فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم خوناشامی من

قسمت: 315

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

زیر سالن، شرکت‌کنندگان در حال آماده شدن برای مبارزه بودند. اسلحه‌ها و زره‌هایی که تا به حال پنهان بودند، حالا به نمایش گذاشته شده بودند.

حتی اگر شخصی به لباس حریفش نگاه می‌کرد، فرصت کمی داشت تا برای مقابله با آن راهی بیاندیشد. علاوه بر این، خود شرکت‌کنندگان هم نمی‌دانستند با چه کسی مبارزه خواهند کرد.

دانش‌آموزان همچنین می‌توانستند از هر تجهیزاتی که داشتند استفاده کنند.

مهم نبود کسی تجهیزات بهتری داشته باشد یا نه.

تمرکز بر قدرت فردی بود و نه مهارت.

هدف این بود که آنها بفهمند چگونه در جهان واقعی رقابت خواهند کرد.

بالای سالن، ده استوانه وجود داشت که اجازه می‌داد ده مبارزه به صورت همزمان در جریان باشد.

رقابت در مبارزه از مهم‌ترین و بزرگترین مسابقه‌ها بود، بنابراین بیشتر تمرکز باید بر این مرحله قرار می‌گرفت.

هدف این بود که دانش‌آموزان قدرت خود را نشان دهند و اگر همه همزمان این کار را می‌کردند، تشخیص دشوار می‌شد.

بسیاری از گروه‌ها و اعضای مهم شاهد این مبارزه بودند و به دنبال جذب عضو بعدی خود.

پیش از ورود به صحنه، نام مستعار هر شخص به طور رسمی اعلام می‌شد تا کسی که مبارزه‌اش را تماشا می‌کردند بشناسند و در یادشان بماند.

تمام دانش‌آموزانی که در مبارزه شرکت کرده بودند، به گروه‌های ده نفری تقسیم شده بودند.

این بدان معنا بود که در روز اول، نصف آنها حذف می‌شدند.

نیت همچنان به دور و بر نگاه می‌کرد.

او در نهایت لری را پیدا کرد و با خود گفت:

«به نظر می‌رسه دوره‌ی اول با هم مبارزه نمی‌کنیم. خوبه. بذار ببینیم چقدر پیشرفت کردی تا شخصا باهات رو در رو بشم.»

با اینکه چیزی مشخص نبود، اما نیت به خوبی می‌دانست که گروه‌ها نشان‌دهنده‌ی آن بودند که کدام شخص با چه کسی مبارزه خواهد کرد و کسانی که در یک گروه بودند با یکدیگر مبارزه می‌کردند.

وقتی به گروه سمت راست خود نگاه کرد، نه تنها لری، بلکه دانش‌آموز دیگری هم پشت او ایستاده بود که دو نگهبان دائما کنارش بودند و از او جدا نمی‌شدند.

نیت گفت:

«به نظر می‌رسه که حواسم باید به تو هم باشه.»

هنوز کنجکاو بود که چرا آنها هرگز از کنار او جدا نمی‌شدند.

نگهبان در گوش پیتر زمزمه کرد:

« چیز مهمی هست که باید بهت بگم. حتی به فکر تسلیم شدن یا تسلیم کردن در مبارزه نباش. اگر این کارو بکنی، برمی‌گردی زندان و باور کن من مطمئنم که نمی‌خوای دوباره به اونجا برگردی.»

حتی با وجود تهدیدات آن مرد، پیتر خیلی ناراحت نشد.

آنچه بسیار بیشتر از همه موجب نگرانی‌اش می‌شد، کاری ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سیستم خوناشامی من را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی