سیستم خوناشامی من
قسمت: 163
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 163 خون آشام بر علیه خون آشام
حمله ناگهانی بود، و برای فکس مشکل بود تا ببیند چه چیزی به او ضربه زد، ولی وقتی به شخص که لباس عجیبی به تن داشت نگاه کرد، در این فکر بود که این شخص دقیقاً چیست. شبیه لباسهایی که انسانها معمولاً میپوشیدند نبود، و بنا بهدلیلی، تمام بدنش پوشیده شدهبود.
فکس درحالیکه نگاهی به بالای ران آن شخص انداخت، کنایهآمیز گفت: «اون چیز اصلاً راحته؟ مطمئنم اون پائین باید خیلی تنگ باشه.»
زمانی که داشت به فرد مرموز نزدیک میشد، فکس از این اطمینان حاصل کرد که هیچ حرکت ناگهانی از او سر نزند. زخمهای روی بازوهایش ترمیم را آغاز کرده بودند پس دیگر آنقدرها هم او را اذیّت نمیکردند.
فکس به پیتر که روی زمین در بینشان افتاده بود، نگاه کرد «هی، میدونم احتمالا فقط میخوای این... انسان رو نجات بدی، حدس میزنم. ولی فکر کنم متوجّه نیستی، من برای امنیت تو و بقیّه اونو بستم. بهت پیشنهاد میدم برگردی خونه و و میتونیم تمام این اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کنیم، شتر دیدی ندیدی.»
هنگامی که فکس نزدیک تر شد شروع کرد که از چیزی مطّلع شود، یا از نبودن چیزی.
با خودش فکر کرد: بوش کجاست؟ هیچی ازش احساس نمیکنم.
معمولا انسانها و خونآشامها رایحهای اطرافشان داشتند، هرکسی یک بوی مشخص دارد. این چیزی بود که انسانهای اطرافشان را جذب میکرد. هرچند خونآشامها میتوانستند این را تا حدی سرکوب کنند، هیچوقت نمیتوانستند کاملاً آن را از بین ببرند، مخصوصاً نه در مقابل خونآشامهای دیگر.
ولی برای اولینبار او فردی را ملاقات کرده بود که هیچ بویی نداشت، به این خاطر نمیتوانست این فرد مرموز را شناسایی کند یا حتّی حدس مشخصی درمورد نژادش بزند، این او را در مقابل این شخص مشکوک مراقبتر میکرد.
از طرفی دیگر، کوئین هیچ ایدهای از عوارض جانبی لباسش نداشت. درحالیکه ماسکش را پوشیده بود، نمیتوانست از بینیاش تا حد توان کاملش استفاده کند. لباسی که از نور خورشید جلوگیری میکرد، بویش را هم مسدود میکرد.
حالا ذهن کوئین درگیر چیزهای دیگری بود، درحال تصمیمگیری برای کشتن یا نکشتن این شخص بود
سوالی پیش میآمد؛ آیا پیتر به این فرد حمله کرده بود که او را بخورد، و این فرد موفّق شده بود از خودش دفاع کند، و پیتر را هم با مهارتش بسته بود؟ یا هنوز اتّفاقی نیفتاده بود، و این فرد بهدلیلی نامعلوم به پیتر حمله کرده و سپس او را بسته بود.
پیتر بنا بهدلیلی حالا خیلی آرام بود، این چیزی نبود که کوئین انتظار داشت، چون قبلاً تمام احساس ک...
کتابهای تصادفی
