اما دیگه دیر شده بود. در کمتر از یه ثانیه، اون گلولهی آتشین قرار بود مردم اونجا رو ببلعه.
همین فکر در این لحظه در ذهن همه ظاهر شد--
همه چی تموم شد…..
در مورد یهجیا، همه چیز ناخودآگاه انجام شد.
از اونجایی که زندگیش برای مدت طولانی روی یه نخ آویزون شده بود، به نظر میرسید همه چیز در استخونهاش حک شده بود. اون به طور بازتابی بدون نیاز به فکر کردن حرکت کرد.
نور سرد و درخشانی درخشید و شکل تیغهایِ ضعیفی از دستش بیرون اومد. به دنبالش، انگار تصویری هلالی شکل، هوا و نور رو در نوردید و بلافاصله با گلولهی آتشین سوزان برخورد کرد.
اون گلولهی آتشین اونقدر داغ بود که میتونست هر چیزی رو که باهاش تماس پیدا میکنه رو با صدایی بلند پیش از پرتاب شدنش به فاصلهی چند فوت به سمت بالا و تیکهتیکه شدنش به ذرات کوچیک، ذوب کنه.
همه نگاهشون رو برگردوندن.
وقتی گرد و غبار و دود بالاخره نشست، با نگرانی به عقب نگاه کردن.
مرد جوان بدون هیچ اثری از سوختگی در جای خودش ایستاده بود و تقریباً یه قدم جلوتر از اون، زمین و سقف سیاه شده بودن. به حالتی که بمب کوچیکی منفجر شده باشه، اطراف در اثر انفجار مسطح شده بود، اما به نظر میرسید که یه خط جداکننده درست جلوی مرد جوان وجود داره. همه چیز قبل از اون خط سیاه سوخته بود در حالی که همه چیز در پشت اون هنوز اصلا چیزیش نشده بود.
در مورد یهجیا که در این نقطهی اتصال بین روشنایی و تاریکی ایستاده بود، اندام بلند و صافش همچون طلسمِ محافظی بود. این صحنه برای دیدِ بقیه منظرهای بود که چشمهاشون رو آزار میداد.
《این……》
《چه خبره؟》
زمزمههای شوکه شده از بین جمعیت بلند شد. کسی نمیتونست چیزی رو که میبینه رو باور کنه. انگار که قادر به پردازش صحنهی روبروشون نیستن.
الان چی شد؟
همه برگشتن و به بقیه که در کنارشون بودن نگاه کردن، اما همون گیجی و ناباوری رو در چهرهی اونها هم دیدن.
بلاست مات و مبهوت به یهجیا نگاه کرد. موهای قرمزش که در هوا در حال پرواز بود، انگار سر جاش سیخ شده بود. آچانگ که نصف اندازهی یه انسان بود، یه بار دیگه کوچیکتر شد و به آستین چنشینگیه برگشت. هر دو به همراه صاحبش به مرد جوانی که مقابلشون ایستاده بود نگاه کردن.
وییوییچو در جای خودش ایستاد. در حالی که اره برقی بزرگی که با اندازهش همخونی نداشت رو حمل میکرد، مات و مبهوت به یهجیا نگاه کرد. اون هم انتظار چنین چیزی رو نداشت.
《شما……》
نفس عمیقی کشید و بعدش سوالی رو که همه میخواستن بپرسن رو پرسید:《چطوری این کار رو کردی؟》
یهجیا:《....》
اوه نه.
در یه اتاق کنفرانس بزرگ.
این تنها اتاقی بود که توسط انفجار ویران نشده بود و همچنان بیشتر تجهیزات لازم از جمله میز و صندلی رو داشت. درب بسته بود و جلوی نگاه کنجکاو کارمندانهای دیگه رو گرفته بود.
در حالی که زنجیر روی لباسهای انفجار به صدا در اومد، دستهاش رو روی هم گذاشت و با ظاهری ناراحت به درب تکیه داد.
وییوییچو که در کنار ایستاده بود اخم کرد و با هوشیاری چشمهاش رو به اون دوخت و گفت:《برای چه دنبال ایس می گردی؟》
《این به تو هیچ ربطی نداره....》انفجار چشمهاش رو چرخوند و با بیحوصلگی گفت:《چطور؟ مگه فقط تو اجازه داری دنبالش بگردی و من حق ندارم؟》
یه ثانیه بعد، آچانگ سرش رو از آستین چنشینگیه بیرون آورد.
رنگ صورت انفجار پرید و ناخودآگاه عقب رفت و گفت:《مرده شورشو ببرن...》
وییوییچو با تعجب گفت:《چی؟ از حشرات میترسی؟》
سپس با خوشحالی خندید و دستی به شونهی چنشینگیه زد:《برادر، اینو به تو واگذار میکنم.》
چنشینگیه عینکش رو بالا زد و آهسته صدایی ناشی از سپاسگزاری درآورد.
یه ثانیه بعد، تعداد بیشماری حشرات گو از آستینهای اون بیرون ریختن. بنفش، سبز، آبی، اونهایی که پوسته دارن و اونهایی که پوسته ندارن، انواع حشرات گو وجود داشتن. فقط دیدن اون صحنه برای بیحس شدن پوست سر کافی بود. حتی وییوییچو هم که از حشرات نمیترسید هم قایم شد و روی پوست دستهاش حالت پوست مرغی شد[1].
انفجار در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود به همه طرف پرید:《آهههههه!》
چنشینگیه که دید انفجار میخواد ناخودآگاه تلافی کنه، انگشتش رو قلاب کرد تا نیمی از حشرات گو رو فرابخونه و بقیه رو در فاصلهای نه چندان دور از انفجار معلق گذاشت.
در حالی که انفجار پشتش رو به دیوار فشار داده بود، رنگ صورتش هم خیلی پریده بود. به آرومی آب دهانش رو قورت داد:《ب...ببینم... تو روانی هستی؟》
چنشینگیه طوری رفتار کرد که انگار حرفش رو نشنیده. به نشستن با کمری صاف و قد بلند ادامه داد و عینکش رو ناخودآگاه بالا زد.
وییوییچو کمی متحیر شد:《هی، اگر اینقدر از اونها میترسی، چجور تونستی توی بازی زنده بمونی؟》
مراحل زیادی در بازیها وجود داشتن که شامل حشرات میشدن. حتی اگر اونها موجودات مهمی در این مراحل نبودن، صحنههای زیادی با حشرات منزجرکننده مثل سوسک و انگل وجود داشتن. کسانی که از اونها میترسیدن یا حالشون بهم میخورد، تقریباً همه دوران بسیار سختی رو در بازی سپری کردن و اساساً هرکسی که موفق به زنده موندن میشد در مقطعی نسبت به این چیزها بیتفاوت میشد.
انفجار متکبرانه پوزخندی زد. شعلهای در نوک انگشتش ظاهر شد:《نمیشه حالا فقط بسورزونمشون؟》
چنشینگیه بهش خیره شد. حشرات گو که در هوا در حال پرواز بودن کمی نزدیکتر شدن.
انفجار نفسش بند اومد. لبخندِ روی لبهاش کمی ثابت موند و انگار لبهاش به آرومی تکون میخوردن:《او-اون-اونها رو از من دور کن.》
《به من بگو چرا دنبال ایس میگردی.》 وییوییچو در هنگام گفتن این حرف، بازوش رو روی شونهی چنشینگیه گذاشت. چنشینگیه با بیتفاوتی دور شد و باعث شد بازوی اون از روی شونهش بیوفته و محلی رو که اون لمس کرده بود رو تکوند.
وسواسیِ لعنتی……
وییوییچو بیصدا چشمهاش رو گرد کرد و ادامه داد:《در غیر این صورت، از این آقای قرمز میخوام چند تا از حشراتش رو رها کنه، که تا خونه دنبالت بیان و بعد توی گوشهات تخمریزی کنن!》
اون عمدا سعی کرد انفجار رو بترسونه.
حالت صورت انفجار کاملا سبز بود[2]. دندونهاش رو به هم فشار داد و گفت:《فکر میکنی من گول این حرفها رو میخورم؟》
وییوییچو شونههاش رو بالا انداخت و گفت:《این به تو بستگی داره که حرف من رو باور کنی یا نه...》
راستش اون هم نمیدونست که آیا چنشینگیه میتونه چنین کاری انجام بده یا نه چنین کاری انجام بده یا نه. در هر صورت، مهم نبود که این کار جواب بده یا نه، به هر حال بهتر بود امتحانش کنه.
نگاه انفجار بین اون دو نفر حاضر حرکت کرد. در نهایت با ناراحتی موهاش رو به هم ریخت و گفت:《به هر حال، حتی اگر به شما بگم هم عیبی نداره. دلیل اینکه من به دنبال اون هستم اینه که بتونم دوباره دربرابرش مبارزه کنم.》
موهای قرمز به هم ریختهی اون همچون آتیشی فروزان بود و چشمهاش روحیهی جنگندگی نیرومندی داشت:《دفعهی قبلی من توی بازی بهش باختم ولی پیش از اینکه بتونم دوباره به چالش بکشمش، ایس بازی رو ترک کرد. این بار، من باید افتخارم رو پس بگیرم!》
وییوییچو با دیدن یکی دیگه از متعصبان مبارزه مثل خودش، دستش احساس خارش کرد:《چرا با من امتحانش نمیکنی؟》
انفجار نگاهی بهش انداخت و با حالتی تحقیرآمیز انگشت کوچیکش رو به صورتش چسبوند.
وییوییچو:《.....》
داری به کی اینجوری تحقیرآمیز نگاه میکنی؟!
پیش از اینکه از عصبانیت منفجر بشه، انفجار با تنبلی ادامه داد:《تازه، من میخوام انتقام هم بگیرم.》
وییوییچو یه《اوه》ناشی از درک گفت. سپس با آرنج به چنشینگیه زد و گفت:《اون هم مثل توئه.》
سپس گفت:《چرا سعی نمیکنی اون رو متقاعد کنی؟》
انفجار یه لحظه مات و مبهوت موند. اون به چنشینگیه نگاهی کرد:《هی، تو هم از اون کینهای داری؟》
《بله...》 چنشینگیه مدتی فکر کرد و پس از مدتی طولانی صبر کردن، بالاخره اضافه کرد:《اما ایس واقعا خیلی مهربونه.》
سپس در حالی که صورتش کمی سرخ شده بود موهاش رو مالید. در واقع کمی خجالتی به نظر میرسید.
وییوییچو:《....》
چرا وییوییچو یه دفعهای احساس خطر کرد[3]؟
سپس نفس عمیقی کشید و برگشت به انفجار که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد:《چرا در موردش صحبت نکنیم؟ چه کینهای از اون داری؟》
حالت چهرهی انفجار سفت و حتی تمام بدنش سیخ شد. چشمهاش برای مدتی به اطراف چرخیدن و زود نور ضعیفی روی گونههاش ظاهر شد. سپس با عصبانیت فریاد زد:《این به شما ربطی نداره!》
وییوییچو:《.....》
چرا انگار اون احساس خطر دو برابر شده؟
یهجیا که در تموم مدت یه کلمه هم حرف نزده بود با خوشحالی مشغول تماشای این نمایش بود -- این تا زمانی ادامه پیدا کرد که مکالمهی اونها به سمت اون[4] رفت.
در واقع، شرطی که باعث شد انفجار از ۳۰ رتبهی اول سقوط کنه، به دلیل برخوردش با ایس بود.
بازارها و عرصههای سیاه زیرزمینی مختلفی در بازی وجود داشتن.
این به خوده بازی تعلق نداشت و فقط در بین گروه کوچیکی از بازیکنان که دوست داشتن رقابت کنن محبوب بود. راههای زیادی برای قمار کردن وجود داشت. تعداد کشتهها در یه مرحله، طولانیترین زمان بقا در یه مرحله، و البته سادهترین اونها امتیاز pkی حضوری بین بازیکنان بود. از اشیاء مختلفی هم میشه برای شرط بندی استفاده کرد، از جمله امتیاز و وسایل بازی.
انفجار از قمار لذت میبرد و همیشه سود زیادی به دست میآورد تا اینکه…..به یه میخ سخت برخورد کرد.
این یه وسیله در سطح اس بود.
انفجار این شیء رو معمولا برای حراج لیست و بالاترین پیشنهاد اون رو دریافت کرد، اما درست پیش از انتقال امتیاز، انفجار اسم واقعی خریدار رو دید و بلافاصله نظرش رو تغییر داد.
در اون زمان ایس در رتبهی ششم و انفجار در رتبهی هفتم قرار داشت. اون همیشه میخواست قدرت این بازیکن رو که بالاتر از خودش قرار داشت رو آزمایش کنه، بنابراین اون رو به چالش کشید تا وارد همون مرحله بشه و در تعداد کشتار رقابت کنه.
مرد جوان لحظهای فکر و بعد موافقت کرد.
پایان ماجرا دقیقا هموجوری بود که تصور میکنید.
ولی تفاوت بین این دو نفر خیلی بزرگ نبود. انفجار راضی نبود، بنابراین یه شرط بندی جدید ارائه داد....یه مبارزهی تک به تک.
ایس در حالی که سکوت کرده بود، برای مدتی بهش خیره شد. چشمهای کهرباییش بطور متفکرانهای درخشیدن.
انفجار با نگاه خیرهی اون کمی بیاعصاب شد و گفت:《چ..چیه؟》
ایس نگاهش رو به سمت دیگهای معطوف کرد و به آرومی پاسخ داد:《هیچی. قبول میکنم.》
ولی پیش لز اینکه انفجار زیادی خوشحال بشه، شنید که طرف مقابل اضافه کرد:《هرچند، من مایلم که خطرات رو افزایش بدم.》
انفجار با هیجانزدگی قبول کرد و گفت:《عیبی نداره! چجور میخوای افزایشش بدی؟》
مرد جوان لبخند ملایمی زد:《موهات...》
و به این ترتیب، پس از اتمام شرط بندی، رتبهی انفجار نه تنها از ۳۰ نفر برتر سقوط کرد، بلکه حتی مجبور بود که موهای قرمزش رو که بیشتر از هر چیز دیگهای بهشون افتخار میکرد رو از ته بزنه....و یک سال تمام با کلهای کچل بمونه.
انفجار نفس عمیقی کشید و خودش رو از اون خاطرات بیرون کشید. با حالت دندون قروچه گفت:《من میخوام که اون بابت کاری که اون موقع به سر من آورد تقاس پس بده!》
وییوییچو و چنشینگیه:《.....》
واسه چی تعجب نکردم؟
در سمتی دیگه، وو سو به آرومی صحبت کرد:《ولی شما نیازی نداشتید که یه دفعهای وارد بوریاو بشید و کارمندها رو به گروگان بگیرید.》
انفجار یه قیافهای به خودش گرفت و با لحن بدی گفت:《من که اونها رو گروگان نگرفتم. میتونید برید و ازشون بپرسید، اونها میتونن برن.》
وو سو:《....》
ولی مشکل اینه که با چنین رفتاری از طرف تو، کی جرئت میکنه اینجا رو ترک کنه؟
وییوییچو اخم کرد:《اگر کسی مانع نمیشد، اینجا یه فاجعه رخ میداد.》
[1]- مورمور شد.
[2]- حالش داشت بهم میخورد.
[3]- خطر عشقی.
[4]- یهجیا.
کتابهای تصادفی

