سیستم خوناشامی من
قسمت: 503
فصل ۵۰۳
هشت مردی که دستگیر شده و دستانشان از پشت بسته بود، همان افرادی بودند که در کلوپ آشوب به راه انداختند. با دیدن این منظره، کوئین در گمان بود که وینسنت داشت با آنان چه کاری انجام دهد.
دفعات زیادی در گذتشه شنیده بود که دیگران افراد خاندان دهم را دیوانه خطاب کنند و شاید وینسنت یکی از این افراد بود. کوئین در فکر بود، که حقیقتا قصد انجام چه کاری را با آنان داشت.
هر چند، کوئین به پاسخ این سوال دست نیافت. به این دلیل که، هر کاری که قرار بود انجام شود، به ادوارد و دیگران سپرده شد و کوئین به زندگی کردن در خاطرات وینسنت ادامه داد.
برای کوئین عجیب بود، گمان کرده بود که پس دیدن صحنهای که ضروریت داشت، سپس به لحظهی کلیدی بعدی منتقل میشد. همانند چیزی که با پنجه استخوانی تجربه کرد. و به دلیل رویت تمام آن خاطرات و ارتباطشان پی میبرد. در عوض ، کوئین مجبور بود که تک تک حرکات وینسنت را مشاهده کند.
او دید که وینسنت کلوپ شبانه را ترک کرده و به سوی خانهی خود رفت. و قبل از خوابیدن و انتظار برای برخاستن خورشید منزل خود را تمیز میکرد. در هر حال، خسته کننده بود. این تنها یکبار رخ نداد، بلکه گویی کوئین به نوعی در یک شبیه سازی گیر کرده بود.
هر روز او زندگی همیشگی وینسنت را دنبال میکرد، رفتن به کلوپ شبانه در شب، و مشغول کار بودن او. حوادثی همچون شب اول هر شب تکرار میشدند، اما کم پیش میآمد که او شخصا به مسئله رسیدگی کند و به همین خاطر، کوئین نمیتوانست ببیند که مانند شب اول آیا در حقیقت اتفاق عجیبی برای آنان میافتد یا نه.
با گذر روزها، کوئین متوجه شد که صرفا مشغول تماشای خاطرات وینسنت نیست. او در این خاطرات زندگی میکرد و ناگهان، احساس تنهایی عمیقی او را در بر گرفت. هر روز از اول تا آخر مشغول همان کارها بود. در روند همیشگی هیچ تغییری بوجود نمیآمد، و حتی تفاوتهایی که گاها در طول روز رخ میدادند حس تکراری بودن داشت.
کوئین گمان میکرد که آیا میتوانست این چنین زندگی کند و اگر زندگی او در یک قصر سپری میشد آیا اصلا تفاوتی وجود میداشت.
در حالی که کوئین در جایگاه وینسنت زندگی میکرد، دیگران نیز به حیات خویش ادامه میدادند، و این خصوصا در مورد یک شخص صدق میکرد. زیرا دختری با موهای تاریک و بلند خود پشت میز نشسته بود، و کوهی از کاغذ بازیهای اداری روبرویاش قرار داشت.
جیغ جیغ کنان و در حالی که موی خود را میکشید گفت:« اه. چه مشکلی وجود داره. واقعا به این حجم از اطلاعات راجب اتفاقی که رخ داده نیاز دارن؟»
و همان لحظه، مردی که در آن روز با او به بار آمده بود به سوی میز او آمد و برگههای متعددی را جلوی او پرتاب کرد. کیتی سر خود را بلند کرد و به برگهها و تصویری که در گوشهی بالایی و سمت راستشان قرار داشت نگاهی انداخت.
کیتی پرسید:« گاوین، این افراد هم از کلوپ خودمون هستند؟»...
کتابهای تصادفی

