NovelEast

تولد شمشیر شیطانی

قسمت: 24

تنظیمات

قسمت ۲۴: خشم

صدای آهن در برابر سنگ در گذرگاه طنین انداز می‌شد.

نوآ چشمانش را باز کرد و تقریباً از جسد کنارش زهره ترک شد.

اما وقتی درد بدنش فرا رسید، یاد موقعیتی که در آن بود افتاد.

«عملا هیچ «نفس»یی ندارم. همونقدری که از نقاط انرژی جذب میشه برای ترمیم زخم‌هام استفاده میشن، فکر کنم که نمی‌تونم حتی یه جانور رتبه 1 رو بکشم، چه برسه به عنکبوت‌های رتبه 2 باقی مونده.»

نوآ سعی کرد با کمک زانو و آرنج بایستد اما مدتی در حالت خمیده ماند.

صدای عنکبوت‌های دیگر نزدیک‌تر می‌شد.

«احتمالاً بخاطر بدنه جانور رتبه 3 به اینجا جذب شدن. باید دور بشم، یالا بدن حرکت کن!»

او در حالی که دیوار را نگه می‌داشت، توانست بایستد، رون کسیر را دوباره در لباسش گذاشت و به آرامی حرکت کرد تا شمشیر باقی مانده‌اش را بگیرد.

او به آرامی به سمت گذرگاه سمت چپ لنگید و متوجه شد که صدا از پایین آن می‌آید.

«لعنتی! نگو ​​که حتی بعد از کشتن عنکبوت رتبه 3 هم قراره بمیرم!»

او نمی‌دانست چه باید بکند، به زمان نیاز داشت تا استراحت کند، اما از آنجایی که کوله پشتی خود را در کنار آتش گذاشته بود، غذا یا آب همراه خود نداشت.

«صبر کن! آب! شاید بتونم مخفیانه به دریاچه برم و در حالی که عنکبوت‌ها مشغول خوردن رئیس قبلی خودشون هستن تشنگی خودمو برطرف کنم.»

به سمت نور آبی نگاه کرد و به راه افتاد.

با سرعت خیلی آهسته راه می‌رفت و خود را با صخره‌های روی دیوار نگه می‌داشت. یک ساعت طول کشید تا به حوض رسید.

محیط آنجا کاملاً ساکت بود، یا عنکبوت‌ها هنوز مشغول خوردن هیولای رتبه 3 بودند یا هوش پایین آنها باعث نمی‌شد بفهمند که اکنون می‌توانند به میل خود از آن دریاچه استفاده کنند.

از آنجایی که دیگر دیواری وجود نداشت که بتواند به آن تکیه کند، نوآ تصمیم گرفت تا مرکز اتاق زیرزمینی بخزد.

«خوشبختانه اونا هوش کمی دارن، به نظرم اگه یک گرگ چهار چشم درجه 3 بود، رون چندان تأثیری نداشت.»

او به دریاچه رسید و جرعه‌ای آب نوشید.

آب، تن او را از خستگی خلاص کرد و حتی آن را با ذره‌ای «نفس» پر کرد.

«درسته، برکت نفس! این آب باید با "نفس" پر شده باشه، می‌تونم بهبودی خودمو تسریع کنم!»

عنکبوت‌ها از سوراخ‌های اتاق زیرزمینی خزیدند و به سمت او حرکت کردند و نوآ با دیدن آنها فقط لبخند کمرنگی زد.

«البته، بعد از اینکه یکمی امید پیدا کنم، یک خطر دیگه‌ای پیش میاد.»

او خود را در دریاچه انداخت و به سمت مرکز آن شناور شد.

«حالا که بهش فکر می‌کنم، اولین باره که با این بدن شنا می‌کنم. خب، حتی عنکبوت رتبه 3 هم تو حاشیه دریاچه می‌موند که غلظت "نفس" کمتر از وسطشه، پس میشه گفت که اونا نمی تونن شنا کنن.»

فرضیه او درست بود زیرا عنکبوت‌ها بدون اینکه وارد دریاچه شوند، دریاچه را احاطه کردند.

صحنه عجیبی در حال رخ دادن بود.

بچه‌ای که لبخند بر لب داشت روی سطح دریاچه به سمت مرکز آن شناور بود در حالی که حدود 60 عنکبوت در ساحل منتظر بودند.

«احساس خیلی خوبی داره! بدنم با سرعتی باورنکردنی در حال تغذیه‌اس، غیر از زخم کتف، بقیه زخم‌ها اکثرا درمان شدن. و غلظت "نفس" همچنان در حال افزایشه!»

زمانی که او در مرکز بود، حتی زخم روی شانه‌اش نیز نشانه‌هایی از بهبود را نشان می‌داد.

نوآ مدتی همینطور در انتظار التیام زخم‌هایش ماند.

«شاید اگه به بستر دریاچه برم بتونم این روند رو تسریع کنم.»

به محض اینکه این ایده به ذهنش آمد، بلافاصله آن را دنبال کرد.

او به سمت پایین شنا کرد و در عمق 10 متری یک سنگ بیضی آبی رنگ را دید.

سنگ به خودی خود می‌درخشید و به نظر زیبا بود.

با نزدیک‌تر شدن نوآ به آن، غلظت «نفس» به‌طور تصاعدی افزایش یافت و وقتی در مقابل آن قرار ‌گرفت، حتی می‌توانست إحساس کند بدنش قوی‌تر شده.

وقتی سنگ را گرفت، درنگ نکرد و برای نفس کشیدن به سطح آب رفت.

نعمت نفس فوق‌العاده بود، آنقدر «نفس» را به خودش جذب می‌کرد که همه زخم‌های او بسته ‌شد و نقاط انرژی به تکمیل چرخه دوم هفت جهنم رسیدند.

بعد از نصف روز، نوآ خود را در حال خنده با خوشحالی دید، حس کامل بودن بدنش را فرا گرفت.

«این چیز شگفت انگیزه! نه تنها زخم‌هام رو درمان کرد، بلکه به من کمک کرد تا چرخه دوم رو تکمیل کنم! هیچوقت اینقدر خودمو قوی احساس نکردم! نمی‌دونم که می‌تونم نگهش دارم یا نه؟»

کمی فکر کرد اما بعد سرش را تکان داد.

«یک گنج فقط در صورتی گنجه که من قدرت محافظت از اونو داشته باشم. اگه ضعیف باشم این فقط یک مصیبته. بهتره فقط اونو به دایره داخلی بدم و چندتا جایزه بگیریم.»

از زمانی که چرخه کامل شده و زخم‌هایش خوب شده بودند، نقطه‌های انرژی‌اش از کار افتادند، دیگر اینجا بودن فایده‌ای نداشت.

او سنگ را به لباسش بست و به عنکبوت‌هایی که هنوز در ساحل منتظر بودند نگاه کرد.

«خب، بزار ببینیم الان بدنم چه کاری می‌تونه بکنه...»

برگردیم به زمان فرار نگهبان‌ها.

4 مرد به ورودی غار خیره شده بودند.

سپس چهره پنجم ظاهر شد و خود را به عنوان بالور نشان داد.

حال گروه اکثرا خوب بود، آنها فقط کمی آسیب دیدند که نیاز به بهبودی داشت.

وقتی بالور بیرون آمد، 4 مرد دیگر را دید که با نفرت و دافعه به او خیره شده بودند.

میسون حتی وقتش را هم برای حرف زدن تلف نکرد، کنارش رسید و مشت محکمی به صورتش زد.

بالور گیج شده روی زمین افتاد.

«کاپیتان داری چیکار میکنی؟»

میسون نتوانست خشم خود را کنترل کند و مرد چاق را با لگد به زمین زد.

«من چیکار می‌کنم؟ سوال اینه تو چیکار کردی؟ همه ما شنیدیم که نوآ به تو فحش می‌داد، جدا از اینکه یک مرد منزجر کنندای که از یه بچه کینه به دل میگیری، میدونی که همه مارو توی چه هچلی انداختی احمق؟»

بالور توهین‌ها را پذیرفت، اما همچنان احساس می‌کرد که مورد ظلم قرار گرفته است.

مگر نوآ فقط بچه حرامزاده یک فاحشه نبود؟

اما میسون به سردرگمی او اهمیتی نداد و با عصبانیت به لگد زدن ادامه داد.

«وقتی من گفتم که معاون کاپیتان برای اون ضمانت کرده، تمام حقیقت رو نگفتم. اون بچه تنها شاگرد تیغ خندان، ویلیام چالی بود! میدونی وقتی برگردیم با ما چیکار میکنه؟؟؟»

وقتی بالور از ترس می‌لرزید، متوجه شد.

«پس بیایید بگیم که عنکبوت رتبه 3 اونو کشت، ما هم نتونستیم کمکی کنیم، اینجوری اون با ما هیچ کاری نداره مگه نه؟»

اما میسون فقط سرش را تکان داد.

«تازه از طریق طلسم مخصوصی با اون تماس گرفتم و اون دستورات رو به من داد. برای پوشوندن تقصیرات یک احمق مثل تو جونمو توی خطر نمی‌ندازم. بچه ها ببندینش.»

همه دست به کار شدند و در حالی که منتظر قضاوت نایب کاپیتان گارد بودند، بالور را بستند.

یک روز و نیم بعد، چهره‌ای در دوردست ظاهر شد.

مثل گلوله روی زمین می‌سوخت و پاهایش از سرعت حرکتشان به سختی دیده می‌شد.

ناگهان در آتشی که نگهبانان در کنارش منتظر بودند متوقف شد.

غروب آفتاب بود و با آخرین پرتو نور روز آشکار شد.

ویلیام ایستاده بود و نفسی تازه می‌کرد،فقط خشم نسبت به یکی از مردانش که به شاگردش خیانت کرده بود، توانست به خستگی ناشی از عجله او غلبه کند.

«کجاست! بگو شاگرد من کجاست!»

{پایان چپتر 24.}

کتاب‌های تصادفی