بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 80
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۸۰:
یهجیا از روی رئیس پایین پرید و با چونهش اون سمت رو نشون داد و گفت:《این مکان همونجاس؟》
یهجیا برگشت تا بره. در همون لحظه اتوبوس پشت سرش ناگهان چرخید و با چشمان زشت و نافُرمِش به یهجیا خیره شد:《تو کمی با بقیه فرق داری.》
《بله…..》
یهجیا با خونسردی پرسید:《بقیه؟》
《البته...》اتوبوس دوباره خودش رو روشن کرد:《امروز تو دومین نفری.》
یهجیا:《....》
این مزخرفات دیگه یعنی چی؟
اتوبوس صدای خندهی آرومی بلند کرد. توی صداش پلیدی آشکاری بود:《امیدوارم بتونی کمی بیشتر از بقیه زنده بمونی.》
یهجیا:《....》
در این لحظه ناگهان یهجیا صدای جیغ هولناکی از قلعهی جلوی روش که از استخون ساخته شده بود شنید.
اون صدا خیلی آشنا بود. به نظر میرسید….
صدای خوده یهجیاس.
یهجیا:《....》
لعنتی.
اون به درب قلعه رسید و شکاف کوچیکی رو با احتیاط باز کرد.
صدای غژی با صدای فریادهای خشن و دردناک در هم آمیخته شد. سالن بزرگ اون صداها رو تقویت میکرد جوری که وحشتناکتر به نظر میرسید.
در سالن پذیرایی…..
مرد قد بلندی بطور ثابت به مرد جوانی که جلوش بود به سمت پایین خیره شده بود. از انگشتان سرد و رنگ پریدهش، قطرات غلیظ خون میچکید.
دستش رو بلند کرد و به آرومی به سمت مرد جوان روبروش رسید.
مرد جوان با موهای روشن و چشمان کهربایی با ترس عمیقی به اون نگاه کرد. صورتش که از عرق سرد پوشیده شده بود رنگ پریده و کج شده بود. در حالی که میلرزید، از جاش بلند شد و سعی کرد به سمت درب بدوه اما خیلی زود توسط نیرویی نامرئی به عقب کشیده شد.
تموم بدنش در هوا معلق بود و دستها و پاهاش رو باز کرده بود. اونها به چیزی محکم بسته شده بودن، هر چقدر هم که تلاش میکرد نمیتونست رها بشه.
مردمکهای اون چشمهای کهربایی رنگ میلرزیدن. اون چشمها شکل نزدیک شدن اون مرد قدبلند رو منعکس میکردن.
چشمهای اون مرد، قرمز رنگ و چهرهش زیبا بود، اما هوای سرد اطراف، اون رو بیشتر شبیه شورا[1] از جهنم کرده بود.
سپس دستش رو بالا آورد و با انگشتان سردش به آرومی گونهی مرد جوان رو نوازش کرد.
گوشهی لبش رو بالا برد و با صدایی آهسته گفت:《چقدر زیبا…》
اون انگشتهای رنگ پریده و باریک، چونهی مرد جوان رو با قدرت زیادی نیشگون گرفت و اون رو مجبور کرد که به سمت اون[2] نگاه کنه.
سپس به آرومی صورت اون رو نوازش کرد، انگار که داره گونهی معشوقش رو لمس میکنه.
به دنبال اون، چشمهاش که احساسات ناشناختهای به همراه داشتن پایین اومدن و لبخند روی لبهاش عمیقتر شد:《اما... چقدر دست و پا چلفتی.》
یه ثانیهی بعد، مرد جوان فریاد وحشتناک دیگهای کشید. مرد قد بلند ناخنهاش رو عمیقاً در صورت مرد جوان فرو کرده بود و باعث شد جریان خونِ گرمی از زخمهاش جاری بشه و با رودخونهی خونین زیر قلعهی استخونی یکی بشه.
اون مرد به آرومی همچون زمزمهای گفت:《تو لیاقت داشتن چهرهای شبیه به اون رو نداری.》
سپس صورت طرف مقابل رو بلند کرد و به آرومی و با احتیاط به کندن صورت مرد جوان ادامه داد.
《آهههههه!》
فریاد وحشتناکی در سالن پیچید.
مرد لبخندی زد و به آرومی اضافه کرد:《تو حتی لیاقت این رو نداری که صدای اون رو داشته باشی.》
دستش رو بالا آورد و به آرومی فک مرد جوان رو نیشگون گرفت تا اون رو مجبور کنه دهنش رو باز کنه و سپس زبون طرف مقابل رو بیرون آورد.
زبونی خونآلود با صدای چلپ روی زمین افتاد.
در این لحظه، مرد جوانی که در وضعیت وحشتناک و خونینی قرار داشت، فقط میتونست نالههای ضعیفی از خودش بروز بده.
یهجیا:《...》
انگار یهجیا در زمان اشتباهی اومد.
مهمتر از اون اینه که... اون ممکنه نیازی به تغییر برنامههاش داشته باشه.
یهجیا آهسته قدمی به عقب برداشت. استخونهای زیر اون، صدای خفیف شکستنی بیرون دادن.
《...》
لعنتی…..
مرد داخل سالن چشمهاش رو بالا برد و به سمت درب نگاه کرد.
اون مرد جوانی که در آستانهی مرگ بود رو رها کرد و اجازه داد تا بطور ضعیفی در کنارش روی زمین بیوفته.
جیشوان حتی یه نگاه هم حروم اون نکرد.
سپس دستش رو بلند کرد و یه دستمال کاملا سفید ظاهر شد. پس از اینکه پاک کردن خون از دستهاش تموم شد، با صدایی آروم که کمی خطر داشت پرسید:《چرا داخل نمیای؟》
یه لحظه بعد، دربی که از استخون ساخته شده بود، در مقابل یهجیا به آرومی باز شد.
یه ثانیه پس از اون، یهجیا دید که مثل همون شخص قبلی داره ازش پذیرایی میشه.
—- نیرویی نامرئی در یه لحظه دور چهار بخش بدنش[3] پیچیده شد و اون رو به داخل کشوند.
سه نوع دامنهی شبحی وجود داشت. یه دامنهی کاملاً آشکار، یه دامنهی نیمهآشکار و یه دامنهی کنترل.
دامنهی شبحیِ شبح مونث یه دامنهی نیمهآشکار بود، بنابراین علیرغم آسون بودنِ فعال کردنش و کشیدن دیگران در اون، محدودیتهای زیادی هم وجود داشت که برای همه از جمله صاحب دامنه اعمال میشد. حداکثر، این مورد اون شبح رو فقط یکم قویتر میکرد. این معادل مزیت زمین خونگی[4] بود.
شرایط برای یه دامنهی کنترل میتونه خیلی سخت باشه. محدودهای که پوشش میده کوچیکتره و همچنین کشیدن دشمن به داخلش دشوارتره.
با این حال، تا زمانی که اونها واردش شده باشن، ارباب دامنه میتونه تقریبا کنترل صد درصدیِ طرف مقابل رو داشته باشه - تا مادامی که اونها در این فضا باشن، اونها خدایانی هستن که بر همه چیز کنترل دارن.
همهی بازیکنان با تجربه باید این رو بدونن. همهی اونها میدونن که مهم نیست که چه اتفاقی میافته، هرگز نباید وارد دامنهی کنترل یه شبح درنده بشن، در غیر این صورت اساسا طعمهی اونها میشن.
یهجیا کاملا در این مورد اطلاع داشت.
اون به جیشوان اعتماد نداشت، بنابراین تنها زمانی که وارد دامنهی بوجود اومدهی جیشوان شد، وقتی بود که به انباری که عروسکگردان در اون نگهداری میشد رفت.
در اون مکان، بااینکه جیشوان کنترل بیشتری داشت، اما یهجیا هم مطمئن بود که میتونه با طرف مقابل مبارزه کنه. حداقل، نگران از دست دادن زندگیش نبود.
اما پیش از اینکه درب رو باز کنه، یهجیا هرگز انتظار نداشت که فضای پشت درب بدست جیشوان افتاده باشه[5].
در مقایسه با یه دامنهی شبحی نیمهآشکار، این بیشتر یه دامنهی کنترل بود.
یهجیا الان در یه وضعیت خیلی عجیبی قرار داشت.
یهجیا تقلا کرد و متوجه شد که اصلا نمیتونه رها بشه. فقط میتونست شاهد تماشای هر چه بیشتر نزدیکتر شدنش به جیشوان باشه.
در نهایت، فاصلهی بین این دو تنها چند فوت شد.
یهجیا بطور عجیبی سلام کرد:《سلام...》
جیشوان کمی تعجب کرد.
اون سر جاش ایستاد و برای مدت زیادی حرکت نکرد. چشمهای قرمزش به مرد جوان روبروش خیره شدن. انگار نگاهش گرمایی واقعی به همراه داشت، چراکه با نگاه کردن به گوشهگوشهی صورت یهجیا، پوستش رو میسوزوند.
یهجیا نمیتونست جلوی سیخ شدن مو به بدنش رو بگیره.
اون احساس غریزی خطر استخونهاش رو پر کرده بود، فریاد میزد که فرار کنه.
دندونهاش رو فشار داد و داسی در دستش شکل گرفت. سپس اقدام به قطع بندهای نامرئی کرد و به سمت درب دوید.
اما یه ثانیهی بعد، دوباره به عقب کشیده شد.
یهجیا:《...》
این صحنه زیادی آشنا بود.
انگشتان سرد اون مرد گونهی جیا رو نوازش کرد. تقریبا بوی خونی که از طرف مقابل میاومد رو حس میکرد.
یهجیا:《....》
این صحنه نه تنها زیادی آشنا بود.
بلکه چیزی که انتظار نداشت این بود که جیشوان پس از مدتها خیره شدن بهش، ناگهان خندهی خفیفی کنه.
اون اجزای عمیق صورتش با اون خنده نرم شدن، جوری که فوراً هوای بیرحم و خونین اطرافش رو از بین برد. جیشوان به مرد جوان مقابلش خیره شد، انگار داره به تموم دنیاش نگاه میکنه. لبخندی که روی لبهاش نشسته بود، فوقالعاده لطیف و محبتآمیز بود.
جیشوان سرش رو پایین انداخت و پیشونی سردش رو به پیشونی یهجیا فشار داد و زمزمه کرد:《گه گه، تو اومدی منو پیدا کنی.》
جیشوان ساکت شد، و با حرف آخری که زد انگار داشت عشوهآمیز رفتار میکرد.
یهجیا نفس راحتی کشید.
خوشبختانه جیشوان میتونست تفاوت بین واقعی و تقلبی رو تشخیص بده.
سپس یهجیا سرش رو تکون داد:《بله…..》
حالا وقتش بود که در بارهی کار صحبت کنن. چهرهی یهجیا جدی شد و شروع به صحبت کرد:《تو احتمالا تا حالا متوجه شدی که ما در حال حاضر توی دامنهی شبحی اون شبح مونث هستیم. اون این توانایی رو داره که تو رو وادار به دیدن چیزی کنه که بیشتر از همه ازش میترس..》
کلماتش ناگهان در گلوش گیر کردن.
چشمان یهجیا کمی گشاد شدن. سپس به جیشوانی که داشت نوک انگشتاش رو میبوسید نگاه کرد و به آرومی پرسید:《چ..چیکار میکنی؟》
《به من توجه نکن...》لبهای جیشوان لبخندی کمرنگ داشتن:《خواهش میکنم ادامه بده...》
سپس نوک زبونش رو بیرون آورد و لب پایین خودش رو لیسید. چشمهای قرمزش با نور خطرناکی میدرخشیدن.
یهجیا:《؟》
یهجیا الان متوجه شد که مردمکهای طرف مقابل در یه مقطع زمانی نامعلوم به شکافی شبیه به شکاف حیوانات خونسرد تبدیل شدن. این مورد در کنار عنبیهی قرمزش خیلی عجیب به نظر میرسید، جوری که اون رو تقریباً غیرانسان جلوه میداد.
یهجیا اخم کرد:《تو... چند وقته که اینجایی؟》
جیشوان قبل از اینکه بیتفاوت پاسخ بده لحظهای فکر کرد:《دیگه یادم نیست. احتمالاً برای یه مدت خیلی طولانی اینجا بودم.》
این بد بود.
یهجیا حس بدی داشت.
اون به آرومی درخواست کرد:《اول من رو ول کن...》
حرکات جیشوان متوقف شد. اون ثابت به یهجیا خیره شد و به آرومی زمزمه کرد:《چرا؟ چیزی باعث ناراحتیت شده؟》
یه ثانیهی بعد، مرد جوانی که قبلاً بیهوش روی زمین افتاده بود، ناگهان از خواب پرید. نفسش رو حبس کرد و سپس به مبارزه ادامه داد.
لبخندهای جیشوان هیچ تغییری نکرد:《نکنه اون باعث میشه احساس حال بهم زنی پیدا کنی؟》
سپس سرش رو پایین انداخت و یه بار دیگه نوک انگشتان یهجیا رو بوسید و ادامه داد:《نگران نباش، من فوراً از شرش خلاص میشم.》
یهجیا:《صبر ک…..》
پیش از اینکه یهجیا بتونه صحبتش رو تموم کنه، دید که نیرویی نامرئی مرد جوان خونآلود رو روی زمین له کرد. با شکستن استخونها و خمیده شدن گوشت بدنش، طرف مقابل که حتی قادر به درآوردن صدایی از خودش نبود، فوراً به پارهای از گوشت له شده تبدیل شد. خون از بین استخونها و گوشتها جاری شد و به رودخونهی خون در پایین پیوست.
یهجیا نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت رویکرد ملایمتری اتخاذ کنه:《اوم، اول باید من رو زمین بذاری. بیا حرف بزنیم…》
لبهای جیشوان حاوی لبخندی بود. به آرومی تارهای نازک مویی رو در کنار صورت یهجیا بودن رو پیچوند.
صداش همچنان ملایم بود، اما محتویات حرفهاش باعث شدن مو به تن یهجیا سیخ بشه:《اما چرا باید این کار رو بکنم؟》
جیشوان نزدیکتر شد، در حالی که قرمزی چشمهاش تیره میشد و ادامه داد:《چرا باید اجازه بدم فرار کنی؟》
[1]- شورا اسمه Shura.
[2]- جیشوان.
[3]- دستها و پاهاش.
[4]- سرزمین مادری.
[5]- منظورش دامنهی کنترله.
کتابهای تصادفی

