فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 25

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
" عامم..یکم هوا گرمه..."

پسر جوان عینکش را روی چشمانش گذاشت و به منظره رو به رویش خیره شد..جهنمی سوزان..ماگما مانند رودهایی در میان سخره های سرخ رنگ جریان داشت، خود جهنم بود.

" هی بچه مگه قرار نشد دیگه این دور  واطراف نبینمت؟."

صدایی که از پشت سرش آمد، باعث شد که توجهش را از این منظره شگفت انگیز بگیرد و به طرف منبع صدا نگاهی بیاندازد.

مردی با موهای سیاه رنگ بلند که رگه هایی از رنگ سفید در میان آنها وجود داشت و با ترکیب ریشش که به همان رنگ بود، چهره ای با ابهت به مرد بخشیده بود.

" اه انقدر بد اخلاق نباش، از دیدن یک دوست قدیمی خوشحال نیستی؟..واقعا دلم شکست~" این را در حالی گفت که با پارچه سفید رنگی به صورت نمادین اشک چشم هایش را پاک می کرد

" تچ-خب کارت رو بگو، تو که بی دلیل به قلمرو اژدهایان نیومدی مگه نه؟." مرد با حالت بی حوصله وکمی خشمگین گفت.

توبیاس دستی  ر موهای قهوه‌ایش کشید و با لبخندی دندان نما رو به مرد بالغ گفت:

" خوشحالم که زود حرفم رو می‌فهمی..خب خب..کار عجیب یا دور از ذهنی ندارم..فقط اومدم با دخترت ازدواج کنم"

_" هاه؟!"

×××

" این دنیا واقعا عالیه، من واقعا عاشقشم...بی نظیره..بی نقصه.." دامیان در حالی که سعی می‌کرد تیک عصبی‌اش را کنترل کند با صدایی لرزان صحبت می کرد.

اما نتوانست خودش را کنترل کند و با فریادی بسیار بلند گفت: " د آخه لعنتیااا، چرا به جای اینکه با اون جادوهای مزخرفتون برای سرویس بهداشتی آب بزارید نوشتید با جادوی پاک کننده خودتون رو تمیز کنید؟..آخه منی که فقط یک ماهه به اینجا اومدم چطور باید این رو بلد باشم؟؟؟؟."

...

[ سی دقیقه بعد ]

'در آخر مجبور شدم دستم رو توی فواره وسط آکادمی تمیز کنم، یعنی از این کارم ناراحت میشن؟'

دامیان در حالی که به آرامی در کلتس را باز می‌کرد این چیز ها در فکرش بود.

" خب..من اومدم.."

وقتی در کلاس را باز کرد، بر خلاف همیشه که با موجی از تحقیر ها و زمزمه های دانش آموزان رو به رو می‌شد این بار کلاس کاملا آرام بود.

و این تنها به دلیل یک وجود مسحور کننده بود که جلوی کلاس، در جایگاه معلمان ایستاده بود..موهای مشکی صافش مانند آسمان شب خیره کننده بود و زیبایی دو چندان به ماه چهره اش داده بود.

" آه..فکر کنم یکم دیر اومدم سر کلاس..."

کتاب‌های تصادفی