تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشمانم را باز می کنم و به سمت پسری می روم که از وجود من توی این کلاس افسوس می خورد.
با قدم هایی آرام اما مقتدر به سمت او میروم.
" ببخشید رفیق..اما سیستم پاداش خوبی رو پیشنهاد داد.." هپانطور که به سمت پسر میروم این را زیر لب زمزمه می کنم.
...
...
" خب خب، داشتی در مورد من چی میگفتی؟." موهای پسر را می کشم تا با من چشم در چشم شود.
"آخ- حرو..." پسر ناله کوچکی بیرون داد و وقتی خواست به کسی که موهایش را کشیده فحاشی کند، متوجه شد ته او کیست.
"پ-پرنس دامیان!." پسر در حالی که رنگ از چهرهاش پریده بود با بیانی که وحشت در آن آشکار بود رو به من گفت.
من هم با یک لبخند کوچک و شیرین در حالی که چشمانم مانند لبخندی برعکس بسته می شد گفتم:
" خب خب..باید یه درس کوچولو بهت بدم که یاد بگیری دیگه پشت سر من حرف نزنی~" من این جمله را با صدایی آرام اما عمیق گفتم که باعث شد لرزی بر آندام او فرستاده شود.
دست چپم را کمی بالا آوردم و در حالی که دستم شعله ور شده بود گفتم:
" راستش میدونی..من خیلی آدم مهربونیم، به همین دلیل بخاطر توهینت فقط نیمی از صورتت رو می سوزانم." این را با همان لبخند شیرین گفتم که با کار شیطانی ای که قصد انجامش را داشتم به شدت در تضاد بود.
" بس کن دامیان!!."
صورتم را به طرف منبع صدا چرخاندم..در فاصله چند متری از من روی چند پله پایینتر یک دختر که موهای سرخ بلند و چشمان زیبای طلایی رنگی داشت رو به رو شدم..
با اینکه او فقط شانزده ساله بود اما انحنای بدنش بسیار فراتر از سنش رفته بود.
تصویری مسحور کننده که قلب هر پسری را مانند موهای شعله ورش به آتش می کشید.
" اوه..چه سعادتی~ از دیدن دوبارت خوش حالم سرا وارگاس."
در مقابل چشمان من دختر دوک وارگاس با نگاهی تزلزل ناپذیر ایستاده بود..همان دختری که دامیان قبلی میخواست به او ت*جاوز کند..
با قدم هایی آرام اما مقتدر به سمت او میروم.
" ببخشید رفیق..اما سیستم پاداش خوبی رو پیشنهاد داد.." هپانطور که به سمت پسر میروم این را زیر لب زمزمه می کنم.
...
...
" خب خب، داشتی در مورد من چی میگفتی؟." موهای پسر را می کشم تا با من چشم در چشم شود.
"آخ- حرو..." پسر ناله کوچکی بیرون داد و وقتی خواست به کسی که موهایش را کشیده فحاشی کند، متوجه شد ته او کیست.
"پ-پرنس دامیان!." پسر در حالی که رنگ از چهرهاش پریده بود با بیانی که وحشت در آن آشکار بود رو به من گفت.
من هم با یک لبخند کوچک و شیرین در حالی که چشمانم مانند لبخندی برعکس بسته می شد گفتم:
" خب خب..باید یه درس کوچولو بهت بدم که یاد بگیری دیگه پشت سر من حرف نزنی~" من این جمله را با صدایی آرام اما عمیق گفتم که باعث شد لرزی بر آندام او فرستاده شود.
دست چپم را کمی بالا آوردم و در حالی که دستم شعله ور شده بود گفتم:
" راستش میدونی..من خیلی آدم مهربونیم، به همین دلیل بخاطر توهینت فقط نیمی از صورتت رو می سوزانم." این را با همان لبخند شیرین گفتم که با کار شیطانی ای که قصد انجامش را داشتم به شدت در تضاد بود.
" بس کن دامیان!!."
صورتم را به طرف منبع صدا چرخاندم..در فاصله چند متری از من روی چند پله پایینتر یک دختر که موهای سرخ بلند و چشمان زیبای طلایی رنگی داشت رو به رو شدم..
با اینکه او فقط شانزده ساله بود اما انحنای بدنش بسیار فراتر از سنش رفته بود.
تصویری مسحور کننده که قلب هر پسری را مانند موهای شعله ورش به آتش می کشید.
" اوه..چه سعادتی~ از دیدن دوبارت خوش حالم سرا وارگاس."
در مقابل چشمان من دختر دوک وارگاس با نگاهی تزلزل ناپذیر ایستاده بود..همان دختری که دامیان قبلی میخواست به او ت*جاوز کند..
کتابهای تصادفی

