فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم خوناشامی من

قسمت: 661

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل۶۶۱: یک دوست از بلید
از همه آنچه پام تاکنون شاهدش بود، از این که پیتر توانست در عرض چند ثانیه استخوان شکسته‌ای را ترمیم کند، شگفت‌زده شد. با بررسی دقیق‌تر، متوجه شد که همه بریدگی‌های ناشی از ضربات باد در سراسر بدنش نیز بهبود یافته‌اند.
پام پرسید: «تو یکی از بلیدها هستی؟» با وجود همه توانایی‌ها و مهارت‌های گوناگونش، این تنها نتیجه‌ای بود که به ذهنش خطور می‌کرد. در ابتدا پیتر را یک فرد بیگانه می‌دانست. چرا که سه نشانه از لاشه‌ها، به وضوح به این موضوع اشاره می‌کردند.
لوگان یکی از آنها بود و توانایی خاصی نداشت. حتی اگر پیتر یک بلید بود، چگونه به چنین مهارت‌های فراوانی دست یافته بود؟ بر اساس اطلاعاتی که در اختیار داشت، هیچ یک از زیرزمین‌های دیگر آسیب ندیده بودند.
پیتر گفت: «من بلید نیستم؛ جرئت نکن من رو با اون اسم مرتبط کنی.» او با تمام نیرو به سمت جلو یورش برد، اما پام به طور غریزی و از روی ترس، تمام انرژی MC خود را در توانایی باد متمرکز کرد و با ایجاد یک ضربهِ باد، پاهای او را هدف قرار داد.
ضربه به او اصابت کرده بود. پایش را تا نیمه شکافت‌ و در استخوان فرورفت. دیگران که شاهد این صحنه بودند، برای کمک به پام آمدند و با ساختن دیوارهایی بلند از خاک، پیتر را در جای خود ثابت نگه داشتند. درحالی‌که سایر افراد همچنان به حمله در همان نقطه ادامه می‌دادند. درنهایت، پیتر بر زمین افتاد زیرا پاهایش به‌طور کامل از بدنش جدا شده بود.
هنگامی‌که به زمین افتاد، سرش را بلند کرد و گفت: «دیگه کارت ساختس، عوضی. وقتی بلند شدم، تیکه‌تیکت می­کنم!»
پاهای پیتر جلوی چشمانش شروع به بازسازی کردند و پام می‌دانست باید سریع او را بکشد.
او فکر کرد: "این شخص می­تونه هر چیزی رو بازسازی کنه؟» تنها راه برای اطمینان از مرگ او، نابودی کامل همه‌چیز بود. بنابراین، بدون شک امکان احیا و بازسازی مجدد از آن‌مرد سلب می‌شد.
اوضاع برای پیتر خوب به نظر نمی‌رسید. او دیوانگی را در چشمان پام می‌دید، اما به دلایلی، حتی با اینکه مرگش نزدیک بود، احساس نگرانی نمی‌کرد. او در گذشته یک‌بار طعم مرگ را چشیده و از آن نجات یافته بود.
به نحوی، او همیشه حس می‌کرد زندگیش در همان لحظه به پایان رسیده است. شاید همین امر موجب می‌شد که هیچ‌گاه رغبتی به دیدار والدینش پیدا نکند؛ چرا که در ذهنش، پیتر دیگر وجود نداشت.
«آخخ.» صدای ناله‌ای خفیف در هوا پیچید و ناگهان، فردی به زمین افتاد. اندکی بعد، تکه‌های خاک به سمت دیگر معلمان پرتاب می‌شد و یک حمله باد نیز به سمت پام انجام شد، اما او به آسانی توانست این حم...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سیستم خوناشامی من را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی