فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد شمشیر شیطانی

قسمت: 41

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۴۱: سرها

در حالی که به سمت عمارت بالوان حرکت می‌کردند، نوآ روی کالسکه کوئین ایستاده بود و به توضیحات او گوش می‌داد.

«ارباب جوان، این یه جوهر ماره. یه اکسیر قدرتمنده که می‌تونه هر مسمومیتی رو درمان کنه! از جگر جانوران جادویی از نوع مار و... ساخته شده.»

«ارباب جوان، اون قرص خشم خرسه. به شما قدرت مقاومت موقتی می‌ده، نه اینکه به اون نیاز داشته باشین. شما مثل یه گاو نر قوی و برازنده هستین...»

«اوه، شما مطمئناً به اون یکی نیاز پیدا نمی‌کنین، ارباب جوان. این تمرکز موش بنفشه، اون‌ها جانورهای جادویی ضعیفی هستن اما تولید مثلشون خیلی بالاست، شرط می‌بندم که می‌تونین اثرات همچین مایعی رو حدس بزنین، هه.»

کوئین هر بار که فرصتی را به دست می‌آورد، ضمن توضیح خواص قرص‌ها و اکسیرهای فراوان موجود در انبوه اقلام نوآ، از او چاپلوسی می‌کرد.

اجناس قبل از اینکه دوباره حرکت داده شوند و کنار کوئین، دخترش و سربازی از خانواده قرار بگیرند، به پشت کالسکه منتقل شده بودند.

دیگری در محل ملاقات منتظر فرستاده خانواده‌اش و مراقبت از نگهبانِ از پا افتاده مانده بود.

با این حال، با ادامه توضیحات کوئین، نوآ شروع به اوقات تلخی کرد: مشکل این مرده چیه؟! یعنی اون من رو دوست داره؟ و چرا داره از داروهایی که قوی‌تر به نظر می‌رسن چشم‌پوشی می‌کنه؟!

ابروهایش درهم رفت و تاجر را کمی به وحشت انداخت.

او فهمید که کمی زیاده‌روی کرده است و بنابراین به قسمت بعدی نقشه خود رفت.

«ارباب جوان، من پیر و کاملا از همه اتفاقات قبل خسته‌م. چرا به دخترم، سوفی اجازه نمی‌دین تا توضیحات رو ادامه بده؟ می‌تونم به شما اطمینان بدم که همه دانش خودم رو بهش آموختم تا اطلاعاتش بیش‌تر بشه. پس اون خیلی برای این کار قابل اعتماده.»

دختر، بعد از شنیدن سخنان تاجر، متوجه نوآ شد.

اون می‌خواد که من رو با دخترش آشنا کنه؟! فکر می‌کنه که من یه نوع وارث نجیب‌زاده‌‌م؟

سوفی دختر جوانی بود که حدودا ۱۴ سال، موهای قهوه‌ای بلند و چشم‌های سبز داشت، اندامش نرم بود، اما همچنان منحنی‌های معمول یک زن بالغ را دارا بود.

با این حال، از نظر نوآ که هنوز به قوانین زیبایی دنیای قبلی خود گره خورده بود، او فقط یک بچه بود.

سوفی وقتی پدرش به او اشاره کرد سرخ شده، کمی به مرد جوان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. او به وضوح سرخ شده بود.

نوآ از واکنش او کمی متحیر شد: یعنی من واقعاً انقدر خوش‌قیافه‌م؟! خب، من خصوصیات چهره لیلی رو دارم، اما هرگز فکر نمی‌کردم که همچین واکنش‌هایی رو نشون بده.

نوآ چهره زیبای مادرش را گرفته بود و همان چشم‌ها و موها را داشت، همراه با اندامی آراسته و قوی و این حقیقت که او یک نجیب‌زاده بود باعث می‌شد که هیچ دختر معمولی‌ای توانایی رد او را نداشته باشد.

قبل از اینکه سوفی بتواند جایی که پدرش ترک کرده بود را پر کند، نوآ او را متوقف کرد: «کوئین، می‌خوام روشن کنم که من فقط یه حرومزاده از خونواده بالوان هستم...»

او به صحبت خود ادامه داد، در حالی که چیزی را از روی انبوه کالاها بیرون می‌آورد، بوی بدی کالسکه را فرا گرفت و هفت سر پنهان شده در لایه‌های بدن جانوران جادویی نمایان شد.

کوئین تمام رنگ‌های صورتش را از دست داد و سوفی از این منظره لرزید.

«و من واقعاً فکر می‌کنم وقتش رسیده که درباره داروهای مهم صحبت کنی...»

موجی از سردی کالسکه را فرا گرفت.

نگهبان پشت سرش تمام مدت سر به زیر ایستاده بود. ممکن بود تاجر و دخترش قدرت واقعی نوآ را درک نکرده باشند، اما فرد مبتدی‌ای مانند او در مسیر تهذیب‌ می‌دانست که باید در سطح یک تهذیب‌گر واقعی بود تا با یک لگد نگهبانی را از پا درآورد.

کوئین با دیدن سرهای بریده‌شده متوجه شد که کودک مقابل او نه تنها مخفیگاه دزدان را پیدا کرده، بلکه آن‌ها را هم کشته است.

و تمام این کارها را در حالی انجام داده که تنها بود!

کوئین با عجله خم شد و سرش به کف کالسکه برخورد کرد: «من خیلی متاسفم، لطفا این تاجر حقیر رو ببخشین!»

نوآ فقط شانه‌هایش را بالا انداخت و به کالاها اشاره کرد: «ادامه بده.»

وقتی گروه به عمارت بالوان نزدیک می‌شدند، نوآ روی پشت بام کالسکه در فکر فرو رفته بود: قرص انرژی درونی مطمئناً بهترین انتخاب منه، اما اون متعلق به خونواده مرگره، پس نمی‌دونم که یعنی اونا به من اجازه می‌دن که انتخابش کنم یا نه.

ظاهراً بیش‌تر مواد خوب متعلق به محموله دزدیده‌شده بازرگان بود، بنابراین او حاضر نخواهد بود حداقل تا تهدید نوآ در موردشان صحبت کند.

قرص انرژی درونی یکی از بهترین قرص‌هایی بود که کوئین به آن اشاره کرد.

با غلیظ کردن «نفس» به شکل قرص تهیه می‌شد و یکی از بهترین مواد غذایی برای بدن یک تهذیب‌گر بود.

«گزینه دیگه نسخه بدتر اون به شکل اکسیره، اما من معتقدم که تأثیرات اون خیلی کم‌تره. امیدوارم برای تکمیل دوره پنجم کافی باشه.»

معجون انرژی درونی نسخه‌ی کمی ضعیف‌تر از قرص قبلی بود.

انتخاب نوآ به عنوان پاداش مأموریت، بین این دو گزینه بود.

«به هر حال دوره پنجم من تقریباً کامل شده، من باور دارم که تا دو ماه دیگه نقاط انرژیم از کار میفتن، پس حتی گرفتن نسخه ضعیف‌تر هم چیز بدی نیست. من از قبل بهترین جوایز ممکن رو گرفتم.»

دستش ناخودآگاه روی نقطه‌ای از کمرش که یک حلقه نقره پنهان شده بود، رفت.

داخل آن ۱۲ اسلحه خوش‌ساخت و یک قرص قهوه‌ای بزرگ وجود داشت.

«نمی‌تونم صبر کنم تا یه دانتیان برای آزمایش قرص زمین داشته باشم، شرط می‌بندم که نتایج شگفت‌انگیزی رو می‌بینم!»

در حالی که در رویاپردازی راجع به قدرت آینده خود بود، لبخند ملایمی روی صورتش ظاهر شد، اما ناگهان با صدای خشنی که در جهت آن‌ها فریاد می‌زد، مجبور شد از خواب و رویا بیدار شود.

«هی تو، صبر کن! اینجا قلمرو خانواده بالوانه، اگه می‌خوای ادامه بدی، اول باید اسم خودت و تجارتت رو اعلام کنی!»

کالسکه ایستاد و کوئین پایین رفت تا با نگهبان برخورد کند، اما در آن لحظه صدای جوانی از سقف کالسکه به گوش رسید.

«کارل، منم، بذار اونا رد بشن و به استادم اطلاع بدن که من برگشتم!»

کارل البته نگهبانی بود که آن‌ها را متوقف کرد.

نوآ از آنجایی که دائماً در مأموریت‌های خارج از عمارت بیرون می‌رفت، با نام تمام سربازانی که در مناطق نزدیک عمارت بالوان گشت می‌زدند، آشنا بود.

«اوه، تویی! نکنه این بار هم توی یه دردسر دیگه گیر افتادی؟»

کارل لبخندی زد و به کودکی که برایش دست تکان می‌داد نگاه کرد. با تصادف عنکبوت آهنین رتبه ۳ و جادوگر در گروه شورشیان، شهرت نوآ چندان خوب نبود.

سربازان فکر می‌کردند که هر کجا او برود، اتفاق غیر منتظره‌ای رخ خواهد داد.

«به هیچ‌وجه نگران نباش، این بار ممکنه واقعاً خدمات خوبی برای حلقه داخلی انجام داده باشم.»

کارل، وقتی دید نوآ چقدر از شخصیت دردسرساز خود آگاه است، سرش را تکان داد.

«پس برو، من به نایب کاپیتان برگشتنت رو اطلاع می‌دم. می‌دونی، اون اخیراً وقتی می‌دید دیر اومدی، حالش بد شده بود.»

نوآ فقط لبخند زد، در حالی که چشمانش تیره‌تر شد.

«متاسفم استاد، اما من واقعا باید بهت دروغ بگم.»

{پایان چپتر 41.}

کتاب‌های تصادفی