فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
به آرامی قدم‌هایم را به سمت محل تمرین برمی‌دارم. عرق از پیشانی‌ام سرازیر شده و ماهیچه‌های بدنم از دویدن طولانی کمی سست شده‌اند، اما هنوز باید ماموریت دوم را تمام کنم. نمی‌دونم چرا این سیستم لعنتی اینقدر اصرار داره که من خودم رو به زحمت بندازم مگه نباید مثله اون داستان های کلیشه ای یه سیستم خفن گیرم بیاد؟، 

ولی خب به هر حال پاداش‌ ماموریت ها ارزشش رو دارند... حداقل امیدوارم داشته باشند. 

نفس عمیقی می‌کشم و به اطراف نگاه می‌کنم. محوطه تمرین تقریباً خالیه. فقط چند نفر در گوشه و کنار مشغول تمرین‌های خودشون هستند. 

بوی عرق در هوا پیچیده و صدای برخورد شمشیرهای چوبی گاه‌به‌گاه به گوش می‌رسد. 

به میله بارفیکس که در گوشه‌ای از محوطه نصب شده چشم می‌دوزم. باید صد بار خودم را بالا بکشم... لعنتی، این بدن حتی اگر ورزیده هم باشه، با این همه نفرین انگار یه تیکه چوب خشکم که هر لحظه ممکنه بشکنم. 

"خب، شروع کنیم." این را زیر لب زمزمه می‌کنم و به سمت میله قدم برمی‌دارم. دست‌هایم را دور میله حلقه می‌کنم و با یک پرش کوچک خودم را بالا می‌کشم. 

یک... دو... سه... هنوز بدنم تحمل داره. اما وقتی به عدد ده می‌رسم، احساس می‌کنم بازوهایم دارند از جا کنده می‌شوند. 

"لعنتی... این... خیلی... زیاده..." با هر بار بالا کشیدن، نفس‌نفس‌زنان این کلمات را از بین دندان‌هایم بیرون می‌دهم. 

عرق از چانه‌ام چکه می‌کند و روی زمین می‌ریزد. اطرافم را نگاه می‌کنم تا ببینم کسی هست که این وضعیت رقت‌انگیز من را تماشا کند یا نه. خوشبختانه کسی به من توجهی نداره... یا حداقل اینطور فکر می‌کردم. 

اما یهو حس می‌کنم نگاه سنگینی روی منه. 

یه جور حس عجیب، انگار کسی که من رو زیر نظر گرفته. 

سرم را به اطراف می‌چرخانم، ولی کسی رو نمی‌بینم. فقط چند نفر در فاصله دور مشغول تمرین هستند. با خودم فکر می‌کنم شاید فقط توهم زدم چون خستگی داره بهم فشار میاره. 

دوباره تمرکزم را روی میله می‌گذارم و ادامه می‌دم. بیست... بیست و یک... 

[ پیشرفت ماموریت روزانه: 21 از 100 بارفیکس انجام شده. اکنون تلاش های شما مانند یک دختر بچه است که تلاش می‌کند مرد باشد..به تلاش های رقت انگیزتان ادامه دهید. ] 

"تچ... این سیستم چرا اینطوریه؟" زیر لب غر می‌زنم و با خشم بیشتری خودم را بالا می‌کشم. 

انگار هر بار که سیستم من رو مسخره می‌کنه، یه انگیزه اضافی برای ادامه دادن پیدا می‌کنم. نمی‌دونم این حس از کجا میاد، ولی خب... هر چی که هست، کار می‌کنه. 

در همین حین که دارم با خودم و این میله لعنتی کلنجار می‌رم، یه صدای آشنا از پشت سرم میاد. 

"اوه، ببین کی اینجاست! پرنس آشغال داره سعی می‌کنه یه مرد واقعی بشه؟" لحن تمسخرآمیز و آشنای این صدا باعث می‌شه که برای یه لحظه دستم شل بشه و نزدیک باشه از میله بیفتم. 

اما خودم را نگه می‌دارم و به آرامی پایین میام..وقتی برمی‌گردم، با چهره‌ای روبه‌رو می‌شم که اصلاً دلم نمی‌خواست الان ببینمش. 

سِرا وارگاس. موهای سرخ بلندش در باد ت*** می‌خوره_بادی که نمیدونم چطوری توی این باشگاه که اطرافش را دیواره ایی فرا گرفته است می آید_ و چشمان طلایی‌اش با یه جور تحقیر خاص به من خیره شده. 

دست‌هاش رو به کمرش زده و یه لبخند کج روی لب‌هاشه. انگار داره از دیدن وضعیت خسته و عرق‌ریزان من لذت می‌بره.

کتاب‌های تصادفی