سیستم خوناشامی من
قسمت: 371
با دنبال کردن آن بوی عجیب، کوئین هنوز تردید داشت که این کار درست بود یا نه.
علاوه بر آن، آنجا پایگاه نظامی بود.
برایش کاری نداشت که هرج و مرج راه بیاندازد و هر خونآشامی که سر راهش بود را بترساند.
مشکل این بود که تا چند روز میتوانست زمان بخرد؟
آنها حالا برای رسیدن به او آنجا بودند.
فکس قبل از رفتن اطلاع داده بود که آنها قبل از بازگشت احتیاط خواهند کرد.
پس چرا الان تصمیمشان عوض شده بود؟
کنجکاوی، کوئین را کنترل میکرد.
بوی خونآشام، قویتر و گاهی اوقات ضعیفتر میشد.
به نظر میرسید کوئین درحال بازی سرد و گرم بود و سعی میکرد جای مخفی منشأ این بو را پیدا کند.
اما در نهایت فهمید که صاحب آن عطر خود را مخفی نمیکرد، بلکه میخواست او را به جای خاصی ببرد.
حالا او به آخرین پلهای نگاه میکرد که به سقف مدرسه منتهی میشد.
دره کمی باز بود و باد خنکی از آنجا میوزید.
به نظر میرسید که دعوتش میکند.
با خودش فکر کرد: «این آخرین فرصتته که برگردی عقب، کوئین.»
صدایی گفت: «اگه الان باهام صحبت نکنی، یه وقت دیگه گیرت میارم. فکر میکردم برای دعوتت مودبانه عمل کنم.»
صدا آرام بود اما در عین حال به اندازهای بلند بود که یک خونآشام در فاصلهی چند قدمی از راهرو آن را بشنود.
«من نمیخوام باهات بجنگم، فقط میخوام حرف بزنم.»
کوئین گفت: «فرقی نداره، اگه الان نه، پس کی؟»
بالای پلهها رفته و در روی سقف را باز کرد، شخصی را دید که پشت به او ایستاده بود.
موهایش در باد میرقصید و نورماه به رشتههایش میتابید.
او اولین خونآشامی بود که کوئین بعد از فکس با آن ملاقات میکرد و مثل خودش یک کودک نبود.
وقتی سیلور به سمت کوئین برگشت، به پسرک نگاه کرد.
او همان ویژگیهای وایت را داشت که قبل از تبدیل آنها را گرفتار کرده بود.
میتوانست بوی خونآشامیاش را حس کند.
او به دنبال هر چیز ویژهای بود تا آنچه فکس دیده بود را ببیند.
اما در یک نگاه، چیزی را حس نکرد.
اگر او کسی بود که روش کار دنیای خونآشامها را تغییر میداد، حتماً باید چیزی حس میکرد، اما هیچ حسی در او نبود.
«اما فکس به هر دلیلی بهت اعتماد داشت. به اندازهی کافی جونشو برای تو ب...