سیستم خوناشامی من
قسمت: 468
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
گنبد خون
فردی از میان جمعیت فریاد زد: «اون زنجیرها رو شکوند، یک انسان به قدری قدرت داشت که زنجیرها رو نابود کنه.»
»انسان؟ منظورت چیه، مگه نیزههای روی کمر اون رو نمیبینی، اون یک جانور انسان نماست.»
«اما چرا یک جانور باید برای نجات فِکس تلاش کنه؟»
«چرا باید یک انسان این کار رو بکنه؟»
بحث میان مردم بالا گرفته بود، زیرا شوکه شده بودند. بیشتر بهخاطر اینکه شاهد این بودند که یک پسر نوجوان، تنها با قدرت خود، مواد سخت سیاه را از هم جدا کرد. شکستن آن امری غیرممکن نبود. چون در آن صورت، هرگز نمیتوانند از آن مواد برای ساخت سازههای خود استفاده کنند.
اما در نگاه اکثریتشان، اولین باری بود که میدیدند فردی با دستهای خالی آن را از یکدیگر جدا کند. این باعث سردرگمی آنان شد و دقیقا نمیدانستند چه چیزی به کمک بقیه آمده بود.
برایس در حالی که آن پیکر را میدید گفت: «اون موجود اینجا چه غلطی میکنه؟ جواب من رو بده لی، خاندان تو داره با اونا کار میکنه؟»
ضربهای از تیغهی او فرود آمد، و لی قادر بود خود را از مسیر آن خارج کند. سپس به سرعت، خود را با تارهای قرمز پوشش داد، کمی پس از حملهی اول، صداهای برخورد متعددی به گوش رسید، در حالی که شمشیر برایس دیگر تکان نمیخورد.
لی در پاسخ فریاد زد: «هیچ ایدهای ندارم. نمیدونم اون موجود اینجا چیکار میکنه. اونا حتی نباید از این مکان اطلاعی داشته باشن!»
اما علیرغم اینکه لی چه حرفی بزند، کاملا مشخص بود که یک دالکی مشغول کمک به فراری دادن پسر او بود. در نتیجه سخناناش قرار نبود بسیار قانع کننده باشند.
ادوارد نیز، همان قدر از چیزی که برای کمک به آنان آمده بود شوکه شده بود و فرصت فکر کردن به دلیل آن را نداشت. پس از پایین فریاد زد.
«اون رو از اینجا دور کن، برو. نمیتونیم با این تعداد با همهشون بجنگیم!»
حقیقت داشت. اگر تمام رهبران و خون آشامهای شوالیه آنان را به همراه رهبر اول حساب میکردند؛ نتیجه حاصل شده یازده خون آشام فوق قوی بود که باید با آنان مقابله میکردند. در حالی که در سمت آنها، سیلور، ادوارد، لی، کوئین و بُردِن حضور داشتند.
چه از لحاظ تعداد یا قدرت، حریف از آنان پیشی داشت. دیگر رهبران، هر چند که انتخاب کردند در مبارزه مشارکتی نداشته باشند، قرار هم نبود کمکی کنند. علیرغم شرایط و وضعیت به وجود آمده.
بُردِن با لبخند گفت: «خب شنیدی که چ...
کتابهای تصادفی
