سیستم خوناشامی من
قسمت: 403
با شنیدن اسم اولین جلسهای که باید شرکت میکردن، تمام گروه شروع به ترسیدن کردن. تمام حروف رو آروم آروم خوندن که شاید اشتباه کرده باشن، ولی نوشته بود «خوردن خون.»
سیا با خودش فکر کرد: یعنی واقعاً باید خون بخوریم؟
معمولا، اولین روز مدرسه برای اینه که یخ بچهها باز بشه و دانش آموزا هم دیگه رو بشناسن بود. شایدم یه دور، اطرفا مدرسه بزنن. اگرچه، خیلی زود متوجه شدن که این یه مدرسه معمولی نیست. پس توی درسای معمولی مثل ریاضی یا انگلیسی شرکت نمیکنن. بیشتر درباره زیستشناسی انسان و این چیزا یاد میگیرن.
بعد از این که همه از موضوع کلاس با خبر شدن، سیلور جلوتر رفت و کلاس رو به سمت باشگاه مدرسه برد. وقتی که وارد شدن، باشگاه، خیلی بزرگ بود و اینکه کلا حدود بیستا دانش آموز اونجا بودن باعث میشد که بزرگتر به نظر بیاد. خیلی زود، هر سه اونا متوجه شدن یه چیزی روی زمین پخش شد... یه چیزی که باعث حالت تهوعشون شد.
اگه فقط قرصای سبز لوگان رو نخورده بودن، احتمالا بالا آورده بودن.
روی زمین، یه چیزی افتاده بود که فقط بهش میشد گفت گوشت انسان. به طور مساوی روی زمین، پنج تا بدن به شکل ستاره پخش شده بود. با دیدن اون، همهی دانشآموزا هیجان زده شده بودن.
یکی پرسید: «ووها، اینا واقعاً بدن انسانن؟»
«تا حالا انسان ندیده بودی؟ درست شبیه ما هستن، درسته؟»
«فکر نمیکنید یکمی شبیه ما هستن؟»
«شما احمقا، معلومه که این بدن انسان نیست.»
با رفتن به سمت مرکز باشگاه، سیلور یکی از بدنها رو برداشت و یه نگاه غضبناکی به دانش آموزایی که حرف میزدن کرد. «همونطور که یه سری از شما حدس زدین، این بدن واقعی انسان نیست. بخش تحقیقات علمی ما تونستن بدنی بسازن که تقریبا کاملاً مثل بدن انسان واکنش میده.»
برای یه لحظه، لوگان فکر کرد اون بدنای توی ظرف شیشهای هم همین بدنای کپی شده باشن، ولی سریع نظرش عوض شد. سیستم کوئین تایید کرده بود و وندیگوها هم مطمئنن میتونستن فرقشون رو متوجه بشن و اینکه حتی لوگان هم یه سری تفاوت بین اونایی که اینجا بودن با اونایی که قبلا دیده بود میدید.
بدنای واقعی، پوسیده بودن. و آدمها هم یک سری عضو بدن و پوست مثل اینا درست کرده بودن. دکترا معمولا برای تمرین ازشون استفاده میکردن، ولی لوگان هیچوقت فکرشو نمیکرد توی همچین جایی ببینشون که اینطوری ازشون استفاده میکنن.
سیلور به توضیح دادن ادامه داد: «این بدنا با یه مایع هم غلظت خون پر شدن. به دلایل واضحی، توی روز او...
کتابهای تصادفی
