سیستم خوناشامی من
قسمت: 383
چپتر 383: به سوی دنیای جدید
بالاخره، اولین روز تابستون سر رسید. ترم مدرسه تموم شده بود و فقط الان دانش آموزا میتونستن اگه بخوان از پایگاه نظامی خارج بشن. تمام دانش آموزایی که از قبل تصمیم گرفته بودن برن تعطیلات، سال بعد توی زمین سال دومی ها همو میدیدن. اونجا، یه تلپورت گر بزرگ وجود داشت که به ایستگاه زمینی مشخصی میبردشون.
از اونجا، دانش آموزا دیگه به سمتی که میخواستن میرفتن. اگرچه، کوئین نسبت به بقیه دانش آموزا که داشتن وسایلشون رو جمع میکردن برن، برنامه متفاوتی داشت. کوئین منتظر بود تا بیشتر دانش آموزا برن. دیگه اواسط روز شده بود و تصمیم گرفت قبل بیرون رفتن، یه چرت خوشگل بزنه.
وقتی بالاخره بیدار شد، متوجه شد که وُردن روی تخت کناریش نیست. بیشتر دانش آموزا از اینکه میتونستن برن خونه خوشحال بودن و از قبل، وسایلشون رو جمع کرده بودن و هر لحظه آماده رفتن بودن.
'احتمالا رفته خانوادهـش رو ببینه، نمیدونم لایلا کجا میره؟' کوئین اینطور فکر کرد. از اونجایی که دیگه عضوی از خالص نبود، و از قبل تصمیم گرفته بود از برنامههاش چیزی به اون نگه.
خوشبختانه، وُردن دیگه رفته بود، و همینطور برای پر کردن ذخیره خونیـش دنبال خون بود. راستش از قبل دنبال این بودش که مواد لازم برای ساخت فلاسک و حلقه رو گیر بیاره. ولی طبق انتظارش، پیدا کردن اون مواد تقریبا غیر ممکن بود.
'خوشبختانه، سیاره خوناشام یه سیاره تاریکه. '
باید باشه، همونطور که فکس گفته بود، وقتی خوناشامها به حد خاصی میرسن یه ماموریت براشون باز میشه تا برن مواد لازم برای ساخت حلقه رو به دست بیارن.
با ترک اتاقش، کوئین تصمیم گرفت از پنجره به پایین نگاه کنه. آخرین دانش آموزایی که مونده بودن هم داشتن وارد پورتال میشدن. اون درحالی که دونه به دونه میرفتن، تماشاشون کرد و زمان همینطور گذشت.
"فقط دارم دست دست میکنم، نه؟"
هرچیزی که کوئین نیاز داشت یا توی فضای سایهایش یا توی فضای ذخیره سازیش بود. هیچ سرنخی نداشتن وقتی وارد پورتال میشن دقیقا کجا بیان بیرون، پس بهتر بود که آماده باشن. ممکن بود یه دفعه وسط یه شهر خوناشامی بیرون بیان، و باید آمادهی توضیحات باشن.
بالاخره، کوئین دست از وقت تلف کردن برداشت، و تصمیم گرفت وارد اتاق لوگان بشه.
"بیا داخل!" لوگان اینطور گفت.
وقتی که کوئین در رو باز کرد، فقط لوگان داخل اتاق نبود و لایلا و وُردن هم اونجا منتظرش بودن.
"هاه؟ شماها اینجا چیکار میکنید، مگه قرار نبود برید خونه هاتون؟" کوئین در حالی که تلاش میکرد بفهمه اوضاع از چه قراره اینطور سوال پرسید.
"نه، نمیرن کوئین. من تصمیم گرفتم بهشون قضیه رو بگم چون میدونستم تو چیزی نمیگی. قبلا بهت گفتم، اونا هم اندازهای که تو توی این ماجرا شریکی، شریک هستن." لوگان اینطور جواب داد.
"درست میگه، کوئین" وُردن جواب داد. "باید بزاری ما خودمون برای خودمون تصمیم بگیریم، و این باید یادت باشه. پیتر و فِکس فقط دوستای تو نیستن، اونا دوستای ما هم هستن."
بعد لایلا توی چشمای کوئین خیره شد و شروع به حرف زدن کرد. "توی احمق!" اینطور داد زد. " فکر کردی اصلا چرا همون اولش میخواستم خودمو تبدیل کنم؟ چون وقتی کنارت بودم احساس ضعف میکردم، احساس نا امیدی. این کارو کردم تا شاید بتونم بالاخره کمک دستت باشم و حالا تو هیچی بهم نگفتی. این مشکل همهی ماست." لایلا این حرفا رو زد و با ترس اینکه احساساتش بهش غلبه کنه از اونجا رفت.
"نگاه، ...
کتابهای تصادفی

