فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 26

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
سکوت سنگینی در کلاس حاکم بود. همه دانش‌آموزان، حتی آن‌هایی که همیشه پرحرف بودند، حالا با چیزی مثله شهوت یا حس تحسین در چشمانشان به زنی که جلوی کلاس ایستاده بود نگاه می‌کردند. 

دامیان در حالی که در را پشت سرش بست، با دقت به زن نگاه کرد. او بلندقامت بود، با موهای مشکی صافی که تا کمرش می‌رسید و چشمانی به رنگ طلایی که همچون خورشید می‌درخشیدند. 

پوستش سفید و صاف بود، و ست پیراهن و و دامن کوتاه او به همراه جوراب شلواری اش ابهتی شهوانی به او داده بود. 

"این زن دیگه کیه؟" 

[ چشم دانا]  

______________________  

نام: لیلیث ون آرکان  

نژاد: انسان

استعداد:جادو(S) جادوی تاریکی (SS) تدریس (A) 

توانایی:‌سایه‌پیمایی (S) فرمانروای شب (A) 

موهبت: ملکه تاریکی (SS)زیبایی(S) 

نفرین: هیچ  

________مشاهده ادامه_______  

[ نتیجه گیری: خب نمیدونم نویسنده احمق چی تو فکرش بوده که بهت یه خواهر ناتنی داده اونم یه خواهر ناتنیه بزرگتر که هیچ شباهتی به توعه بی خاصیت نداره

بانو لیلیث با ابهت و زیبا و خواستنی، انقدرم افکار کثیف نداشته باش حتی اگه ناتنی باشه بازم خواهرته.] 

[ راهنمایی دوستانه: کافور زیاد بوخور، گرمی‌جات هم نخور.]

"تچ..این حرومی.." 

" میبینم که هنوزم مثله یه سگ بی ادبی داداش کوچولو~" لیلیث با ربخند کوچکی که روی لبش بود با کنایه گفت. 

من هم در جواب یک لبخند( که تلاش می‌کردم مهربانانه باشد) زدم و گفتم: 

" ممنون پیر زن اخمو، حالا اجازه دارم برم سر میزم بشینم؟ " 

_ ترق~ 

صدای شکستن چیزی آمد، به نظر می‌رسید که لیلیث به چوب تدریس توی دستش بیش از حد فشار آورده بود و باعث شکستنش شد 

لبخند لیلیث با شنیدن" پیرزن اخمو " گسترده تر شد به طوری که چشمانش بسته شد و سایه ای بر چهره اش افتاد. 

" مثله اینکه تو هم مثله پدرت جایگاهت رو نمیدونی، میخوای بهتت یادش یدم؟~" 

" نه." 

دامیان بعد از گفتن: نه، اون آهنگی که خیلی ترند بود را توی ذهنش پلی کرد و یک عبارت در ذهنش برجسته بود[ The good ending ]. 

بدن لیلیث لرزش خفیفی داشت، انگار که داشت خودش را کنترل می‌کرد. 

" خب، برو سر جات بشین." 

با این حرفش رفتم و پشت نیمکت خودم نشستم و اون عبارت رو زمزمه کردم: 

" پایان خوب..."

[ هوی با توعم، آره خود تو، زود کامنت بزار، یالا! ]

کتاب‌های تصادفی