تولد شمشیر شیطانی
قسمت: 1700
فصل 1700. پرواز
بالاخره فولری¬ها توانستند از سد ماده تاریک بگذرند و تکاملشان را تکمیل کنند.
فولری ظاهر خنده¬دارشان را از دست دادند و حالا بالهایشان از بقیه بدنشان بزرگتر شده بود. شکل گرد آنها، به مستطیل شکل مبدل شده بود و به جای لایه-های چربی، ماهیچه¬های برآمده، جایشان را گرفته بود.
از اینها گذشته، پاهای ریز و دهانشان بزرگ¬تر شده بود.
دریای آگاهی و دانتیان فولری¬ها پس از دگرگونی، توسعه داده شد و به یک دورگه تمام عیار مبدل شدند.
با این¬حال، این تغییر فیزیکی باعث شده تا در سبک نبردشان بازنگری کنند و البته که این بازنگری زمان زیادی می¬طلبید.
فولری¬ها که زمانی فقط بر روی قدرت بدنی خود متمرکز بودند، اکنون می-توانستند طلسم انجام دهند.
یک شاخ نیز در سمت چپ پیشانی آن رشد کرده بود و اکنون به طور طبیعی هاله¬ای شبیه به شیاطین از خود ساطع می¬کرد و حتی آثاری از قوانین آنها در وجودشان ظاهر شده بود.
فولری درحالی¬که سر خود را به سمت آسمان بلند کرده بود، اعلام کرد: «حس خوبی دارم، توپ توپم! الان دیگه باید شکست¬ناپذیر باشم!»
اعلامیه مغرورانه فولری همراه با هاله¬اش در منطقه پخش شد و احساس خود را در گوشه و کنار میدان نبرد منتشر ساخت.
نوآ گفت: «تازه به رتبه هشتم رسیدی. دانتیانت هنوز تو مرحله گازیه و ذهنت هم تو سطح مشابهیه.»
فولری درحالی¬که سرش را به سمت آسمان گرفته بود، پاسخ داد: «بازم داری در مورد چیزای پیچیده صحبت می¬کنی. بیا بریم چندتا از اون شیرها رو بگیریم و بخوریم. شنیدم که می¬خواستی با گله¬شون ملاقات کنی.»
مویرا افزود: «من هنوز هم مخالفم.»
نوآ قبل از اینکه دوباره بر یارانش تمرکز کند در ذهنش پاسخ داد: «من هم اگه انتخاب دیگه¬ای داشتم، مخالفت میکردم.»
سپس با لحنی تهدید¬آمیز به فولری گفت: «اگر به این رفتار ادامه بدی، الباس رو مجبور میکنم برات کلاس درس بزاره.»
فولری بلافاصله سرش را پایین انداخت و چند بار تکان داد و گفت: «اون مرد خسته کننده، نه. اون بدترینه.»
پادشاه الباس یکی از ابروهایش را بالا انداخت، اما خیلی زود موضوع را نادیده گرفت. شیطان الهی او را در این جنبه از زندگی به خوبی تربیت کرده بود.
نوآ آهی کشید و ادامه داد: «در نهایت باید یاد بگیری. حالا با من بیا. ما به پیمانی با شیرها نیاز داریم. زمانی که جانوران جادویی رتبه نهم با ما همکاری کنن، مواجه شدن با یک تهذیب کننده جاودانه آسون¬تره.»
ویلفرد هم گفت: «من هم میام. شرط می¬بندم ...
کتابهای تصادفی



