سیستم خوناشامی من
قسمت: 687
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۶۸۷: پنج فرد منتخب
کوئین، با نفسهایی سنگین و بدنی پوشیده از عرق، روی زمینی سیاه و پر از شکاف ایستاده بود. صدای خروج بخار داغ از پشت¬سرش به گوش میرسید. او برگشت و دید که بخار از شکافها بیرون میزند و در هوا محو میشود.
بر روی زمین، جانوری با تار و پودِ سنگی افتاده بود که در سراسر بدنش، انرژی سرخ عجیبی میدرخشید و آرامآرام رو به خاموشی میرفت.
- "انتظار نداشتم اینقدر سختجون باشه."
کوئین عرق پیشانیاش را پاک کرد و با بیرون کشیدن فلاکس، جرعهای کوچک از آن نوشید؛ نیازش به خون بهوضوح احساس میشد.
او بیش از حد به خودش فشار آورده بود، از یک جانور رده امپراتور به سراغ بعدی میرفت و اشتباه مهلکی مرتکب شده بود؛ او بیشازحد خودش را دست¬بالا گرفته بود و باور داشت که هنوز انرژی کافی برای رویارویی با یک جانور دیگر از این ردهی هولناک را دارد.
جانوری که کوئین بهتازگی شکست داده بود، بهمراتب قویتر از حریفان قبلیاش بود و همین موضوع نبرد را به چالشی فرساینده تبدیل کرده بود. با وجود خستگی، رضایت در چهرهاش نمایان بود؛ زیرا سرانجام توانسته بود سه کریستال آتشین لازم، برای ساخت سلاح جدیدش را به دست آورد.
-"خب، کریستالهای عنصری تکمیل شدن. برم سراغ بقیشون."
پیش از آنکه بخار سوزان به او آسیب برساند، کوئین بهسرعت از تپهای کوچک که از سنگ پوشیده شده بود، بالا رفت تا جایی برای استراحت پیدا کند. از آنجا، منظرهای کامل بر میدان نبرد داشت. با نگاهی به اطراف، متوجه شد که وارد ناحیه جدیدی شده و دیگر این منطقه را نمیشناسد.
کوئین با دنبال کردن مسیرهایی که گمان میکرد محل زندگی جانوران آتشین باشد، به هدف خود رسید و سرانجام به ارزشمندترین کریستالهای مورد نیازش، دست یافته بود. اما اکنون، پس از چند روز سفر، تازه متوجه شده بود که از مسیر اصلی منحرف شده و راهش را گم کرده است.
تا زمانی که نقشهاش را همراه داشت، همهچیز مرتب بود. میتوانست موقعیتش را تشخیص دهد و راه درست را پیدا کند. او نقشه را بیرون کشید و چند بار تکان داد. همانطور که اضطراب بر او چیره میشد، تکانهای کوچک دستش، کمکم به لرزشهای بیقرار و شتابزدهای تبدیل شدند.
-"لعنتی، چته، چرا روشن نمیشی؟"
وقتی چند روز پیش شکارش را آغاز کرد، مطمئن شد که نقشه و تمام تجهیزاتش درست کار میکنند. اما حالا، به دلیل نامعلومی، نقشه روشن نمیشد و هیچ واکنشی نشان نمیداد.
کوئین کمی نگران بود؛ او هیچ نشانه یا علامتی در مسیر نگذاشته بود تا بتواند راه بازگشت را پیدا کند. او کاملاً خود را به فناوری مدرن سپرده بود و ناگفته نماند که هرگز از اعتماد به تکنولوژی مأیوس نشده بود، اما دقیقاً همین الان دنیا تصمیم گرفته بود روی دیگر سکه را به او نشان دهد.
این موضوع چندان هم مهم نبود؛ شاید فقط زمان بازگشتش را طولانیتر میکرد. با این¬حال، تصمیم گرفت دیگران را از موقعیت خود مطلع کند تا در صورت نیاز بدانند کجا میتوانند او را پیدا کنند.
کوئین دستش را بالا آورد تا پیامی بفرستد و متوجه شد که چراغ ساعتش هم روشن نمیشود.
-"نگو که تو هم مرخص شدی."
ساعتش هم از کار افتاده بود.
-"اینا همش تصادفیه؟ چرا هر دوتاشون با هم از کار افتادن؟"
یا بدشانسیِ عجیبی او را دنبال میکرد و یا کسی با دقت در حال تله چیدن برای او بود.
*****
در اتاق جلسهی پناهگاه، جزئیات بیشتری دربارهی دوئل پیشرو به آنها داده شد. دوئلهای بین...
کوئین، با نفسهایی سنگین و بدنی پوشیده از عرق، روی زمینی سیاه و پر از شکاف ایستاده بود. صدای خروج بخار داغ از پشت¬سرش به گوش میرسید. او برگشت و دید که بخار از شکافها بیرون میزند و در هوا محو میشود.
بر روی زمین، جانوری با تار و پودِ سنگی افتاده بود که در سراسر بدنش، انرژی سرخ عجیبی میدرخشید و آرامآرام رو به خاموشی میرفت.
- "انتظار نداشتم اینقدر سختجون باشه."
کوئین عرق پیشانیاش را پاک کرد و با بیرون کشیدن فلاکس، جرعهای کوچک از آن نوشید؛ نیازش به خون بهوضوح احساس میشد.
او بیش از حد به خودش فشار آورده بود، از یک جانور رده امپراتور به سراغ بعدی میرفت و اشتباه مهلکی مرتکب شده بود؛ او بیشازحد خودش را دست¬بالا گرفته بود و باور داشت که هنوز انرژی کافی برای رویارویی با یک جانور دیگر از این ردهی هولناک را دارد.
جانوری که کوئین بهتازگی شکست داده بود، بهمراتب قویتر از حریفان قبلیاش بود و همین موضوع نبرد را به چالشی فرساینده تبدیل کرده بود. با وجود خستگی، رضایت در چهرهاش نمایان بود؛ زیرا سرانجام توانسته بود سه کریستال آتشین لازم، برای ساخت سلاح جدیدش را به دست آورد.
-"خب، کریستالهای عنصری تکمیل شدن. برم سراغ بقیشون."
پیش از آنکه بخار سوزان به او آسیب برساند، کوئین بهسرعت از تپهای کوچک که از سنگ پوشیده شده بود، بالا رفت تا جایی برای استراحت پیدا کند. از آنجا، منظرهای کامل بر میدان نبرد داشت. با نگاهی به اطراف، متوجه شد که وارد ناحیه جدیدی شده و دیگر این منطقه را نمیشناسد.
کوئین با دنبال کردن مسیرهایی که گمان میکرد محل زندگی جانوران آتشین باشد، به هدف خود رسید و سرانجام به ارزشمندترین کریستالهای مورد نیازش، دست یافته بود. اما اکنون، پس از چند روز سفر، تازه متوجه شده بود که از مسیر اصلی منحرف شده و راهش را گم کرده است.
تا زمانی که نقشهاش را همراه داشت، همهچیز مرتب بود. میتوانست موقعیتش را تشخیص دهد و راه درست را پیدا کند. او نقشه را بیرون کشید و چند بار تکان داد. همانطور که اضطراب بر او چیره میشد، تکانهای کوچک دستش، کمکم به لرزشهای بیقرار و شتابزدهای تبدیل شدند.
-"لعنتی، چته، چرا روشن نمیشی؟"
وقتی چند روز پیش شکارش را آغاز کرد، مطمئن شد که نقشه و تمام تجهیزاتش درست کار میکنند. اما حالا، به دلیل نامعلومی، نقشه روشن نمیشد و هیچ واکنشی نشان نمیداد.
کوئین کمی نگران بود؛ او هیچ نشانه یا علامتی در مسیر نگذاشته بود تا بتواند راه بازگشت را پیدا کند. او کاملاً خود را به فناوری مدرن سپرده بود و ناگفته نماند که هرگز از اعتماد به تکنولوژی مأیوس نشده بود، اما دقیقاً همین الان دنیا تصمیم گرفته بود روی دیگر سکه را به او نشان دهد.
این موضوع چندان هم مهم نبود؛ شاید فقط زمان بازگشتش را طولانیتر میکرد. با این¬حال، تصمیم گرفت دیگران را از موقعیت خود مطلع کند تا در صورت نیاز بدانند کجا میتوانند او را پیدا کنند.
کوئین دستش را بالا آورد تا پیامی بفرستد و متوجه شد که چراغ ساعتش هم روشن نمیشود.
-"نگو که تو هم مرخص شدی."
ساعتش هم از کار افتاده بود.
-"اینا همش تصادفیه؟ چرا هر دوتاشون با هم از کار افتادن؟"
یا بدشانسیِ عجیبی او را دنبال میکرد و یا کسی با دقت در حال تله چیدن برای او بود.
*****
در اتاق جلسهی پناهگاه، جزئیات بیشتری دربارهی دوئل پیشرو به آنها داده شد. دوئلهای بین...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب سیستم خوناشامی من را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
