تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
" خب خب طبق نامه ای که اون پسر بازرگان بهم داده، چند نفر هستن توی این آکادمی که استعدادشون در حدیه که مفید واقع بشن..و یه جورایی خانواده هاشون به دلیل مشکلات مالی توی سختی هستند."
"و اینجاست که فرشته زندگی اونها ظهور میکنه، پسری که همه اون رو انگل اجتماع، منحرف، آشغال و چیز های دیگه صدا میزدند، به سمتشون دست کمک دراز میکنه." دامیان در حالی که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و ژست عجیبی گرفته بود این چیزها رو زیر لب زمزمه میکرد.
'خب خب..اولین هدف من کسی که در بدترین مشکل قرار داره..پیتر لویگا..یک پسر یتیم که یک مادر بیمار به همراه چند خواهر و برادر داره که باید شکمشونو سیر کنه..'
×××
یک پسر با موهای قهوه ای، در حالی که لباس هایش گلی بود و مقداری خون روی گوشه لب و بینی اش بود ظرف غذایش را برداشته بود وروی یک میز چوبی در آخرین گوشه کافه تریا نشسته بود و مشغول خوردن بود..
او همانطور که سرش را پایین انداخته بود و در سکوت مشغول خوردن غذایش بود، حضور کسی را احساس کرد که نزدیک می شود.
کمی سرش را بالا آورد تا بتواند چهره فردی که به او نزدیک میشد را ببیند.
یک پسر با موهای نقرهای کوتاه و چشمانی به سرخی خون..ویژگی هایی که فقط یک نفر در کل آکادمی آنها را داشت..
آن پسر در صندلی طرف دیگر میز نشست و با لبخند شیرینی که چیز شیطانیای از آن حس میشد به پیتر زل زد.
" آه..چه توله سگ بیچاره ای..توی روز اول آکادمی کتک خوردی؟."
پیتر می دونست کسی که الان رو به روش نشسته کیه و به خوبی میدونست که نباید با او درگیر شود پس بدون اینکه چیزی بگه مشغول خوردن بقیه غذاش شد.
" هو هو..خیلی جالبه، تو با اینکه از کسانی که اذیتت کردند قویتر بودی اما باز هم یه گوشه نشستی تا اونها با خیال راحت تو رو به عنوان کیسه بُکس استفاده کنند..چه توله سگ خوبی~" دامیان دستش را جلو آورد و موهای ژولیدهی قهوه ای رنگ پیتر را در حالی که یک لبخند شیرین زده بود نوازش کرد
با اینکه دامیان مشغول تحقیر کردن او بود اما باز هم پیتر بدون اینکه چیزی بگه به خوردن غذاش ادامه داد..چشماش بعد از اینهمه مدت زندگی رقت انگیز بی حس شده بود..پوچ و بی روح.
" بهم بگو چرا..چرا اونها رو نَزدی؟.."
اما پیتر هنوز هم چیزی نگفت..دلیلی بود که شاید هیچ وقت کسی مثله دامیان که همیشه در رفاه زندگی کرده اون رو درک نکنه...
لحظه ای که پیتر میخواست قاشق غذا رو توی دهانش فرو ببره ناگهان یک مشت محکم توی صورتش کوبیده شد که باعث شد از صندلی روی زمین بیافته.
_بامب
" لعنتی بهم بگو چرا اونها رو نزدی؟!." دامیان با فریادی گفت که تقریبا همه افراد حاضر در کافهتریا به او نگاه کردند..اما همه میدانستند که این چیزی نیست که آنها باید در آن دخالت کنند.
پیتر با کمی فشار دست توانست بدنش را از زمین جدا کند اما هنوز در حالت دراز کشیده بود و موهای جلوی سرش، چشمانش را پوشانده بود.
" البته نیازی به جواب دادنت ندارم..چون خودم از قبل پاسخ رو میدونم..جوابش..پوله..موقعیت اجتماعیه..چیزی که تو هیچ کدوم از اونها رو نداری..تو فقط یک توله سگ رها شده کنار خیابونی." دامیان این را گفت و یک مشت دیگر به صورت پیتر کوبید.
" اما میدونی چیه؟..تو یک شانس بزرگ به دست آوردی..اغلب مواقع توله سگ های رها شده توی همون خیابون ها می میرند..اما تو..با کمک اون شانس لعنتیت کسی رو پیدا کردی که تو رو به سرپرستی بگیره..کسی که قراره حیوان خانگیش باشی."
بعد دامیان کمی خم شد و دستش را به سمت پیتر دراز کرد و با لبخندی که حالا دهانش کاملا باز شده بود و اثری از یک لبخند زیبا نبود و حالتی شیطانی جایگژین ان شده بود گفت:
" من خانواده ات رو از فقر نجات میدم..کاری می کنم که دیگه نیاز نباشه سرت رو جلوی کسی غیر از من خم کنی..برات قدرت میارم..افتخار میارم..ثروت میارم..و تو رو از گوشهی خیابون کثیف به قصری از جنس طلا می برم..پس حیوان خانگی وفادار من باش~" صدای او تقریبا مثل فریاد بود و با گفتن آخرین کلمات چشمان سرخ رنگ دامیان جاذبه خاصی داشتند.
برای اولین بار..پس از سال ها..چشمان زیبای پیتر که به رنگ سبزپسته ای بودند..چشمان سبزی که انگار هیچ وقت روحی در آنها نبود..با شنیدن جملات_ هر چند نفرت انگیز_دامیان درخششی در خود داشتند..درخششی به نام امید.
" اَه پسر..همیشه فکر می کردم فرشته ها زن های زیبا و دوست داشتنی با دو بال سفید رنگند...اما.."
پیتر دست دامیان را گرفت و با کمک آن از جایش بلندشد..او و دامیان تقریبا هم قد بودند..
پیتر با چشمان زمردی اش به چشمان خونین دامیان خیره شد و با صدایی آرام که بازتاب لبخند روی لبش بود..لبخندی که سال ها بود نزده بود گفت:
" اما فرشتهای که من امروز دیدم..از هر شیطانی نفرت انگیز تره..ارباب جوان..دامیان."
"و اینجاست که فرشته زندگی اونها ظهور میکنه، پسری که همه اون رو انگل اجتماع، منحرف، آشغال و چیز های دیگه صدا میزدند، به سمتشون دست کمک دراز میکنه." دامیان در حالی که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و ژست عجیبی گرفته بود این چیزها رو زیر لب زمزمه میکرد.
'خب خب..اولین هدف من کسی که در بدترین مشکل قرار داره..پیتر لویگا..یک پسر یتیم که یک مادر بیمار به همراه چند خواهر و برادر داره که باید شکمشونو سیر کنه..'
×××
یک پسر با موهای قهوه ای، در حالی که لباس هایش گلی بود و مقداری خون روی گوشه لب و بینی اش بود ظرف غذایش را برداشته بود وروی یک میز چوبی در آخرین گوشه کافه تریا نشسته بود و مشغول خوردن بود..
او همانطور که سرش را پایین انداخته بود و در سکوت مشغول خوردن غذایش بود، حضور کسی را احساس کرد که نزدیک می شود.
کمی سرش را بالا آورد تا بتواند چهره فردی که به او نزدیک میشد را ببیند.
یک پسر با موهای نقرهای کوتاه و چشمانی به سرخی خون..ویژگی هایی که فقط یک نفر در کل آکادمی آنها را داشت..
آن پسر در صندلی طرف دیگر میز نشست و با لبخند شیرینی که چیز شیطانیای از آن حس میشد به پیتر زل زد.
" آه..چه توله سگ بیچاره ای..توی روز اول آکادمی کتک خوردی؟."
پیتر می دونست کسی که الان رو به روش نشسته کیه و به خوبی میدونست که نباید با او درگیر شود پس بدون اینکه چیزی بگه مشغول خوردن بقیه غذاش شد.
" هو هو..خیلی جالبه، تو با اینکه از کسانی که اذیتت کردند قویتر بودی اما باز هم یه گوشه نشستی تا اونها با خیال راحت تو رو به عنوان کیسه بُکس استفاده کنند..چه توله سگ خوبی~" دامیان دستش را جلو آورد و موهای ژولیدهی قهوه ای رنگ پیتر را در حالی که یک لبخند شیرین زده بود نوازش کرد
با اینکه دامیان مشغول تحقیر کردن او بود اما باز هم پیتر بدون اینکه چیزی بگه به خوردن غذاش ادامه داد..چشماش بعد از اینهمه مدت زندگی رقت انگیز بی حس شده بود..پوچ و بی روح.
" بهم بگو چرا..چرا اونها رو نَزدی؟.."
اما پیتر هنوز هم چیزی نگفت..دلیلی بود که شاید هیچ وقت کسی مثله دامیان که همیشه در رفاه زندگی کرده اون رو درک نکنه...
لحظه ای که پیتر میخواست قاشق غذا رو توی دهانش فرو ببره ناگهان یک مشت محکم توی صورتش کوبیده شد که باعث شد از صندلی روی زمین بیافته.
_بامب
" لعنتی بهم بگو چرا اونها رو نزدی؟!." دامیان با فریادی گفت که تقریبا همه افراد حاضر در کافهتریا به او نگاه کردند..اما همه میدانستند که این چیزی نیست که آنها باید در آن دخالت کنند.
پیتر با کمی فشار دست توانست بدنش را از زمین جدا کند اما هنوز در حالت دراز کشیده بود و موهای جلوی سرش، چشمانش را پوشانده بود.
" البته نیازی به جواب دادنت ندارم..چون خودم از قبل پاسخ رو میدونم..جوابش..پوله..موقعیت اجتماعیه..چیزی که تو هیچ کدوم از اونها رو نداری..تو فقط یک توله سگ رها شده کنار خیابونی." دامیان این را گفت و یک مشت دیگر به صورت پیتر کوبید.
" اما میدونی چیه؟..تو یک شانس بزرگ به دست آوردی..اغلب مواقع توله سگ های رها شده توی همون خیابون ها می میرند..اما تو..با کمک اون شانس لعنتیت کسی رو پیدا کردی که تو رو به سرپرستی بگیره..کسی که قراره حیوان خانگیش باشی."
بعد دامیان کمی خم شد و دستش را به سمت پیتر دراز کرد و با لبخندی که حالا دهانش کاملا باز شده بود و اثری از یک لبخند زیبا نبود و حالتی شیطانی جایگژین ان شده بود گفت:
" من خانواده ات رو از فقر نجات میدم..کاری می کنم که دیگه نیاز نباشه سرت رو جلوی کسی غیر از من خم کنی..برات قدرت میارم..افتخار میارم..ثروت میارم..و تو رو از گوشهی خیابون کثیف به قصری از جنس طلا می برم..پس حیوان خانگی وفادار من باش~" صدای او تقریبا مثل فریاد بود و با گفتن آخرین کلمات چشمان سرخ رنگ دامیان جاذبه خاصی داشتند.
برای اولین بار..پس از سال ها..چشمان زیبای پیتر که به رنگ سبزپسته ای بودند..چشمان سبزی که انگار هیچ وقت روحی در آنها نبود..با شنیدن جملات_ هر چند نفرت انگیز_دامیان درخششی در خود داشتند..درخششی به نام امید.
" اَه پسر..همیشه فکر می کردم فرشته ها زن های زیبا و دوست داشتنی با دو بال سفید رنگند...اما.."
پیتر دست دامیان را گرفت و با کمک آن از جایش بلندشد..او و دامیان تقریبا هم قد بودند..
پیتر با چشمان زمردی اش به چشمان خونین دامیان خیره شد و با صدایی آرام که بازتاب لبخند روی لبش بود..لبخندی که سال ها بود نزده بود گفت:
" اما فرشتهای که من امروز دیدم..از هر شیطانی نفرت انگیز تره..ارباب جوان..دامیان."
کتابهای تصادفی


