فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم خوناشامی من

قسمت: 660

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت ۶۶۰: مرد نامیرا
بعد از ملاقات عجیب پام با پیتر، او نمی‌توانست دقیقاً بفهمد، اما احساس می‌کرد چیزی در جریان است. جاز به نظر می‌رسید که خیلی به این شخص اهمیت می‌دهد، تا حدی که او را همه­جا دنبال می‌کرد. او فکر می‌کرد تقریباً غیرممکن است که او نداند چه کار می‌کند.
با این­حال، چیزی که بیشتر از همه او را نگران می‌کرد، بی‌توجهی به ناپدید شدن او بود؛ مطمئناً، پیتر باید نگران می‌شد اگر واقعاً ناپدید شده بود. البته، مگر اینکه او می‌دانست کجاست یا پیتر کسی بود که او را ساکت کرده بود.
پام از آن دسته افرادی نبود که تا زمانی که مدرک یا شواهدی دریافت نکند، کاری انجام دهد. او نمی‌خواست فقط دیگران را متهم کند، بنابراین از مردم معبد خواست که او را زیر نظر بگیرند. بیشتر اوقات، آنها از توانایی نامرئی شدن خود برای این کار استفاده می‌کردند.
در طول جلسه مشاوره، پام تصمیم گرفت خودش نگاه کند و همه­چیز را از زمانی که پیتر به وردن تبدیل شده بود، دید و شنید.
پام پرسید: «به من بگو ببینم، چرا تو باید تا این اندازه دنبال آزاد کردن وردن باشی؟ توام بخشی از چهار بزرگی، شاید سانشیلدها؟
توام می‌دونی که اون از خانواده بلیدِ، درسته؟ اونا هرجایی که بره تعقیبش می‌کنن. فرار کردن ازشون بی‌فایدست.»
پیتر هنوز به شکل وردن بود و برای یک لحظه کوتاه، دیل که فکر می‌کرد قهرمانش آمده و او را نجات داده، فهمید که چیزی جز یک دروغ نیست. ناراحت از این موضوع، به سمت پام دوید.
پیتر فریاد زد: «صبر کن! می‌دونم که من وردن نیستم، اما یکی از دوستای خوبشم. اون قبلاً آزاد شده و خودش از من خواست که شماها رو نجات بدم.» او سعی کرد دیل را متقاعد کند. در غیر این صورت، باید به تنهایی با این موضوع مبارزه می‌کرد.
با این­حال، دیل سرش را پایین نگه­داشت و به دویدن به سمت دیگران ادامه داد.
پام گفت: «واقعاً می‌خواستی به بچه‌ها تکیه کنی تا از این مخمصه بیرون بیای؟
هعی... تو باعث شدی تا دوباره امیدهاشون خرد بشه. شک دارم که اونها دوباره باور کنن که کسی می‌تونه نجات‌شون بده. در نهایت، تنها افرادی که می‌تونن برای بقا به آنها تکیه کنند، کسانی هستند که در قلعه هستند، درست مثل بقیه ما.»
پیتر سپس به او لبخند زد.
«خب... تو این یک مورد رو اشتباه می‌کنی. مو قرمز احمق!» دیگر نیازی نبود که نقش بازی کند و می‌توانست آنچه در ذهنش بود را بگوید. «من هرگز نگفتم که قصد دارم به کسی تکیه کنم. فقط با خودم فکر می‌کردم که حوصله ندارم تنهایی همه‌چیز رو بفرستم هوا. واسم دردسر میشه.»

کتاب‌های تصادفی