NovelEast

زندگی در زندان برای یه زن شرور ساده‌ست

قسمت: 25

تنظیمات

قسمت ۲۵: بانوی نجیب‌زاده میزبان چند مهمان می‌شود.

الیوت هم یه شاهزاده‌س، به‌خاطر همین هم مراسم‌ها و کارهای مختلفی هست که باید هر روز انجامشون بده. اخیراً کاغذبازی‌ها و بازرسی‌هاش به سرعت داره زیاد می‌شه، روزهای شلوغی رو براش ایجاد می‌کنه و باعث شده سیاه‌چالی که تا همین اواخر ذهنش رو آزار می‌داد فراموش کنه.

توی یکی از استراحت‌های صرف چاییش، اتفاقی بیرون از پنجره رو نگاه کرد، و مجبور شد اون زنیکه رو به یاد بیاره... که در همین حین اون واقعه‌ای که داشت رخ می‌داد رو کشف کرد.

دود از دور بلند شده بود.

مهم نیست چطور بهش نگاه کنین، قطعاً از همون منطقه‌ای می‌اومد که براش خیلی آشنا بود.

«آه، امروز هوا خیلی خوبه...»

«می‌تونین ببینینش؟ اعلی‌حضرت، دوده‌ها.»

«برای عوض کردن روحیه‌م، شاید خوب باشه مارگارت رو برای یه قدم زدن طولانی به تپه ببرم.»

«اونجا همون جاییه که سیاه‌چاله، درسته؟ تو فکرم داره چی می‌سوزونه، یعنی داره هیزم می‌سوزونه...؟»

«الان که بهش فکر می‌کنم، عضله‌های بدنم به‌خاطر تموم کارای اخیرم یکم گرفته. این اصلا خوب نیست.»

«هاه؟ بوی گوشت سوخته میاد… اوه، اون دختره خیلی اشتها داره.»

«هی، بیا امروز به حومه شهر بریم! به محض رسیدن مارگارت از اینجا حرکت می‌کنیم، پس برو اسب‌ها رو تو اسطبل آماده کن!»

«اعلی‌حضرت، گوش می‌دین؟ به نظر میاد ریچل داره یه کارایی می‌کنه.»

«سایکس، اعلی‌حضرت داره وانمود می‌کنه که چیزی نمی‌بینه…»

الیوت در حالی که نیمی از وجودش تمایل به رفتن نداشت و نیمه‌ی دیگه‌ش احساس وظیفه می‌کرد، به در ورودی سیاه‌چال رسید و دو مرد جوون رو دید که اجاق کباب رو تمیز می‌کنن. از روی لباس‌هاشون به نظر می‌اومد سرآشپزهای کارآموز باشن.

الیوت هر دوی اون‌ها رو نادیده گرفت و وارد زندون شد.

«هاه؟ اعلی‌حضرت، نمی‌خواین ازشون سؤال جواب کنین؟»

سایکس با تعجب، آستین شاهزاده رو کشید، اما الیوت با چهره‌ای که انگار داره یه حشره‌ی تلخ می‌جوه، سرش رو تکون داد.

«مهم نیست چطور به قضیه نگاه کنین، اونا فقط یه مشت زیردستن. زیرزمین منبع اصلی هر چیزیه که داره اتفاق میفته. حداقل، ما علتش رو اونجا پیدا می‌کنیم.»

«آبجیم نمی‌تونه از زندون بره بیرون.»

الیوت و جورج سرشون رو به طرف هم تکون دادن، اما سایکس که هنوز متقاعد نشده بود، می‌خواست جلوشون رو بگیره.

«اما اعلی‌حضرت...»

«چی، نکنه چیزی شده؟»

«اگه ما بدون اینکه مانع تمیز کردن اجاقشون بشیم و الان به دیدن ریچل بریم، اونا قبل از اینکه غذای ما رو درست کنن به خونه نمی‌رن؟»

«نگرانی اصلیت تو وضعیت الان غذاس؟! غذا؟!»

جلوی سلول، یه سرآشپز چاق‌و‌چله به سمت میله‌های آهنی بود و به فردی که داخلش بود، درس آشپزی می‌داد.

«غذای اصلی امروز، یه استیک فیله گوشت گاو کمیاب، به سبک زندانه. معمولا این رو توی بشقاب آهنی می‌پزم که گوشت خوشگل‌تر به نظر بیاد، اما با تصوری که از میله‌های سلولتون تو ذهنم بود، امروز ترجیح دادم کبابش کنم. تصمیم گرفتم به سسش، آب گوشت اضافه نکنم، چون باور دارم عطر ذغالی که توش نفوذ می‌کنه طعم وحشی خاصی به غذا می‌ده.»

ریچل که اولین برش گوشت رو سمت دهنش برد، صدای پر جنب‌وجوشی از خودش بروز داد.

«خوشمزه‌س! این سس با اون سسی که قبلا تو مغازه‌تون می‌خوردم فرق داره.»

«آره. این بار تصویر زیبای دختری از خونه فرگاسون رو در نظر گرفتیم و به‌جاش یکم شکلات تلخ برای سس آب کردیم.»

«آخی، سرخ شدم!»

در حالی که مشتری و آشپز به‌طور هماهنگ برداشتشون رو از استیک با هم به اشتراک گذاشتن، الیوت صداشون زد و گفت: «امیدوارم منم بتونم تو صحبتتون شریک بشم...؟»

هاه؟ اون دیگه برای چی اینجا اومده؟ در حالی که کلمات شگفت‌انگیزی رو بیان می‌کرد، صورتی به خودش گرفته بود که می‌گفت قبلا به این کار عادت کرده. الیوت با اطرافیانش نگاهی رد و بدل کرد و جورج آروم سرش رو به جلو خم کرد.

جورج با افتخار به خواهرش نگاه و به ظرفی که روبه‌روی ریچل بود اشاره کرد و پرسید: «آبجی، این جور غذایی رو... چطور داخل زندون آوردی؟»

«این چیزیه که می‌خوای بدونی؟!»

سرآشپز بهش تعظیم کرد:

«من یکی از دستیارهام رو گذاشتم غذایی رو که قبلا درست کرده بودیم رو ثابت نگه داره و بعد از اینکه از انبر برای تنظیم بشقاب استفاده کردیم، کارهای نهاییش رو از بین میله‌ها انجام دادم.»

«آه، پس اینطور!»

«اینش مهم نیست!»

الیوت بعد از اینکه جورج رو از سر راهش هل داد، شروع به فریاد زدن کرد و گفت: «ریچل، من بهت چی گفتم؟! هیچ چیزی نباید برای خودت سفارش بدی.»

ریچل قبل از اینکه با صداقت تمام سرش رو تکون بده، غذای داخل دهنش رو قورت داد:

«بله، همین رو گفتین.»

«که‌اینطور. پس، این چیه؟»

ریچل به بشقاب تو دستش نگاه کرد:

«خب اعلی‌حضرت، این که سفارش نیست.»

«هاه؟ خب، پس چیه؟»

ریچل با لبخندی پاک و معصومانه جواب داد: «این پذیراییه.»

«این که همون چیزه، احمق!» ۱

چشم‌های الیوت در حالی که با خشونت شروع به نگاه کردن اطرافش کرد، قرمز شده بود:

«تقریباً هر بار همین‌طوره، پس نگهبان زندان چیکار داره می‌کنه؟!»

به محض اینکه این کلمات از دهنش خارج شدن، چشمش به نگهبان زندانی افتاد که پشت میزش نشسته بود.

همون غذا رو داشتن جلوش سرو می‌کردن و اتفاقاً دهنش هم پر از گوشت بود.

نگهبان وقتی چشم‌هاش به چشم‌های شاهزاده افتاد، به سرعت اون چیزی رو که تو دهنش بود قورت داد، لبخند زد و انگشت شستش رو بهش نشون داد:

«اشکالی نداره! هیچ شیء مشکوکی وارد نشده! همین‌طور اینکه من کاملا مطمئن شدم چیزی مسموم نشده!»

«به‌جای اینکه ببینی سم داره یا نه داری می‌خوریش؟! تو فکر بودی که این زن داره چه غذایی می‌خوره! تو رو با یه تیکه گوشت خر کرده...!»

«نه اعلی‌حضرت، اون نگهبان از اون دسته مردایی نیست که بشه به سادگی با یکی یا دوتا تیکه گوشت خرید. به همین دلیله که ما از همون اولش کاملا وعده‌ی غذایی کامل رو براش سرو کردیم.»

الیوت تازه داشت به این فکر می‌کرد باید برای نگهبان زندان چاره‌ای کنه که ریچل بعد از خوردن آخرین تیکه‌ی استیکش، چنگال رو پایین گذاشت و گفت: «اعلی‌حضرت. من این کار رو خودم تنهایی انجام دادم، اما سفارشم... نمی‌خواین پذیرایی داشته باشین؟»

«همین الان، می‌خواستی اسم این کارت رو سفارش بگی؟»

«از اونجایی که توی خونه‌ی فرگاسون قراره بعداً یه مهمونی برگزار بشه فقط داشتم طعم بعضی از غذاهایی که قراره سرو بشه رو تست می‌کردم.»

نکته خوب حرف الیوت کاملا نادیده گرفته شد.

«با اینکه آبجی تو زندانه، اونا هنوزم ازش می‌خوان که غذاها رو بچشه...»

غم و اندوه جورج هم نادیده گرفته شد.

بلافاصله بعد از شنیدن جواب ریچل، الیوت شروع به خندیدن کرد:

«تو داری طعم غذا رو برای مهمونی تست می‌کنی؟! با اینکه خودت نمی‌تونی بری به اون مهمونی؟! چیه، نکنه قراره اونا بنری به نماد حمایت ازت آویزون کنن؟! یا نکنه از دور برای موفقیتت دعا می‌کنن و مهمونات سلام بهت می‌رسونن؟!»

از اونجایی که ریچل مجرم سنگینی شناخته شده بود، بدیهیه که نمی‌تونست سیاه‌چال رو ترک کنه و تو یه مهمونی تو خونه‌ش شرکت کنه.

مسخره‌س مهمونی‌ای رو تدارک ببینین که نمیتونین توش شرکت داشته باشین. اما آیا ریچل این وضعیت احمقانه رو درک می‌کنه؟

از اونجایی که مدت زیادی از موقع رابطه‌ش با ریچل احساس لذت زیادی نکرده بود، خنده الیوت متوقف نمی‌شد.

ریچل در حالی که الیوت خوشحال رو می‌دید، لبخند زد و مکاتباتی رو که زیر بشقابش پنهان شده بود به خاطر آورد.

اگه مزه‌ش رو دوست داشته باشین، مطمئنم که اعلی‌حضرت هم ازش راضی هستن.

البته، تو هم می‌تونی تو اون مهمونی شرکت کنی.

الیوت و بقیه طرفداران مارگارت زیبا، با دیدنش که لباس خوشگلی پوشیده بود، تقریباً به خاطر عشقشون بهش نزدیک بود دست و پاشون رو گم کنن.

«مارگارت زیبا. دقیقاً شبیه پری گل‌ها هستی.»

«اوه، اعلی‌حضرت!»

حتی وقتی که خجالت‌زده می‌شد هم خیلی ناز بود.

به‌جای اینکه یه زن زیبای بالغ باشه، جذابیت خطرناکی داشت که خطرش به خاطر مانع شدن رشد بقیه ناشی می‌شد. از اونجایی که زیبایی مارگارت هنوز یه زیبایی کودکانه به حساب می‌اومد، اون‌ها فکر می‌کردن که دیدنش توی یه لباس شب کوتاه خیلی زرق و برق داره... اما این عدم تعادل یه‌جورایی خوب بود!

الیوت بی ‌سروصدا با خودش خندید و به این فکر کرد چه پاداش شگفت‌انگیزیه این زن زیبا فقط برای اونه، که بولانسکی با لبخند بزرگی تا بناگوشش۲ به طرفشون قدم برداشت.

«اون خیلی خوشگله، اعلی‌حضرت.»

«آه، مارگارت واقعاً دوست‌داشتنیه.»

«بله، دقیقاً همین‌طوره. مخصوصاً اون لباس تاپ بدون بند، دستاورد خیلی ارزشمندیه.»

«خوبه؟ وقتی اون رو پوشید نگران بودم چطور ممکنه باشه، اما بعدش حاشیه و روبان بهش اضافه نکردم چون فکر کردم که بهتره یه طرح ساده و بزرگ‌سالانه بشه.»

زمانی که بولانسکی انگشتش رو به سمت آسمون اشاره گرفت، الیوت از اینکه از انتخابش تعریف کرد، احساس غرور کرد.

«آره. با تنگ کردن بالای لباسش تا اونجایی که لیز نخوره، سینه‌هاش خوب برجسته نشون داده شده!»

«نظرتون خیلی عجیب نیست...؟»

«اینطور فکر می‌کنی؟ من که فکر می‌کنم نظرم کاملا عادیه، اما... من رئیس انجمن پتای پادشاهیم، و ما می‌خوایم مارگارت رو پتای • سال • کنیم!» ۳

این مرد واقعاً چیز عجیبی می‌گفت.

«پس، فکر می‌کنم باید نه بگم...»

«آه، ببین یکی که مقام شاهزاده رو داره چی داره می‌گه؟! پتا نامیده شدن یعنی ادعای ناچیز بودنت! که چیزای غیر ممکن می‌گی و هی اعتراض می‌کنی که چی خوبه و چی بده! نمی‌دونی که اگه اعلی‌حضرت نتونن تفاوت‌های ظریف رو درک کنن، هیچوقت یه پتای درجه دو هم نمی‌شی؟!»

«نه، حس می‌کنم اگه من پتای درجه یک بشم یه چیزی درونم می‌میره.»

بعدش، الیوت در حین تماشای بولانسکی نیشخند زد:

«تو، اسم خانوادگیت بوینسکیه درسته...؟»

«بولانسکی، اعلی‌حضرت.»

مارگارت در حالی که داشت از لباس جدیدش لذت می‌برد، بالاخره تصمیم گرفت وقتی پیش الیوت برمی‌گرده، چه ژستی بگیره.

«الیوت، من واقعاً ازت ممنونم!»

«مارگارت، اینکه چیزی نیست. من خیلی خوشحالم که بهت کمک می‌کنم خوشگل‌تر بشی.»

وقتی مارگارت الیوت رو بغل کرد، تخیل الیوت به کار افتاد.

اون شادی با یه کلمه در همون لحظه از هم پاشید...

«هی! خب پس من می‌رم تو روی ریچل بزنم. اون می‌بینه الیوت چقدر باهام مهربونه.»

«مارگارت... نیازی نیست به اون زن فخر بفروشی...»

وقتی الیوت سعی کرد مخالفتش رو به نقشه‌ی مارگارت ابراز کنه، در عوض جواب تکون‌دهنده‌ای رو ازش دریافت کرد:

«اما الیوت. از اونجایی که ریچل میزبان مهمونیه، می‌خوام وقتی با این لباس ظاهر می‌شم، بدونه شخصی که الیوت بیش‌تر از همه دوستش داره، کیه!»

«تعدادی از مهمونای لباس شب پوشیده، به سمت قلعه راه افتادن و الان تو سیاه‌چالن.»

در واکنش به اطلاعاتی که مارگارت بهشون داد، الیوت و بقیه به سرعت به محل حادثه رفتن.

«لعنتی، من باید تو طول روز متوجهش می‌شدم ...»

«درسته… ریچل داره کار عجیبی می‌کنه، به هر حال اعلی‌حضرت هیچ آسیبی نمی‌بینه.»

«این دیگه چه جور معیار قضاوتیه؟!»

در ورودی سیاه‌چال کاملا باز بود و چراغ‌های خیره‌کننده و غوغایی با صدای سرگرم‌کننده به سمت حیاط خلوت سرازیر شده بود.

«لعنتی، کدوم آدم احمقی تو سیاه‌چال مهمونی می‌گیره...»

«خب، ریچل.»

«آبجی ممکنه...»

بعدش اون آقایون از پله‌ها پایین دویدن.

اتاق در حالی که یه لوستر عریض کنارش نصب شده بود، به روشنی روز نورانی شده بود.

اگرچه خیلی سخته که اسمش رو مهمونی عصرونه گذاشت، اما مطمئناً همه خانم‌ها و آقایون اونجا لباس‌های شبشون رو پوشیده بودن.

چندتا میز که نباید اونجا باشه هم چیده شده بود و پسری در حال گشتن بین مهمون‌ها بود و غذای بیش‌تری سرو می‌کرد.

و در یه طرف هم، کسی که با یه پاپیون و کت و شلوار روی لباس کار کثیفش، از یه بشکه برای مهمون‌ها شراب سرو می‌کرد، نگهبان زندون بود.

نگهبان زندان...

«هی تو!»

«آه، اعلی‌حضرت اومده.»

«من اعلی‌حضرت تو نیستم! چیکار داری می‌کنی؟!»

«دارم شراب سرو می‌کنم. من قبلا هر دوشون رو تست کردم، پس هم شراب قرمز و هم شراب سفید رو داریم که می‌تونین از بینش انتخاب کنین. ما یه گلاب هم داریم، اما فقط یه بطریش تو جعبه بود، پس اگه زود تمومش کنین، یعنی همه‌ش رو تموم کردین.»

«که‌اینطوره؟! کارت مدیریت این سیاه‌چاله! چرا جلوی ورود این افراد رو نگرفتی؟!»

«نه، چون…»

همون‌طور که نگهبان زندان صحبت می‌کرد، به اطراف نگاه کرد:

«تعداد بیش‌تر و بیش‌تری از این گروه افراد مهم اومدن به سیاه‌چال، واقعاً می‌تونستم جلوشون رو بگیرم؟»

«اگه وظیفه‌ت همینه پس اشکالی نداشت اونا رو بفرستی برن!»

«اما، همه‌شون دعوت‌نامه نوشتاری داشتن، و منم کاملا شوکه شده بودم... تازه، اونا هی از کلماتی استفاده می‌کردن که من نمی‌فهمیدم.»

«هاه؟!»

الیوت بین جمعیت افراد با نفوذ اومد که با ریچل گفت‌وگوی خوشایندی داشته باشه:

«اوهوی ریچل! این دیگه چه آشوبیه به پا کردی؟!»

«آه، اعلی‌حضرت خوش اومدین.»

ریچل هم خودش رو برای مهمونی حاضر کرده بود. لباسش، یه لباس شب آبی تیره که خیلی محافظه‌کارانه بود با جواهرات مرواریدی که به خودش انداخته بود. لباسش با اون لباسی که زمان زندان انداختنش پوشیده بود فرق داشت.

این لباس مطمئناً چیزی نبود که از همون اول تو سلولش داشته باشه. مطمئناً یه جایی در طول راه آماده شده بود.

الیوت با نگاهی که می‌تونست اون رو بکشه بهش خیره شد و ریچل با خونسردی جوری بهش جواب داد که انگار داره با یه آشنای معمولی صحبت می‌کنه:

«وقتی بهش فکر می‌کنم، هیچوقت یه مهمونی جابه‌جایی نداشتم.»

«مهمونی جابه‌جایی؟!»

«اما، اگه اینطور که الان هستم پیش برم، آینده‌م چی می‌شه؟»

«پس فراموشش نکردی...»

«به‌خاطر همینم، برای اشراف و سیاستمدارای عادی، فکر می‌کردم که شرکت تو مهمونی قبل از اعلی‌حضرت براشون خیلی سخت باشه... این شد که با کمی خویشتن‌داری، لیست مهمونای امروز رو فقط به سفرای خارجی، روحانیون، و تاجرایی محدود کردم که باهاشون رابطه خوبی دارم.»

«این فکرای نصفه نیمه چیه می.کنی؟!»

وقتی الیوت به اطرافش نگاه انداخت، حرف ریچل درست بود، چون خیلی از افراد بومی این کشور رو نمی و همه‌ی روحانیون هم لباس مناسبشون رو پوشیده بودن. اونجا عده‌ای هم بودن که لباس رسمی به تن داشتن و به زبون پادشاهی صحبت می‌کردن، اما اون‌ها رو نمی‌شناخت، پس حتماً اون‌ها تاجر بودن. اگه همه‌شون با اعضای خونه دوک دوست بودن، احتمالا همه افرادی که از خارج اومده بودن هم بینشون بودن. به‌نظر می‌اومد که جورج هم بعضیشون رو می‌شناخت که چهره‌ش خیلی وحشتناک شده بود.

الیوت که دیوانه‌وار جلوی فریاد زدنش رو گرفته بود، نگاهی به عقب، جایی که ریچل با هیجان به مهمون‌هایی که بهش نزدیک شده بودن سلام صمیمی می‌کرد، انداخت. به‌نظر می‌اومد که حتی یه نفرشون هم براش مهم نبود این احوالپرسی‌ها از پشت میله‌های یه سلول اتفاق افتاده. در عوض، گروه الیوت احساس می‌کردن که به اون مهمونی تعلق ندارن و به حاشیه رفتن.

«ریچل…!»

خارجی‌ها، تاجرها و افراد دنیای مذهبی... به عبارت دیگه، همه‌ی کسایی که اینجا بودن افرادی بودن که نمی‌تونستن تحت تأثیر قدرت شاهزاده قرار بگیرن. جای تعجب نیست که نگهبان زندان رو کنار زده بودن.

با دیدن وضعیت این گروه، نیازی به گفتن نیست که بین ریچل و الیوت از کدوم حمایت می‌کنن. در طرف مقابل، ریچل، حرکت هوشمندانه‌ای رو انجام می‌داد که یه مهمونی برای بالا بردن موقعیتش انجام داده بود، اما تموم کردن این مهمونی به عنوان کسی که پیروی قوانینه، نتیجه معکوس براش میاره.

صدای دندون‌قروچه‌ی الیوت، زمانی که ریچل با پیرمردی مرفه با ریش سفید که داشتن لیوان‌هاشون رو به سلامتی به هم زده و جلوش در مورد چیزی صحبت می‌کنن که نمی‌فهمه، پخش شد.

«به سلامتی زندان!»

«به سلامتی!»

الیوت آخرسر با حالت ناخواسته از هیجانشون فریاد بلندی کرد:

«هی! مگه تو زندون بودن چه لذتی داره؟!»

   

«صبر کنین! این خوب نیست اعلی‌حضرت، جلوی خودتون رو بگیرین! اون مرد یه کاردیناله، به خاطر همینم دعوا کردن دور از ذهنه!»

جورج ناامیدانه جلوش رو گرفت و الیوت رو متقاعد کرد در حالی که اشک‌های تلخش رو قورت می‌ده، عقب‌نشینی کنه.

«لعنتی، نمی‌تونم بابت همه‌ی این آدمای اینجا به ریچل شکایت کنم...»

«من بعداً یه نفر رو می‌فرستم که هر موقعیتی دارن رو توضیح بده... اما این تعداد افراد نمی‌تونستن همه کسایی رو که اومدن به خاطر بسپارن...»

الیوت و جورج یه گوشه‌ای کنار بشکه شراب پنهان شده بودن و درباره‌ی وضعیت فعلی امور با هم پچ‌پچ کردن.

هوف، بعدش مارگارت نفس عمیقی از دماغش کشید و بلند شد:

«الیوت، من بهشون توضیح می‌دم!»

«مارگارت؟!»

«چون این خنده‌دار نیست! الیوت طرف عدالته، پس ما مجبوریم این کارو برای ریچل انجام بدیم چون ریچل قراره بد باشه!»

«مجبوریم انجامش بدیم...»

درسته، اما اون جوری که مارگارت گفتش...

در حالی که جورج از الیوت مراقبت و آرومش می‌کرد، مارگارت به سمت دیگه‌ای از اتاق رفت و روی یه جعبه ایستاد.

«همه... لطفاً گوش کنین!»

مارگارت در طول مهمونی درخواست غیر قابل تصوری کرد و نگاه همه‌ی بازدیدکننده‌ها روش جمع شد.

«همگی گوش کنین، شما نمی‌دونین چی دارین می‌گین، ریچل واقعاً آدم بدیه! الیوت برای کمک به من جرأت کرد نامزدیش رو با ریچل به هم بزنه و اون رو به زندان فرستاد! گولش رو نخورین!»

سالن برای یه لحظه ساکت شد.

بعدش وسط اون سکوت، مارگارت با اخم سینه‌ش رو سپر کرد.

بعد از چند ثانیه سروصدا برگشت.

اما الیوت ازش استقبال نکرد.

«اوهاهاهاها!»

«شوخی خوبیه!»

«به سلامتی زندان!»

همین‌طور که تماشاگرها معتقد بودن این همه سرگرمی به خاطر الکل زیاده، تشویقشون دوباره تو زندان پخش شد و مارگارت که نمی‌تونست بفهمه چه اتفاقی داره میفته، سرش بعد از از بین رفتن همه تنش‌ها به اطرافش چرخید، چون اون تموم قدرت تأثیر متقاعدسازیش رو از دست داده بود.

آخرسر، مارگارت هم بین هیاهو کشیده شد تا با مهمون‌های دیگه به سلامتی بزنه.

«به سلامتی زندون!»

«به سلامتی!»

مارگارت با چشم‌هایی درخشان و بشقابی که با تپه‌ای از غذا پر شده بود، برگشت:

«الیوت، من انجامش دادم!»

«آه، آره…»

نمی‌تونست بگه که مارگارت اصلا هیچ تأثیری نداشت، اما الیوت همچنان به‌طرز عجیبی، به مارگارتی که داشت کمی نخورده بازی درمی‌آورد و غذا تو دهنش می‌ریخت، خیره شد.

جورج متوجه‌ش شد.

«هوم؟ سایکس کجاس؟ اون که با ما اومد.»

نگهبان زندان در حالی که لیوان دیگه‌ای از شراب می‌ریخت به وسط محل برگذاری مراسم اشاره کرد:

«اگه این همون شوالیه‌ایه که در موردش صحبت می‌کنین، اون از همون اولش داشت از مهمونی لذتش رو می‌برد.»

سایکس از ظهر با خوردن غذا و شراب لذیذ، سرحال بود و با خوشحالی با چندتا پیرمردی که نمی‌شناختشون داشت صحبت می‌کرد.

«چقدر خوب... من نمی‌تونم این کارو بیش‌تر وقتا انجام بدم.»

«اوهاهاها، منم همین‌طور!»

«منم!»

سایکس و سفیر‌ان کشورهای همسایه همگی لیوانشون رو به هم زدن.

«به سلامتی زندون!»

۱- واقعاً همین‌طوره. کلمه 出前 هم به معنای سفارش و هم به معنای پذیراییه. این جایی که پذیرایی نوشتم، به‌خاطر متمایز کردنشون به زبون انگلیسیه.

۲- به طور خلاصه چهره همیشگیش این شکلی بود.

۳- https://en.wikipedia.org/wiki/Petalism به‌طور خلاصه، این کلمه، در اصل روشی برای تبعید مردم بود. فکر کنم بولانسکی معنی پتالیسم رو نمی‌دونه. ممکنه منظور بولانسکی اینجا از پتا زنی با سینه‌های کوچیک باشه.

کتاب‌های تصادفی