فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم خوناشامی من

قسمت: 635

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل ۶۳۵: مانعی بزرگ

 
 
دیل احساس کرد چیزی دستش را لمس کرد. وقتی سر بلند کرد، لبخند شیرین معلمش را دید. نور سبزرنگی که در کف دستش بود، کم­کم محو شد.
دیل گفت: «وُردِن...» و بینی‌اش را بالا کشید.
راتن جواب داد: «نزدیک بود بچه، ولی برای این یکی باید خودم وارد شم.»
بچه‌ها گیج شده بودند و نمی­دانستند چه کار کنند. همان کسی که دیل را متوقف کرده بود کسی بود که چند لحظه پیش گفته بود همه باید تا سر حد مرگ بجنگند.
یکی از معلم­ها پرسید: «بابِل، چی‌کار کنیم؟ اون مراسم رو به­هم زده. ولی از قلعه اومده، واقعاً اجازه‌ی همچین کاری رو داره؟»
بابِل پاسخ داد: «اگر قرار بود مراسم متوقف بشه، به من اطلاع داده میشد. این کاریه که خودش تصمیم به انجامش گرفته. حالا فعلاً دستگیرش کنید، بعداً سؤالاتمون رو می­پرسیم.»
 
راتن مچ دست دیل را گرفت و به سمت بچه‌های دیگر پرتاب کرد. چون پرتاب خیلی محکم بود، دیل به­شدت زمین خورد و کمی غلتید. راتن می­دانست که معلم­ها هر لحظه وارد عمل خواهند شد و می­خواست دیل را سریع از سر راه دور کند.
راتن گفت: «مدت­ها بود منتظر همچین فرصتی بودم. شماهایی که فقط وایستادید و تماشا می­کنید این بچه‌ها همدیگه رو بکشن، به همون اندازه مقصرید.» نور سبزرنگ در دست راتن شکل گرفته بود. و از آن مثل یک لیزر قدرتمند استفاده کرد تا زمین را منفجر کند. 
سنگ­های کوچک و خرده‌ریزه کنده­شده از زمین به همه­طرف پرتاب شدند. و بعضی از آنها به چیزی برخورد و از مسیرشان منحرف شدند. با اینکه همگی نامرئی شده بودند، راتن از مکان بعضی‌هایشان خبر داشت.
سپس با دست دیگرش، کاری کرد تا نوک انگشتانش هم بتوانند لیزر شلیک کنند. او یک لیزر به سمتی شلیک کرد که سنگ­ها از مسیرشان منحرف شده بودند. لیزر در هوا متوقف شد، اما کمی بعد مردی دیده شد که در اثر حمله به زمین افتاد.
راتن گفت: «فکر می­کنین واقعاً می­تونید با من مقابله کنید؟ حتی وقتی هم­سن این بچه‌ها بودم، برام مشکلی نبود چه برسه الان. یه دلیلی هست که شماها هیچ­وقت برای این مراسم انتخاب نشدین.»
 
با حرکت جزئی باد، راتن حس کرد کسی به سمتش لگدی پرتاب کرده است. ساعدش را بالا آورد و جلوی ضربه را گرفت، سپس با دست دیگرش پای حریف را گرفته و او را به زمین انداخت.
حرف‌های راتن درست بود و به همین دلیل بود که فکر می‌کرد نقشه‌شان در بچگی، ممکن بود جواب دهد. معلم‌ها و خدمتکاران اطراف سالن، همگی فقط توانایی کپی یک توانایی را داشتند، درست مثل وردن. آنها آن‌قدر بی‌استعداد و بدون پتانسیل بودند که هیچ­وقت زندگی در معبد را تجربه نکرده بودند.
بله، آنها بزرگسالانی آموزش دیده بودند، ولی برای کسی مثل راتن، این کار مثل آب خوردن بود.
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سیستم خوناشامی من را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی