فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 22

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قدمی به جلو برداشتم. "معذرت می‌خوام که مزاحم لحظات خصوصی‌تان شدم. فقط داشتم از زیبایی باغ لذت می‌بردم که صداهایی شنیدم." 

کلارک کاملاً از سِرا فاصله گرفت و دستش را به سمت شمشیرش برد. "دروغ نگو، تو همیشه دنبال دردسر بوده‌ای. همه می‌دانند که تو چه موجود پستی هستی." 

پوزخندی زدم."چه جالب! همه می‌دانند؟ یا فقط آنچه را که می‌خواهند باور می‌کنند، می‌دانند؟" 

سِرا با حرکتی ظریف دست کلارک را گرفت. "کلارک، آرام باش. فکر نمی‌کنم او قصد بدی داشته باشه...حداقل این بار." 

کلارک نگاهی سرشار از تردید به سِرا انداخت، اما دستش را از روی شمشیرش برداشت. "برای امروز شانس آوردی دامیان. اما دفعه بعد که مچت را در حال جاسوسی بگیرم، به این راحتی نمی‌گذرم." 

لبخند مصنوعی زدم. "اوه، مطمئنم. منتظر آن روز خواهم بود." 

کلارک با خشم از کنارم گذشت و رفت. وقتی صدای قدم‌هایش دور شد، فقط من و سِرا در باغ ماندیم. 

سکوت سنگینی بینمان حاکم شد. نگاه سِرا را روی خودم حس می‌کردم، سنگین و موشکافانه. 

انگار داشت مرا ارزیابی می‌کرد. 

"خب، پرنس دامیان... واقعاً فکر می‌کردی می‌توانی پنهانی مرا تماشا کنی؟" سِرا با قدم‌های آرام به من نزدیک شد 

."پنهان؟ اگر قصد پنهان شدن داشتم، مطمئن باش هرگز متوجه حضورم نمی‌شدی." این را با اعتماد به نفسی گفتم که خودم هم نمی‌دانستم از کجا آمده است. 

سِرا خندید، خنده‌ای که بیشتر شبیه غرش آرام یک گربه سان بود. "تو... تو فرق می‌کنی. نه؟" 

فقط با لبخندی پاسخ دادم: 

" هومم..خب یه جورایی آره و یه جورایی نه.." 

او کمی چشمانش را تنگ کرد."دامیان..تو خیلی جالبی..ولی سعی نکن که مزاحم کار های من بشی." 

و بعد بدون اینکه چیز دیگری بگوید با قدم های آرام از کنار من گذشت. 

لحظه ای که داشت از کنارم عبور می کرد..لبخند ترسناکی روی لب هام اومد. 

اصلا خوشم نمی‌اومد کسی تهدیدم کنه. 

دستم را روی شدنه او گذاشتم و قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد او را به دیوار کوبیدم..درست مانند همان حالتی که لحظاتی قبل کلارک او را به دیوار چسبانده بود. 

"هو هو..آتیش کوچولو..من اصلا خوشم نمیاد کسی تهدیدم کنه..شاید بهتره یه درس کوچیک بهت بدم~" 

سِرا هنوز در شوک بود و نمی‌دانست باید چه واگنشی نشان دهد...که ناگهان.. 

چیز های نرم و سردی را روی لب هایش احساس کرد که باعث شد چشمانش گشاد شود..دامیان بود..دامیان به تازگی او را بوسیده بود... 

دامیان چند لحظع در همان حالت ماند و بعد کمی از سرا فاصله گرفت. 

" مراقب باش..من یک آدم غیر قابل پیش‌ بینی‌ام..نمیتونم تضمین کنم دفعه بعدی فقط به یک بوسه راضی بشم." و بعد با چهره‌ای خندان از او دور شد. 

سِرا تازه وقتی که دامیان از او دور شد متوجه وضعیت شد..این اتفاق باعث شده بود که صورتش درست مثله موهایش سرخ شود..این سرخی به دلیل خشم و چیز دیگری بود که سِرا در آن زمان هنوز آن را نفهمیده بود.. 

او به آرامی لب هایش را لمس کرد..و چیزی را به آرامی با خجالت زیر لب زمزمه کرد..صدایش آنقدر کم بود که دامیان متوجه آن نشد. 

" عوضی..اون..اولین بارم بود..."

کتاب‌های تصادفی