فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
در حال قدم زدن در محوطه تمرین بودم. 

" پس..چرا نیومده؟." گرک با لحن بی حوصله ای می گوید 

او دیروز به آرل قول داد که در تمریناتش به او کمک کند اما آرل هنوز نیامده بود. 

با کلافگی به قدم زدن در محوطه آکادمی ادامه داد که از دور چیزی دید. 

" اون آرلِ؟." 

کمی که دقت کرد متوحه شد که او واقعا آرل است، آرل در حال وارد شدن به سرویس بهداشتی بود...اما یه چیزی عجیب بود... 

" چرا آرل داره به سرویس بهداشتیِ زنانه میره؟."گرک با گیجی زیر لب زمزمه کرد. 

او هر چه که فکر کرد به هیچ نتیجه ای به جز اینکه آرل یجورایی یه منحرفه نرسید..البته او به سرعت این افکار را از ذهنش پاک کرد زیرا می‌دانست که آرل از اون نوع افراد نیست. 

"به هر حال به زودی کلاس شروعه فکر کنم امروز نمیتونم با آرل تمرین کنم." 

این را گفت و در سرش فقط خودش را سرزنش کرد که هیجان زیادی برای این قرار تمرین داشته است. 

×××

پرتوهای خورشیدی که از میان پنجره به داخل اتاق راه یافته بودند، پشت پلک‌های دامیان را که در خواب شیرینی بود نوازش می‌کردند. نسیم ملایمی از لای پنجره باز به داخل می‌وزید و پرده‌های سفید رنگ را به آرامی تکان می‌داد. صدای پرندگان از دور به گوش می‌رسید، گویی صبحی آرام و بی‌دغدغه را نوید می‌داد. اما در ذهن دامیان، آرامش مفهومی دور از دسترس بود. 

چشمانش را به آرامی باز کرد و برای لحظه‌ای به سقف اتاق خیره شد. سقف بلند با نقش و نگارهای ظریف طلایی که نشان از تجملات خاندان سلطنتی داشت، برایش دیگر جذابیتی نداشت. با یک آه بلند از جا برخاست و دستی میان موهای نقره‌ای‌اش کشید. 

"لعنتی... بازم یه روز دیگه توی این دنیای مزخرف..." زیر لب غرید و از تخت پایین آمد. بدنش هنوز از تمرینات روز قبل کمی کوفته بود، اما مهارت جدید "بدن آهنین" باعث شده بود که این کوفتگی کمتر از حد انتظارش آزاردهنده باشد. 

لباس فرم آکادمی را که روی صندلی کنار تخت آویزان بود برداشت و به سرعت به تن کرد. در حالی که دکمه‌های بالای لباسش را می‌بست، نگاهی به آینه انداخت. چهره‌اش، با آن چشمان سرخ و موهای نقره‌ای، هنوز برایش غریبه بود. 

"خب، امروز باید چیکار کنم... باید یه برنامه درست برای خودم بریزم... این بازی با سِرا داره جالب می‌شه، ولی نباید حواسم از هدف اصلیم پرت بشه." با خودش زمزمه کرد و لبخند کجی روی لب‌هایش نشست. 

در همین لحظه، صدای ضربه‌ای آرام به در اتاقش به گوش رسید. 

"ارباب جوان، بیدارین؟" صدای آرل از پشت در شنیده شد، کمی مضطرب و دستپاچه، مثل همیشه. 

"آره، بیا تو آرل." دامیان با لحنی که سعی داشت بی‌تفاوت به نظر برسد پاسخ داد. 

در باز شد و آرل با سر پایین وارد اتاق شد. موهای مشکی براقش کمی بهم ریخته بود و گونه‌هایش از دویدن یا شاید از خجالت، کمی سرخ شده بودند. در دستش یک سینی کوچک با صبحانه‌ای ساده دیده می‌شد: نان تازه، کمی پنیر و یک فنجان چای داغ که بخار از آن بلند می‌شد. 

"م-من صبحانه‌تون رو آوردم... فکر کردم شاید... شاید قبل از کلاس بخواین چیزی بخورین..." آرل در حالی که سینی را روی میز کوچک کنار پنجره می‌گذاشت، با لکنت گفت. 

دامیان نگاهی به سینی انداخت و بعد به آرل. "مرسی، ولی لازم نبود این کارو کنی. خودم می‌تونستم برم کافه‌تریا." 

آرل سریع سرش را بالا آورد و با چشمانی که نگرانی در آن موج می‌زد گفت: "ن-نه! این وظیفه منه ارباب جوان! من... من می‌خوام مطمئن شم که شما... که شما خوب هستین!" 

دامیان برای لحظه‌ای سکوت کرد. این پسر... چرا اینقدر بهش اهمیت می‌داد؟ با اینکه می‌دانست آرل استعدادهای شگفت‌انگیزی دارد و می‌تواند مهره‌ای قوی در بازی‌اش باشد، اما گاهی این رفتارهای خالصانه و بی‌ریای او، دامیان را به فکر فرو می‌برد. آیا واقعاً می‌توانست از آرل فقط به عنوان یک ابزار استفاده کند؟ 

"باشه، باشه... بشین یه کم با من صبحانه بخور." دامیان با لحنی که کمی نرم‌تر از همیشه بود گفت و به صندلی مقابلش اشاره کرد. 

چشمان آرل از تعجب گرد شد. "م-من؟ با شما؟ این... این یه گستاخی خیلی بزرگه ارباب جوان!" 

دامیان با بی‌حوصلگی دستی تکان داد. "گفتم بشین. این یه دستوره، نه یه پیشنهاد." 

آرل با تردید و دستپاچگی روی صندلی نشست، اما همچنان نگاهش به زمین دوخته شده بود. 

××× 

در سوی دیگر آکادمی، گرک در حال رفتن به سمت کلاس بود، ذهنش مشغول آرل و رفتار عجیبش بود. چرا به سرویس بهداشتی زنانه رفته بود؟ هر چقدر سعی می‌کرد این موضوع را منطقی جلوه دهد، نمی‌توانست توضیحی برایش پیدا کند. 

"لعنتی... این بچه چرا انقدر عجیبه؟" گرک زیر لب غرید و دستی به موهای آبی رنگش کشید. 

در همین لحظه، چند نفر از دانش‌آموزان دیگر از کنارش گذشتند و صدایشان را شنید. 

"هی، شنیدی؟ صبح زود یکی از خدمتکارای پرنس دامیان رو توی بخش زنانه دیدن!" یکی از دخترها با خنده‌ای تمسخرآمیز گفت. 

"چی؟ جدی می‌گی؟ فکر کنم همون پسره، آرل، باشه... خیلی عجیبه، مگه نه؟" پسر همراهش پاسخ داد. 

گرک اخم کرد و قدم‌هایش را تندتر کرد تا از آن‌ها دور شود. نمی‌خواست شایعات بیشتری بشنود. اما در دلش، حس بدی داشت. آرل... آیا واقعاً چیزی را پنهان می‌کرد؟ یا این فقط یک سوءتفاهم بود؟

کتاب‌های تصادفی