سیستم خوناشامی من
قسمت: 492
گذشتهی حقیقی
صدای تاریک و عمیق به آرامی و شکستگی گفت: «من... گذشته رو.... بهت.... نشون.... خواهم داد.»
پنجه استخوانی به ندرت با کوئین ارتباط برقرار میکرد، حداقل نه به شکلی که او متوجه شود. زمانهایی وجود داشت که متوجه سخنان او نمیشد، و همچنین زمانهایی که قادر به درک آنها بود. شاید هر چیزی که در تلاش برای نشان دادن آن به کوئین بود، اهمیت بالایی داشت.
در حالی که اتاق تاریک به نسخهای از تصویر قصر قدیمی آرتور تبدیل میشد، و گفته شدن این کلمات توسط پنجه استخوانی، به نظر میرسید که افکار کوئین صحت داشتند. آنها اکنون در اتاق ملاقات درون قصر قرار داشتند و به میز گرد خیره بودند.
دقیقا همانطوری که آرتور در داستان خود توصیف کرده بود. به قبلتر فکر کرد، و متوجه چیزی شد، رهبر دهم، یا پادشاه کهن، او نیز دارای پنجه استخوانی بود. آیا مأنوس کوئین و او در تمام این مدت یکی بودند؟ آیا دلیل نشان دادن این تصویر از گذشته همین بود؟
حدودا بیست مرد حضور داشتند، برخی زره جنگی بر تن داشتند و دیگران تنها یک ردا بر تن داشتند اینها افراد مورد اعتماد آرتور بودند و همگی جنگجو نبودند.
کوئین و پنجه استخوانی هر دو بالای میز گرد شناور بودند. گویی که درون یک اتاق با آنان حضور داشتند. شبیه تماشای یک فیلم بود با این تفاوت که درون آن حضور داشتند و قادر به جابهجا شدن بودند.
یکی از مردان پرسید: «خبر به دستت رسید؟»
دیگری پاسخ داد: «آره، آرتور خبر داد که قراره برگرده، و گفت که در این اتاق منتظر بمونیم. گویا قراره همهچیز رو برامون تعریف کنه.»
شخصی پرسید: «اگه شایعات حقیقت داشته باشند چی؟ اگه واقعا مشغول همکاری با شیاطینه، اینجوری به قدرتش دست پیدا کرده، و هرگز از لحاظ سنی تغییری نکرده.»
«اهمیتی هم داره؟ هر کاری که آرتور کرده، همیشه برای مردمش انجام داده. مطمئنم که اگه معاملهای انجام داده، تنها کسی که تحت تاثیرش قرار میگرفته خودش بوده. تا ابد از اون پیروی خواهم کرد. اون جون ماها رو نجات داد، همهمون. اگر به خاطر اون نبود، شاید تمام خانوادههامون، زندگی و صلحی که الان دارند، هرگز وجود خارجی نداشت.»
دیگران با تکان دادن سر خود تایید کردند، و در عین حال، وحشت چهرهی تمامی آنها را در بر گرفت. مردی که جلویشان ایستاده بود از چیزی که پشت سرش ظاهر شده بود اطلاعی نداشت. از طریق یک پرتال سیاه، موجودی عظیم با استخوانهای ضخیم و پنجههای مرگبار وارد شد.
بازوانش به چرخش درآمد، خون بر روی هوا پخش شد. انسان و شوالیهها در برابر پنجه استخوانی هیچ شانسی نداشتند. به حرکت خود دور اتاق ادامه میداد، در عرض چند ثانیه ظاهر و دوباره ناپدید میشد، و به تک تک افراد حاضر درون اتاق صدمه وارد میکرد.
کوئین پیش خود فکر کرد: «این دیگه چیه؟ اون خودتی؟ تو اون کارو ...
کتابهای تصادفی

