بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 79
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۷۹:
هیچ زمینی زیر پای یهجیا نبود.
جاذبهی زمین یهجیا رو به سمت پایین کشید. باد یخی که بوی غلیظی از خون به همراه داشت از کنارش به شدت عبور کرد و لباسهاش رو چنان بالا برد که شبیه بالهای پرندهای بود که به شدت تکون میخوردن.
اون مکان کاملا ساکت بود. کسی در اطراف نبود.
پس اون صدایی که همین الان شنید…..یعنی فقط توی خیال اون بود؟
یهجیا ابروهاش رو در هم گره و به سمت جایی که به تازگی از اونجا افتاده بود نگاه کرد -- اون درب سیاه و تیره به آرومی بسته شد. همونطور که درب بیشتر و بیشتر از اون دور میشد، به تدریج به شکل کلی مبهمی تبدیل شد تا اینکه سرانجام در فاصلهای ناپدید شد.
احساسِ پشت این درب….. متفاوت بود.
یهجیا در حالی که در هوا معلق بود تعادل خودش رو حفظ و به اطراف نگاه کرد.
آسمون به رنگ قرمز یخی بود. اون رنگ وهمآلود، هوای شومی به این مکان میداد. زیر اون زمین محکمی نبود، ولی دریای قرمز رنگ متلاطمی با امواجی که یکی پس از دیگری موج می زدن که آسمون دوردست رو تیره و تار میکردن وجود داشتن که این دنیای قرمز رنگِ وهمانگیز رو تشکیل میدادن.
در بالای دریا در دوردست شهری متشکل از استخون ساخته شده بود. همچون جزیرهای بر روی اون امواج شناور بود. تضاد رنگ اون استخونهای سفید رنگ در مقابل پسزمینهی قرمز خیلی به چشم میاومد که بسیار ترسناک به نظر میرسیدن.
و بوی……
یهجیا ابروهاش رو در هم تابید. چین و چروک عمیقی بین ابروهاش شکل گرفت.
پشت دربهای دیگه، اگرچه تنظیمات کلی متفاوت بود، اما واضح بود که کار اون شبح درنده بوده چراکه انرژی شبحی سردی تمام فضا رو پر کرده بود.
اما اینجا قضیه کاملا فرق داره.
این مکان به طور کامل تصرف شده بود.
برای یه لحظه، یهجیا نمیتونست بگه که این مکان متعلق به اون شبح مونثه یا... مال جیشوانه.
در این لحظه، یهجیا احساس بسیار بدی داشت.
ناگهان صدایی از کف دستش بلند شد:《آه، چقدر خوب خوابیدم.》
یهجیا غافلگیر شد. به محض اینکه مشتش رو شل کرد، یه سنگ سبز رنگ روشن از دستش افتاد.
《آههههههه-----》
اون صدا در حالی که به سمت دریای خون میافتاد، فریادی کشید.
یهجیا با عجله به سمت پایین پرواز کرد و درست پیش از افتادن چشم دانای کل به دریا، اون رو گرفت.
سنگ سبز به شدت اون رو سرزنش کرد:《هی! تو منو در حد مرگ ترسوندی! نمیتونی منو محکمتر بگیری؟》
یهجیا:《معذرت میخوام...》
سپس سنگ مثلثی شکلی که در دستش بود رو بررسی کرد و اون رو با تعجب توی هوا گرفت و گفت:《تو میتونی حرف بزنی؟》
چشم دانای کل:《البته که نمیتونم...》
یهجیا:《....》
《هنننگ! چه حس عالیای میده…》 سنگ سبز صدای تنبلانهای بیرون داد، انگار که داشت کشوقوس میاومد و سپس پاسخ داد:《من واقعاً نمیتونم صحبت کنم، اما واقعا شما متوجه نشدید که این دنیا تحریف شده؟》
یهجیا غافلگیر شد. چشمهاش تیره شد و گفت:《تحریف شده؟》
《رویارویی مستقیم بین دو دامنهی شبحی در سطح ارباب، چنین مقادیر عظیمی از انرژی میتونه باعث ایجاد تحریف در زمان، مکان و ماده بشه، مثل الان.》سپس صدای سنگ سبز، کمی هیجان به خودش گرفت:《هی، انگار اون یکی عضوِ خانوادهی شما شرایط بهتری داره. دامنهی شبحیش در حال حاضر کمکم داره کنترل طرف مقابل رو در اختیار میگیره. زیاد طولی نمیکشه که طرف مقابل رو به کل ببلعه.》
یهجیا:《....》
یه لحظه صبر کن ببینم، منظورت از اون یکی از اعضای خانوادهی من چیه؟
ولی پیش از اینکه یهجیا بتونه چیزی برای رد کردن اون حرف بزنه، شنید که سنگ سبز ادامه داد:《احتمالاً طرفای سیصد سال دیگهای طول میکشه.》
یهجیا:《؟》
یهجیا چند بار پلک زد و پرسید:《طرفای سیصد؟》
اون وقت به این میگی خیلی طول نمیکشه؟
انگار چشم دانای کل ذهنش رو خونده بود:《مگه نمیدونی تحریف زمان و مکان یعنی چی؟ تحریف زمان و مکان!》
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت تا نگاه متفکرانهی چشمهاش رو پنهان کنه و به آرومی گفت:《جریان زمان متفاوته.》
سنگ سبز گفت:《درسته...در واقع، اگر کمی دیرتر میاومدی، احتمالاً دیگه کار اون تموم شده بود.》
یهجیا غافلگیر شد.
پس...یعنی این همون دلیلی بود که اون شبح یه دفعهای از خواب بیدار شد و اون[1] رو به زور وارد این درب کرد؟
چون در دنیای واقعی، فقط در کمتر از ده دقیقه، اون شبح توسط جیشوان بلعیده میشد؟
《وضعیت چطوره؟》
سنگ سبز:《مطمئن نیستم. هر چی برخوردشون شدیدتر باشه، تحریف در زمان و مکان جدیتره.》
یهجیا ابرویی بالا انداخت و گفت:《پس تو چرا اینقدر در این مورد میدونی؟》
سنگ سبز با غرور گفت:《چشم دانای کل طبیعتا همه چیز رو میدونه، فهمیدی؟》
یهجیا واکنش خاصی نشون نداد:《از این مزخرفات بگذر و فقط در مورد محدودیتها صحبت کن.》
این اولین باری نبود که یهجیا با این چیزها سر و کار داشت. هر چی قدرتهای به اصطلاح دانای کل اونها اغراقآمیزتر باشه، محدودیتها بیشتر میشه. درست مثل یه سلاح قدرتمند با دوام ضعیف بود.
سنگ سبزی که در دستش نشسته بود ساکت موند.
یهجیا:《هی!》
اون چشم دانای کل آروم در کف دستش نشسته بود، مثل یه سنگ معمولی بیجون.
یهجیا:《....》
که اینطور. احتمالا انگار محدودیتش زمانه.
سپس چشم دانای کل رو جلوش گرفت و از اون به اطراف نگاه کرد. صحنهای که از طریق اون سوراخ کوچیک میدید، کاملاً با دنیای پشت دربهای دیگه متفاوت بود. آسمون، دریای خون، شهر استخونها. همهی اونها به یه رنگ سیاه تیره و قرمز عمیقی تبدیل شده بودن که انگار در حال رقابت با همدیگه هستن - به عبارتی دیگه، طبیعت واقعی این جهان که در اون دو نیروی قدرتمند در مقابل همدیگه قرار میگیرن رو نشون میداد.
یهجیا چشم دانای کل رو کنار گذاشت و به سمت شهر استخونها پرواز کرد.
از درون کمی احساس عدم اطمینان داشت.
چیزی که پشت این درب اتفاق افتاده بود، چیزی بود که اون اصلاً پیشبینی نمیکرد. اون مطمئن نبود که آیا نقشهی اولیهش همچنان عملی خواهد بود یا نه.
مهمتر از اون اینکه…..
یهجیا مطمئن نبود. جیشوان چند وقته که اینجاس؟
یهجیا پا به زمینی که از استخون ساخته شده بود گذاشت و به اطراف نگاه کرد.
دنیایی که توسط شبح مونث ایجاد شده بود هنوز بین شکافهای استخونها قابل مشاهده بود. جادهی آسفالت توسط استخونهای بزرگ تیکهتیکه شده بود و ساختمونهای ساخته شده با بتن مسلح در داخل قفسهای ساخته شده از استخون محصور شده بودن که بسیار عجیب بنظر میرسیدن.
در این لحظه ناگهان صدای قدمهایی به گوش رسید.
یهجیا به سرعت در پشت ساختمونی در اون نزدیکی پنهان شد.
دید که چهار یا پنج موجود عجیب و غریب در انتهای جاده ظاهر شدن...بنا به دلایلی اونها کمی آشنا به نظر میرسیدن.
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک کرد و با دقت ظاهر اونها رو ارزیابی کرد.
کمی تعجب کرده بود.
- اون هیولاهایی که به اون نزدیک میشدن در واقع یه چراغ خیابون بلند و باریک، دو دوچرخه و یه تابلوی اسنک فروشیِ ضربهخورده بودن. روی سطح پارهپارهی تابلوی اسنک فروشی، عبارت《غذای خیابونی سیچوان》به چشم میخورد. منظرهای هم عجیب و هم جالب بود.
اونها هنوز ظاهری که در ابتدا داشتن رو حفظ کرده بودن و فقط اندامهای استخونی و لاغری داشتن که از اون ساختارها بیرون اومده بودن که بهشون اجازه میداد به ارادهی خودشون حرکت کنن.
تابلوی اسنک فروشی گلگی کرد:《من نمیخوام گشت و گذار کنم...》
چراغ بلند و باریک خیابون به قاب فلزی تابلوی اسنک فروشی زد و گفت:《اگر رئیس صدات رو بشنوه، مُردی.》
یکی از دوچرخهها زمزمه کرد:《مطمئنی اینجا نوسانات عجیبی هست؟》
تابلوی اسنک فروشی بازوی باریک خودش رو بالا برد و جایی رو که همین الان بهش ضربه خورد رو مالید:《این چیزی بود که رئیس گفت.》
--تحریف.
یهجیا همین الان به کلمهای که چشم دانای کل استفاده کرده بود فکر کرد.
به طور واضح، این اجسام بیجون در اصل به طور مشابهی تحت تأثیر مقادیر زیادی انرژی قرار گرفته بودن، به طوری که الان توانایی راه رفتن و صحبت کردن رو داشتن.
یهجیا با کمی نگرانی دست رو در جیبش کرد تا سنگ سبز رو لمس کنه. تنها پس از تأیید اینکه هیچ گونه حالت رشد عجیبی از سطح صاف اون بیرون نمیآد، تونست یه نفس راحتی بکشه.
اینکه چشم دانای کل دست و پا دربیاره...چه منظرهی عجیبی خواهد بود.
دوباره سنگ رو بیرون آورد و از اون برای دیدن جهان اطرافش استفاده کرد.
هنوز هم مثل قبل بود که رنگهای سیاه و قرمز باهمدیگه مبارزه میکردن. اما یهجیا نمیتونست تشخیص بده که مکان فعلی جیشوان کجاس.
این شهر استخونها خیلی بزرگ بود. یهجیا برای جستجوی بیهدف برنامهای نداشت.
سپس از مخفیگاهش بیرون اومد و خودش رو سخاوتمندانه به اون پنج هیولا نشون داد. در حالی که لبخندی بر لب داشت، با خوشحالی دستی تکون داد:《سلام، میتونید من رو ببرید تا رئیستون رو ببینم؟》
پنج هیولا همگی با تعجب فریاد زدن و انگاری که روح دیدن گفتن:《خودشه؟》
《خودشه!》
《زودباشید و اون رو دستگیر کنید!》
یهجیا:《....》
اون به هیولاهایی که به سمتش به سرعت در حرکت بودن نگاه کرد و با عصبانیت پل بینیش رو فشار داد و گفت:《چقدر دردسرساز...》
چند ثانیهی بعد.
یه چراغ خیابون، دو دوچرخه و یه تابلوی اسنک فروشی روی زمین غلتیدن و در حالی که جیغ میکشیدن، اندام استخونیشون از درد صدا میدادن.
یهجیا جلو رفت و به یکی از اونها لگد زد:《اوه درسته، کجا میخواستید من رو ببرید؟》
چراغ خیابون از ترس لکنتکنان گفت:《م..معلومه، پیش رئیسمون!》
یهجیا مدتی فکر کرد و گفت:《واقعا...پس خوبه...》
هیولاها:《....》
بعدش دیدن که مرد جوان که هر دو دستش رو دراز کرده، آستینهای گشادش به پایین لیز خوردن و یه جفت مچ دست رنگ پریده رو نمایان کردن. مرد جوان گوشههای لبهاش رو بالا برد تا لبخندی بیآزار رو بوجود بیاره:《پس میتونید من رو دستگیر کنید.》
هیولاها:《؟》
یهجیا انتظار نداشت که رئیسی که بهش اشاره میکردن واقعا یه اتوبوس باشه.
با اندامهای استخونی که از بدن بلند و فلزیش بیرون میاومدن، ایستاده بود جوری که فوقالعاده بزرگ به نظر میرسید.
یهجیا مجبور شد تا گردنش رو بالا به سمتی کج کنه تا اون رو به وضوح ببینه.
اتوبوس با صدای آرومِ خِرِچی چرخید و به یهجیا نگاه کرد و پیش از اینکه نگاهش رو به آرومی از روی اون برداره ، با تحقیر زمزمه کرد:《دوباره...》
یهجیا:《؟》
بااینکه یهجیا نمیدونست طرف مقابل در مورد چه چیزی داره صحبت میکنه، عاقلانه تصمیم گرفت که چیزی نپرسه.
اتوبوس به آرومی خم شد:《اون رو سوار کنید.》
هیولاها همه نگاهی ناشی از ترس به همدیگه انداختن. انگار هنوز اندام استخونی اونها درد میکرد. اونها دستشون رو دراز کردن، اما در نهایت، هنوز جرات نکردن که یهجیا رو لمس کنن.
یهجیا به آرومی به اونها نگاه کرد و خودش وارد اتوبوس شد.
اتوبوس کاملاً از این تلاطم بین اونها بیخبر بود. سپس به آرومی خودش رو روشن و شروع به حرکت کرد.
یهجیا در حالی که دستهاش با غل و زنجیر استخونی بسته شده بودن، یکی از پاهاش رو روی اون یکی گذاشت و مثل یه خدای باستانی بالای اتوبوس نشست. برگشت تا از گذرِ مناظرِ اطرافش دیدن کنه.
مجبور شد صداش رو بلند کنه تا صداش از بین صدای سوت باد شنیده بشه:《الان داریم کجا میریم؟》
《داریم به دیدن شاه میریم...》
-- این بار باید جیشوان باشه.
یهجیا نفس راحتی کشید.
《دقیقتر بخوام بگم، فقط تو پادشاه رو میبینی.》اتوبوس هافی گفت و ادامه داد:《ما جرأت نداریم پا به قلعه بذاریم.》
یهجیا احساس کرد که بدن فولادی زیرش لرزید. انگار از چیزی میترسید.
یهجیا ساکت شد:《....》
باید گفت که جیشوان واقعاً در گسترش ترس متخصصه.
حتی در دنیای واقعی هم اشباح بسیار کمی بودن که از اون نمیترسیدن.
این نوع محیط سازمانی خیلی ناسالمه.
اتوبوس پس از مدتها سفر آرومآروم ایستاد.
انگار این مکان مرکزِ جزیره باشه. تغییرات استخونی در اینجا نسبت به جاهای دیگه چشمگیرتر بود. تقریباً هیچ اثری از جامعهی مدرن باقی نمونده بود.
قلعهی عظیمی که از استخون ساخته شده بود در مرکز زمین قرمز رنگ واقع شده بود جوری که سرد و تنها به نظر میرسید.
[1]- یهجیا.
کتابهای تصادفی

