فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت اول : زندگی نامه //مقدمه ای بر زندگی
صدای قدم هایش از دور شنیده می شود
دختری ۱۶،۱۷ ساله همراه با دو پلیس که دو طرفش هستند پس از گذشتن از راهرویی طولانی قدم در اتاقی تاریک می گذارد .
باد موهای نقره ای رنگش را تکان می دهد و صورت زیبایش را نوازش می کند ، همهمه بلند می شود و صدای مردمی که دنبال قضاوت دیگران هستند به گوش میرسید.
واقعا همچین دختر کوچکی والدینش را کشته ؟؟
چقدر سنگدل....
جوری روش میشه سرش رو بالا بگیره؟؟
.............
.......
......................
چه سخنان بیهوده ای دخترک به سمت صندلی کوچکی 
با طنابی بالای سر آن راهنمایی می شود 
سرش را لا به لای طناب می گذارند با اینحال حتی 
ذره ای ترس یا پشیمانی در چشمان آبی رنگش دیده نمی شود .
چشمان دخترک حتی در آخرین لحظات عمرش هم رنگی از زندگی نداشت ؛ پس از لحظاتی جسد بی جان
او را از بالای دار پایین می آورند هیچ کس متوجه نمی شد با اینحال روح دخترک هنوز از بالا به پیکر بی جان خود می نگرید .
پس از مدتی سارین دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع به ریختن اشک هایی کرد که در زمان زندگی اش نشان نداده بود . 
سارین در ذهنش خاطرات خود را مرور کرد 
لحظاتی که بخاطر مرگ مادرش اندوهگین بود اما بخاطر آمدن مادر و خواهر ناتنی اش نمی توانست اشک بریزد ......
لحظاتی که پدرش جلوی او به مادر مرده او بد و بیراه می گفت و او را بی رحمانه کتک میزد.....
سال هایی که هیچکس با او حرف نمی زد 
سال هایی که فکر کردن به آن برایش رنج آور بود 
اما حال همه چیز تمام شده او پدر و مادرخوانده اش را کشت ....... و جسدشان را با بی‌رحمی تکه تکه کرد و
حال جزای انتقام خود را می بیند .
سارین به دست هایش نگاه کرد که هر لحظه شفاف تر و محو تر می شوند او برای اولین بار در زندگی شانزده ساله اش سرش را بالا برد و با بغضی که در هر کلمه اش مشخص می شد و دردی که زندگی اش را تباه کرده بود آرزویی کرد :
آرزو می کنم اگر زندگی بعدی وجود داره شاد زندگی کنم'
سارین چشمانش را بست و منتظر پاسخی بود از طرف کسی او امیدی نداشته اما بازهم .........

سارین دوباره چشمان خود را پس از مدت طولانی باز کرد و متوجه تاریکی بی پایانی شد که در آن گیر افتاده 
سکوت بر همه جا چیره شده بود .
سارین فکر می کرد در جهنم گیر افتاده است فکر کردن به گذر زمان او را دیوانه می کرد .
که ناگهان صدایی زیبا و دلنشین این سکوت را شکست !!
سارین با خوشحالی به آن صدا گوش فراداد با این حال ...........
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید .
خوشحال می شم نظراتتان را بشنوم .
//نویسنده : Haifa123 //

کتاب‌های تصادفی