فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم خوناشامی من

قسمت: 648

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل ۶۴۸ بزرگ روستا
لوگان پس از استراحت موقت از نبردها، به یکی از اتاق‌های خدمتکاران در قلعه منتقل شد. بروک این مکان را انتخاب کرده بود تا لوگان در آن بماند، چرا که هنوز به طور کامل به او اعتماد نداشتند و احتمال آن وجود داشت در نهایت مجبور شوند او را ساکت کنند. اگرچه لوگان آرزو داشت به چنین نتیجه‌ای نرسند.
بروک اطمینان داشت که اگر لوگان به هر دلیلی در هنگام استراحت تلاش می‌کرد تا بگریزد، خدمتکاران قادر به مهار او هستند. بروک در نبرد با ویکی، به طور کامل به توانایی‌های لوگان پی برده بود، اما چیزی دیگری در اعماق ذهنش او را نگران می‌کرد.
بروک گفت: «از وقتتون در اینجا لذت ببرین و استراحت کنین.» سپس بروک به سمت در رفت: «اگه به چیزی احتیاج داشتین، به یکی از خدمتکارا بگین. من شخصاً برای ادامه صحبت، میام دنبالتون.»
در بسته شد و بروک به دو خدمتکار زن که در دو طرف در ایستاده بودند، نگاه کرد.
«اگه حس کردین چیزی مشکوک و غیرعادیه، خبرم کنین.» دو نفر سر تکان دادند و او رفت.
بروک در حالی که در راهرو قدم برمی‌داشت، به شی‌ء در دست خود نگاه کرد. آن نقاب، ظاهری عجیب داشت. به طور معمول، او به چنین چیزی، کارکرد آن یا اینکه یک وسیله جانبی است، اهمیتی نمی‌داد. اما پس از تماس با لوگان، توانایی‌او به بروک منتقل شد.
گرچه کار با آن دشوار بود، او می‌توانست به طور محدود از این نقاب استفاده کند. او متوجه شده بود که این نقاب بی‌شک وسیله‌ای برای ارتباط است.
بروک فکر کرد: «یعنی درباره تنها اومدنش به اینجا دروغ میگه؟ شاید تو اون زیردریایی یه عده دیگه‌ای هم باهاش بودن.»
پس از بازگشت به دفتر خود، بروک دوباره به نقاب نگاه کرد.
«تو بچه خوبی هستی لوگان، اما اگه داری بهمون دروغ میگی، پس یعنی یه نقشه‌هایی تو سرت داری. امیدوارم اشتباه کنم.»
تماسی برقرار شد و در طرف دیگر، مرد جوانی با موهای بلوند تلفن را برداشت. او زرهی بر تن داشت که قسمت مفصل‌ها با خز آراسته شده بود و فاقد آستین بود. بنابراین بازوهای عضلانی و حجیمِ پر از زخمش، نمایان شده بود.
بروک پرسید: «دانکن،امروز سیستم سه شی‌ء ناشناس که تو جزیره فرود اومده بودن رو، ردیابی کرد. یکی‌شون آدم عجیبی بود. شاید چیزی نباشه، ولی می‌تونی یه بررسی دقیق بکنی و ببینی چیزی پیدا می‌کنی یا نه؟ مخصوصاً نشونه‌ای از شخص دیگه تو جاهای دیگه؟»
در پس زمینه، دهکده‌ای دیده میشد. به نظر می‌رسید که مردم در حال تمرین و مبارزه با یکدیگر برای تقویت توانایی‌هایشان، شوخی و بازی بودند.
دانکن با عصبانیت فریاد زد: «میشه ساکت باشین! اگر ضربه یکی‌تون به من بخوره، قول میدم مثل پنکیک لهتون کنم»
برای چند لحظه همه به دانکن خیره شدند و سکوت حکم‌فرما شد. اما ناگهان شروع به خندیدن کردند و به کار خود ادامه دادند.
دانکن زمزمه کرد: «هیچکس تو اینجا بهم احترام نمیذاره.»
«البته، هر کاری برای خلاص شدن از دست این بچه‌های ناسپاس انجام میدم. راستی، چیزی درباره‌ی اون شخص کوچیک که ازت پرسیدم پیدا کردی؟»
«شخص کوچیک؟» بروک برای لحظه‌ای مکث کرد و تلاش کرد به یاد بیاورد.
«آره، یادت هست بهت گفتم یه فرد کوچ...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سیستم خوناشامی من را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی