فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم خوناشامی من

قسمت: 692

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل ۶۹۲ – ما معروف شدیم؟
بلیپ دست خواهرش را محکم گرفته بود و می‌توانست حس کند که چیزی درست نیست. به­محض اینکه این سؤال را پرسید، دید که لیندا مضطرب شد و شروع کرد به این­طرف و آن­طرف نگاه کردن، انگار کسی داشت آنها را زیر نظر می‌گرفت. 
تا جایی که او خواهرش را می‌شناخت، همیشه قوی و بااعتماد به‌نفس بود، اما این اولین باری بود که چنین حالتی را در او می‌دید. 
لیندا با خودش فکر کرد. "کز که نمی‌تونه همه‌جا باشه، درسته؟ و این اواخر، بیشتر کنار پائول بوده تا جای دیگه."
او با دقت پشت­سرش را نگاه کرد اما خبری از کز نبود. با این­حال، برای احتیاط، هنوز یک­جا بود که می‌توانستند به آن پناه ببرند.
لیندا پرسید: «فقط یه سؤال... تو به کوئین ایمان داری؟» 
 
بلیپ متعجب شد. «کوئین؟ این قضیه به اون ربط داره؟» 
«لطفاً، فقط بگو که به اون اعتماد داری یا نه.» 
بلیپ به چشم‌های خواهرش نگاه کرد و حس کرد که این سؤال برای او خیلی مهم است.
«البته که اعتماد دارم. اگه نداشتم، کلاغ‌ها رو به دست اون نمی‌سپردم.» 
لیندا که حالا از جواب او مطمئن شده بود، سریع مچ دست برادرش را گرفت و هر دو به سمت مقصدشان حرکت کردند.
 
کوئین از قبل پیش‌بینی کرده بود که چنین چیزی ممکن است اتفاق بیفتد، به همین خاطر دو دلیل داشت که درخواست یک اتاق تمرین خصوصی با رمز عبور بدهد. اول اینکه، این اتاق‌ها ضدصدا بودند. دوم اینکه، کز رمزشان را نداشت.
از آنجایی که کز و پائول چیزی در این مورد نمی‌دانستند، هیچ‌وقت سؤالی هم نمی­پرسیدند. اگر هم می‌پرسیدند، کوئین می‌توانست دلیلش را این‌طور توضیح دهد که او می‌خواست روی مهارت‌های خاصی تمرکز کند. 
رمز اتاق به لیندا، فِکس، الکس، پیتر و سم داده شده بود تا هر وقت لازم داشتند، مهارت‌های خون‌آشامی و دیگر توانایی‌هایشان را تمرین کنند.  
 
وقتی لیندا و بلیپ وارد اتاق شدند، لیندا دستان برادرش را در دست گرفت و نفس عمیقی کشید.
«هر چیزی که می‌خوام به تو بگم، قبلاً اتفاق افتاده و دیگه نمی‌تونیم کاریش کنیم. نمی‌شه زمان رو به عقب برگردوند، پس عصبانی شدن فایده‌ای نداره.»  
بلیپ سری تکان داد، اما هنوز نمی‌دانست که لیندا چه چیزی می‌خواهد بگوید. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که حقیقت، ده برابر بدتر از چیزی باشد که تصور می‌کرد. 
 
لیندا همه­چیز را برای او تعریف کرد. اینکه آن روز چه اتفاقی برای کوئین افتاده بود، اینکه چطور کز تقریباً او را کشته بود و اینکه چطور کوئین جانش را نجات داده بود اما این نجات، تغییرات بزرگی را در بدنش ایجاد کرده بود. او توضیح داد که چرا مجبور شد خودش را قربانی کند تا راز بزرگ کوئین و بقیه فاش نشود. و حالا که بلیپ این را می‌دانست، باید قول می‌داد که این راز را حفظ کند.  
بعد از اینکه داستان تمام شد، بلیپ دستانش را مشت کرده بود، سرش را پایین انداخته بود و کمی می‌لرزید. چشمانش نه به...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سیستم خوناشامی من را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی