تولد شمشیر شیطانی
قسمت: 40
قسمت ۴۰: ملاقات
در غاری در اعماق جنگل همیشه سبز، مرد جوانی با بالاتنه برهنه روی زمین نشسته بود.
او در حالی که به ورقهای نگاه میکرد که روی آن رون پیچیدهای نوشته شده بود، مایع سیاه رنگی را به پشتش میزد.
جوهر این جانور خوبه، من با تغذیه اون میتونم توی پرورشم هفتهها جلو بیوفتم و هنوز 8 بطری دیگه باقی مونده!
آن جوان، نوآ بود. او از زمان باقیمانده خود برای مأموریت استفاده میکرد تا از کالاهایی که برای نگهداری انتخاب کرده بود استفاده کند.
شرط میبندم که قرص زمین هم شگفت انگیزه.
در پایان، او بیش از حد وسوسه شده بود که قرص قهوهای را برای دانتیانش نگه دارد.
پس از چند ساعت، او تمرینات خود را در رون کسیر متوقف کرد، حتی اگر از حد نهائی خودش هم فاصله داشت.
او هرگز فراموش نکرده بود که هنوز در بیابان است، اگر حمله ناگهانی یک جانور جادویی از راه میرسید، باید آماده میبود.
«شرط میبندم این بو اونا رو دور نگه میداره.»
او به سمت جنازه هایی که اکنون در حال تجزیه شدن بودند نگاه کرد.
بویی که از آنها منتشر میشد افتضاح بود اما نوآ اهمیتی نمی داد، آنها مجبور بودند در جای خود بمانند تا منظرهی عالی یک نبرد واقعی را ایجاد کنند.
نوآ از قبل نقشهای کشیده بود که تا حد امکان خود را بی گناه جلوه کند و برای اجرای آن به 3 روز زمان نیاز داشت، بنابراین تصمیم گرفت از روزهای باقی مانده برای افزایش هرچه بیشتر قدرت خود استفاده کند.
«من در روز میتونم از دو بطری جوهر حیوانی استفاده کنم، چهار روز دیگه از اینجا خارج میشم و میتونم برای بازگشت به عمارت آماده بشم. من نمی دونم که چه مقدار از دوره پنجم رو میتونم تکمیل کنم. ولی مطمعنا باید یه پیشرفتی توی کل کارم داشته باشم.»
چند روز پس از خالی شدن بطریهای دارویی، نوآ انبوهی از اقلام را حمل میکرد که با لباسهای اعضای مرده سایههای خاکستری بسته شده بود.
او قصد نداشت آن را بلند کند، زیرا شکل آن برای بلند کردن خیلی آزار دهنده بود، بنابراین او به سادگی آنها را با یک طناب عادی به دنبال خود میکشید.
«این مقدار زیادی از شواهد رو به جا میذاره که ثابت میکنه نسخه من از داستان واقعیه...»
چند روز بعد...
کوین احساس ناامیدی میکرد.
او در اطراف جنگل همیشه سبز در نزدیکی شهر ماسگروو در انتظار دستورات خانواده مرگر کمپ زده بود.
تنها سه سرباز از او نگهبانی میکردند، در حالی که دو سرباز دیگر به عمارت خانوادگی خود رفتند تا اطرافیان خود را از رویدادهای سفر مطلع کنند.
با این حال تقریباً دو هفته گذشته بود و هنوز هیچ اثری از فرستاده خانواده وجود نداشت.
«من کاملاً بدبخت شدم! حتی اگه اونا بتونن کالاهارو پس بگیرن، من هیچ سهمی از اون دریافت نمی کنم. حتی ممکنه موقعیت ممتاز خودمو به عنوان تاجر از دست بدم. رویاهای من، برنامههای من، همه چیز خراب شده!»
او در این شرایط کاملاً ناتوان بود و نگهبانان باقی مانده با وجود اینکه وظیفه محافظت از محموله بر عهده آنها بود، شروع به سرد برخورد کردن با او کردند.
در این دنیا، همیشه ضعیفتر بود که سرزنش هر موقعیتهای بد را به گردن میگرفت.
«تُف، اگه اون احمق وارد مسیر جنگلی نمیشد، شاید میتونستیم از همهی اینا جلوگیری کنیم.»
«راست میگی، حالا موقعیت ما در نگهبانی به خاطر همچین مرد طمع دوزی به شدت آسیب میبینه. و ما هم باید اینجا با اون بایستیم!»
نگهبانان با صدای بلندی صحبت میکردند که کوین به وضوح میتوانست آنها را بشنود.
دخترش وضعیت را درک کرد و تمام مدت سکوت کرده بود، از ترس اینکه یک کلمه اشتباه باعث خشم سربازان شود.
در آن لحظه بود که بچهای سیاه پوش و عرق ریخته از محیط جنگل خارج شد و انبوهی از وسایل را پشتش حمل میکرد که با لباسهای آغشته به خون به هم بسته شده بودند.
گروهی از خانواده مرگر با چشمانی درشت به چهره کوچکی که باری چهار برابر خودش را به دنبال میکشید خیره شدند.
کوین به اقلام نگاه کرد و برخی از آنها را به عنوان مواردی که از او دزدیده شده بودند تشخیص داد.
او با عجله با صدای بلندی فریاد میزد و به مرد جوان نزدیک میشد.
«صبر کن، صبر کن! تو، بچه، اون وسایل رو از کجا آوردی؟»
هیجان ناشی از یافتن دارایی هایش باعث شد بدون هیچ گونه احترامی صحبت کند.
نوآ به تاجر چاق نگاه کرد و در حالی که به مسیر خود ادامه میداد، با بی تعارفی پاسخ داد.
«اونارو در جنگل پیدا کردم.»
کوین پس از دو هفته ناامیدی بالاخره امیدوار شد.
«بین وسایلی که تو حمل میکنی، اقلامی هست که از من دزدیده شده. لطفاً اونارو به من برگردون.»
نوآ باز هم کوتاه نیامد و فقط یک سوال کوتاه پرسید.
«دلیلی برای اثبات این حرفت داری؟»
کوین که از وضعیت غافل شده بود، تازه متوجه شد مرد جوانی که روبروی او بود نمی توانست یک فرد ساده باشد، بالاخره او با بار سنگینی بر پشتش از جنگل باز میگشت.
وقتی به علائم کشیده شدن اقلام روی زمین نگاه کرد با ترس متوجه شد که نمی تواند ببیند علائم از کجا شروع شده اند.
اون چه مدته که همچین چیز سنگینی رو داره با خودش حمل میکنه؟
نگهبانان اگرچه ذهن کندتری نسبت به بازرگان داشتند ولی وقتی صحبتها را شنیدند با غرور به وسایل نزدیک شدند.
«بچه، اگر تاجر گفت که اینا اقلام ماست، پس همینطوره. اگه شکایتی داری میتونی برای درخواست بازپرداخت به عمارت مرگر مراجعه کنی...»
سربازان فقط ثروت را در انباشته روبروی خود میدیدند و از قبل به این فکر میکردند که وقتی آنها را به خانواده برگرداندند چه پاداشی به آنها داده میشود...
درست زمانی که یکی از آنها میخواست بسته بندی لباسها را باز کند تا وسایل را بررسی کند، لگدی به سمت او آمد.
حمله خیلی سریع و ناگهانی بود، به سینه سرباز برخورد کرد و او را به پرواز درآورد تا پنج متر دورتر و بیهوش روی زمین افتاد.
نوآ در جایی که بود، ایستاده و پای راستش را هنوز بالا نگه داشته بود.
«پس میخوای پاداشم رو که در مأموریتی که خانواده شوستی بهم واگذار کرده به راحتی ازم بگیری؟»
نوآ بی شرمانه از نام خانوادههای نجیب استفاده کرد تا از ادعای آنها در مورد اقلام جلوگیری کند.
گروه با دیدن یک بچه که سربازی را تنها با یک حمله نابود کرده مات و مبهوت شده بودند، رفتار آنها بلافاصله محترمانه تر شد.
نوآ به سادگی خرخر کرد و به سمت عمارت بالوان برگشت، با این حال، قبل از اینکه بتواند دوباره حرکت کند، کوین با لبخندی گسترده در مقابل او قرار گرفت.
«اهم، آقای جوان، من میخوام به خاطر بی ادبی قبلیم عذرخواهی کنم. اون چیزی که تو داری حمل میکنی سنگین به نظر میرسه، پس تو میخوای به عمارت خودت برگردی؟»
اوه، به نظر میرسه که این مرد اونقدرها هم احمق نیست. اگه من باهاش برم اون میتونه شاهد من باشه.
«موافقم، اما یک شرط دارم.»
کوین در حین صحبت به آرامی خم شد.
«لطفا صحبت کنید ارباب جوان.»
نوآ به انبوه وسایل پشت سرش اشاره کرد.
«من میتونم یکی از اون چیزها رو به عنوان جایزه بگیرم، پس تو باید درمورد اثرات قرصهای موجود در اون کالاها رو برای من توضیح بدی.»
{پایان چپتر 40.}
کتابهای تصادفی
