تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 31
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جعبه را باز کردم. داخلش، دو سنگ به اندازه کف دست میدرخشیدند؛ یکی یاقوتی سرخ با رگههای طلایی که انگار آتش درونش زندانی بود، دیگری زمردینی سبز که با نوری ملایم و مرموز میتپید. سنگهای پیمان روح رنک S. فقط نگاه کردن بهشون حس سردرد بهم میداد.
"خب، اینا مال ماست." سنگ یاقوتی را بلند کردم. سنگی که برای خودم بود. "این یکی مال تو، آرل." سنگ زمردین را به سمتش گرفتم.
آرل با احتیاط سنگ را گرفت. انگشتانش لرزش خفیفی داشتند. "ا-ارباب جوان... اینا... خیلی گرونند... مطمئنید که میخواید یکیشو به من بدید.؟"
"مطمئنم." دکمههای آخر پیراهنم را باز کردم و آن را از تن درآوردم. پوست سرد اتاق روی بدن عرقکردهام حس شد. "هرچی قدرتمندتر باشن، شانس موفقیت ما توی امتحان عملی بیشتره. و شانس برگشتم به خونه." این را با لحنی گفت که انگار داره به خودش یادآوری میکنه. "حالا، لباست رو دربیار. هر ثانیهای که معطل کنیم، احتمال اینکه یه روح شیطانی بیاد سراغمون بیشتر میشه."
آرل نفس عمیقی کشید. چشمان آبیاش را محکم بست، انگار میخواست شجاعت جمع کند. سپس، با حرکاتی سریع و لرزان، شروع به باز کردن دکمههای پیراهن فرم آبی رنگش کرد. من رویم را برگرداندم، وانمود کردم که مشغول بررسی سنگ یاقوتی هستم. بهش احترام میذارم، حداقل در حدی که به بدن برهنهاش بر خلاف میلش نگاه نکنم.
صدای پارچهای که از تنش سر میخورد و بعد، صدای خشخش حولهای که سریع دور خودش پیچید، به گوش رسید.
"ا-اماده شدم، ارباب جوان." صدایش کمی لرزان، اما قاطع بود.
برگشتم. آرل نشسته بود، پاها را به سینه جمع کرده و حولهای بزرگ از زیر بغل تا زانوهایش را پوشانده بود. فقط شانههای لاغر و گردنش پیداست. موهای مشکی کوتاهش کمی به هم ریخته بود. گونههایش هنوز سرخ.
"خوبه." سنگ زمردین را به سمتش گرفتم. "اینو محکم توی دستت بگیر. ذهنت رو خالی کن. هر چیزی که بهش فکر کنی، روح میتونه ازش علیه تو استفاده کنه. فقط... روی من تمرکز کن."
"روی... روی شما؟" چشمانش گرد شد.
"آره. روی این واقعیت که اگه این پیمان جواب بده، من یه قدم به هدفم نزدیکتر میشم. و تو..." لبخند کجی زدم. "...تو خدمتکار وفادار و مفیدی میشی."
چشمانش برای لحظهای تاریک شد، اما سریع سر تکان داد. "ب-باشه ارباب جوان."
خودم سنگ یاقوتی را محکم در مشتم گرفتم. سطح ناهموارش پوست کف دستم را میخراشید. نفس عمیقی کشیدم. "سیستم، راهنمایی کن. چطور فعالشون کنیم؟"
[ فعالسازی سنگهای پیمان روح رنک S ساده است! فقط کافیه با قدرت اراده بگی: "روحا! بیاید اینجا که منو قوی کنید!" البته شوخی کردم. لطفاً سنگ را با دست غالبت بگیر، مانای خودت (هرچند ناچیز) را به داخلش تزریق کن و این عبارت رو بخون: *Aethelreda Vox Spiritus* . موفق باشی! احتمال پاره شدن لباس: ۹۹٪. احتمال پاره شدن تو : ۵۰٪. ]
"لعنت بهت." زیر لب غریدم.
همان چیزهایی که سیستم گفته بود را برای آرل تکرار کردم.
"آرل، شنیدی؟ عبارت رو تکرار کن."
آرل سریع سر تکان داد. چشمانش را بست و مشتش را محکم کرد که انگار داشت سنگ را خرد میکند. من هم همین کار را کردم. نفس عمیق بعدی را کشیدیم و همزمان فریاد زدیم:
"Aethelreda Vox Spiritus! "
( کامنت بزارید که نویسنده کامنت گذاران را دوست میدارد.)
"خب، اینا مال ماست." سنگ یاقوتی را بلند کردم. سنگی که برای خودم بود. "این یکی مال تو، آرل." سنگ زمردین را به سمتش گرفتم.
آرل با احتیاط سنگ را گرفت. انگشتانش لرزش خفیفی داشتند. "ا-ارباب جوان... اینا... خیلی گرونند... مطمئنید که میخواید یکیشو به من بدید.؟"
"مطمئنم." دکمههای آخر پیراهنم را باز کردم و آن را از تن درآوردم. پوست سرد اتاق روی بدن عرقکردهام حس شد. "هرچی قدرتمندتر باشن، شانس موفقیت ما توی امتحان عملی بیشتره. و شانس برگشتم به خونه." این را با لحنی گفت که انگار داره به خودش یادآوری میکنه. "حالا، لباست رو دربیار. هر ثانیهای که معطل کنیم، احتمال اینکه یه روح شیطانی بیاد سراغمون بیشتر میشه."
آرل نفس عمیقی کشید. چشمان آبیاش را محکم بست، انگار میخواست شجاعت جمع کند. سپس، با حرکاتی سریع و لرزان، شروع به باز کردن دکمههای پیراهن فرم آبی رنگش کرد. من رویم را برگرداندم، وانمود کردم که مشغول بررسی سنگ یاقوتی هستم. بهش احترام میذارم، حداقل در حدی که به بدن برهنهاش بر خلاف میلش نگاه نکنم.
صدای پارچهای که از تنش سر میخورد و بعد، صدای خشخش حولهای که سریع دور خودش پیچید، به گوش رسید.
"ا-اماده شدم، ارباب جوان." صدایش کمی لرزان، اما قاطع بود.
برگشتم. آرل نشسته بود، پاها را به سینه جمع کرده و حولهای بزرگ از زیر بغل تا زانوهایش را پوشانده بود. فقط شانههای لاغر و گردنش پیداست. موهای مشکی کوتاهش کمی به هم ریخته بود. گونههایش هنوز سرخ.
"خوبه." سنگ زمردین را به سمتش گرفتم. "اینو محکم توی دستت بگیر. ذهنت رو خالی کن. هر چیزی که بهش فکر کنی، روح میتونه ازش علیه تو استفاده کنه. فقط... روی من تمرکز کن."
"روی... روی شما؟" چشمانش گرد شد.
"آره. روی این واقعیت که اگه این پیمان جواب بده، من یه قدم به هدفم نزدیکتر میشم. و تو..." لبخند کجی زدم. "...تو خدمتکار وفادار و مفیدی میشی."
چشمانش برای لحظهای تاریک شد، اما سریع سر تکان داد. "ب-باشه ارباب جوان."
خودم سنگ یاقوتی را محکم در مشتم گرفتم. سطح ناهموارش پوست کف دستم را میخراشید. نفس عمیقی کشیدم. "سیستم، راهنمایی کن. چطور فعالشون کنیم؟"
[ فعالسازی سنگهای پیمان روح رنک S ساده است! فقط کافیه با قدرت اراده بگی: "روحا! بیاید اینجا که منو قوی کنید!" البته شوخی کردم. لطفاً سنگ را با دست غالبت بگیر، مانای خودت (هرچند ناچیز) را به داخلش تزریق کن و این عبارت رو بخون: *Aethelreda Vox Spiritus* . موفق باشی! احتمال پاره شدن لباس: ۹۹٪. احتمال پاره شدن تو : ۵۰٪. ]
"لعنت بهت." زیر لب غریدم.
همان چیزهایی که سیستم گفته بود را برای آرل تکرار کردم.
"آرل، شنیدی؟ عبارت رو تکرار کن."
آرل سریع سر تکان داد. چشمانش را بست و مشتش را محکم کرد که انگار داشت سنگ را خرد میکند. من هم همین کار را کردم. نفس عمیق بعدی را کشیدیم و همزمان فریاد زدیم:
"Aethelreda Vox Spiritus! "
( کامنت بزارید که نویسنده کامنت گذاران را دوست میدارد.)
کتابهای تصادفی

