NovelEast

تولد شمشیر شیطانی

قسمت: 94

تنظیمات

قسمت ۹۴: شهر توتاک

گروه دزدان مردد بودند و تنها پس از آن بود که حضور غیرعادی نوآ را با آزمون ورودی آکادمی مرتبط کردند.

آنها مطمئن نبودند که می‌توانند با استفاده از روش‌های سخت چیزی به دست آورند.

تهذیب‌کننده‌ای که به نظر پیشرو بود، پا را فراتر گذاشت و کمی تعظیم کرد.

«اگه بتونی پانزده تکه طلا به برادرام بدی، من با کمال میل راهنمای مسیرت میشم.»

پس ، اونا بالاخره یه‌چیزی رو فهمیدن.

نوآ اسلحه خود را در هوا تکان داد و با دست آزاد به آن‌اشاره کرد.

«تو هنوز باید به من بگی که این چقدر ارزش داره...»

رهبر کمی از دور به آن نگاه کرد و سپس پاسخ داد.

«من متخصص نیستم، اما ارزش اون باید حدود پنج قطعه طلا باشه.»

من بیش از سی تا از اینها دارم که اون رو جمعا صد و پنجاه تکه طلا می‌کنه.

چند ثانیه فکر کرد و بعد سرش را تکان داد.

رهبر در حال خوشحالی بود که نوآ ادامه داد: «با این حال، بعد از اینکه به من کمک کردید اقلامم رو بفروشم، پرداختیتون رو دریافت میکنید.»

رهبر شکایت کرد اما نوآ با سرعت زیاد پرید و در مقابل او ظاهر شد.

هیچ یک از مردها حرکت او را ندیدند، سرعتش برای این مردم عادی خیلی تند بود.

او اسلحه را به سمت یکی از مردان نزدیک پرتاب کرد.

«این رو به عنوان ضمانت در نظر بگیرید. شماها، بیایید حرکت کنیم.»

نوآ به رهبر‌اشاره کرد و از سد عبور کرد.

مردها لحظه‌ای به هم نگاه کردند و سپس رهبر پشت سر مرد جوان رفت.

آنها سه روز پیاده روی و فقط شب‌ها استراحت می‌کردند.

بعد از ظهر روز سوم به منطقه بازار روی کوه رسیدند.

«این شهر توتاک هست، ارباب جوان. بازار راه اصلی رزق و روزی شهره و بسیاری از بازرگان‌ها در این دوره به دلیل آزمون آکادمی غرفه‌های خودشون رو برپا کرده بودن. شاید ندونید اما بسیاری از بزرگان از قبل به اینجا سفر کردن. امتحان آکادمی تا چند وقت دیگه شروع میشه...»

در روزهای قبل، نوآ به طور خلاصه با مرد بلندقد صحبت کرده بود تا اطلاعات بیشتری در مورد آن منطقه کسب کند و قوانینی را برای تعامل آنها تعیین کند.

نام این مرد گرانت بود و نوآ چیزی در مورد وضعیت خود فاش نکرد، اما دستور داد که او را "ارباب جوان" خطاب کنند.

گرانت همچنین وضعیت کلی منطقه را با تمرکز بر خانواده بزرگ نجیب که بر شهر ایبونرست حکومت می‌کردند، توضیح داد.

این خانواده ویدول نامیده می‌شد و ظاهراً رابطه بسیار دوستانه‌ای با خاندان الباس داشتند و همین امر باعث شد یکی از مناطق آزمایش در آنجا باشد.

«چرا اونا غرفه‌های خودشون رو مستقیماً در شهر ایبونرست قرار ندادن؟ بالاخره این یک شهر حاشیه ایه، چطوری می‌تونن خانواده‌های نجیب رو به اینجا جذب کنن؟»

پاسخ گرانت فوری بود: «ارباب جوان، شهر ایبونرست به طور کامل برای آماده سازی خانواده سلطنتی محفوظ شده. در این دوره از زمان، تمام مغازه‌های اصلی شهر به اینجا نقل مکان کردن. این امر در بین خانه‌های اعیانی رایجه...»

گرانت سپس متوجه شد که ممکن است ناخواسته به او توهین کرده باشد، اما به نظر می‌رسید که مرد جوان حتی به حرف او گوش نداده بود.

اشراف... من شرط می‌بندم که خیلی از اونا برای تهذیب‌گر‌های تنهایی مثل من مشکل ایجاد میکنن.

این آزمون توانایی شخصی بود، اما خانواده‌های پشت سر شرکت کنندگان را متوقف نمی‌کرد تا قبل از شروع آن برنامه ریزی کنند.

او با طرز فکر بزرگان‌اشنا بود، بنابراین می‌توانست به طور مبهم روش‌هایی را تصور کند که آنها برای افزایش امتیازات فرزندان خود استفاده می‌کردند.

«شرط می‌بندم که حداقل سعی می‌کنن تا جایی که می‌تونن متغیرها رو حذف کنن. من معتقد نیستم که اونا به سادگی اجازه بدن که فردی بدون موقعیت در جایگاه اول محاکمه قرار بگیره. اونا چهره‌های زیادی رو از دست خواهند داد.»[1]

نوآ به سمت گرانت چرخید.

«پس من حق فرض این رو دارم که تصور کنم خانواده‌هایی که حق ورود اونجا رو خریداری می‌کنن، فرزندای خودشون رو به آزمون می‌فرستن؟»

گرانت سری تکان داد. «بله، اونا نه تنها در صورت موفقیت از منابع بسیار زیادی استفاده میکنن، بلکه می‌خوان قدرت نسل جدید خودشون رو هم کاملا نمایش بدن. این نشون دهنده قدرت آینده خانواده اوناست.»

نوآ برگشت تا به شهر نگاه کند.

محیط آن خالی بود، فقط چند نگهبان تنبل روی میزهای نزدیک مسیر شراب می‌نوشید.

با این حال، نوآ می‌توانست سرزندگی شهر را در درون آن احساس کند.

«بیا بریم.»

او به چیزهایی که نمی‌توانست کنترل کند فکر نمی‌کرد و در مسیر حرکت کرد، گرانت با عجله دنبالش رفت.

وقتی آنها می‌خواستند وارد مرز شوند، یکی از نگهبانان از روی صندلی خود فریاد زد: «هی، شما دو نفر! ورود به شهر برای هر کدوم یک تکه طلاست! من رو مجبور نکنید که...»

سخنان او با یک وسیله فلزی قطع شد که روی میز کوبید و مستقیماً آن را تکه تکه کرد.

همه نگهبانان آنجا‌ترسیده ایستادند و به اسلحه نگاه کردند.

این تبر عالی بود، آنها می‌دانستند که ارزش آن از پنج قطعه طلا فراتر می‌رود.

برگشتند و به دو مردی که در مسیر شهر قدم می‌زدند نگاه کردند.

فرد کلاه‌دار داشت از جلوی ورودی رد می‌شد، در حالی که قد بلند به بهانه‌ای سرش را می‌خاراند.

«متاسفم اما ارباب جوان خسته هستن، امیدوارم تبر بتونده خسارت و ورود ما رو بپوشونه.»

یکی از نگهبانان به آرامی سری تکان داد، قطره عرق سردی روی پیشانی‌اش جاری شد.

گرانت دوباره تعظیم کرد و نوآ را که قبلاً در شهر بسیار جلوتر رفته بود دنبال کرد.

نگهبانان به یکدیگر نگاه کردند و زمزمه کردند.

«من فکر می‌کنم در این دفعه باید به کمتر از شراب استفاده کنیم.»

«موافقم، اگه به کسی با خلق و خوی بدتر توهین کنیم، فکر می‌کنم که واقعاً ممکنه بدشانس باشیم.»

«آره، حرف حکیمانه‌ای زدی. اگه مست شدیم و فردی از دست ما ناراحت شد، زندگی ما تموم شده‌ست.»

از آن روز به بعد، نگهبانان شهر توتاک دیگر مست پیدا نشدند.

در همین حین، نوآ با سرعت به سمت جایگاه‌هایی که از دور نمایان می‌شد راه می‌رفت.

او اسلحه را به عنوان نمایش قدرت پرتاب کرد، او می‌دانست که معمولاً هر بار که یک غریبه وارد شهر می‌شود بازرسی انجام می‌شود بنابراین تصمیم گرفت مانند یک‌اشراف‌زاده‌ی عصبانی عمل کند.

در مورد از دست دادن پول، او واقعاً نمی‌توانست اهمیتی بدهد اگر که این امر باعث ناشناس ماندن او می‌شد.

{پایان چپتر 94.}

[1] یعنی چون مجبورن گاهی اوقات به‌اشرافی ها ارجعیت بدن یکسری هارو نادیده میگیرن.

کتاب‌های تصادفی